المصطفی

المصطفی
بایگانی
آخرین نظرات

۸ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مطلب چهارم: فحص از مخصص منفصل

مطلب چهارم از مطالب عام و خاص این است که آیا فحص از مخصص منفصل در عمل به عمومات لازم است یا نه؟ و اگر لازم است به چه مقدار و کیفیت است؟

در این مبحث محقق نائینی و محقق خوئی یک بحث مقدمه‌ای دارند که ثمره آنچنانه‌ای ندارد. محقق نائینی می‌فرمایند ما در مباحث اصول عملیه هم می‌گوییم از شرائط جریان اصول عملیه فحص است و قبل الفحص اصول عملیه جاری نیست، لکن بین فحص در اصول عملیه و فحص از مخصص منفصل در عمومات تفاوت است. در این مبحث که فحص از مخصص منفصل است مقتضی برای حجیت عام که ظهور در عموم است موجود است، فحص برای رفع احتمال وجود مانع است اقتضاء مقتضی تمام است و شک در وجود مانع است. فحص میکنیم تا مانع از حجیت عام، برطرف شود. اما در اصول عملیه فحص متمم مقتضی است و اگر فحص نباشد مقتضی برای اجراء اصول عملیه وجود ندارد، مثلا در برائت عقلیه که قاعده قبح عقاب بلابیان است، وظیفه مولا بیان احکام است به نحو متعارف وظیفه عبد تحقیق و فحص از احکام متوجه به او است، تا فحص نکند عدم البیان محرز نیست، لذا موضوع قاعده قبح بلابیان وجود نمیگیرد بدون فحص، پس فحص متمم مقتضی و مثبت موضوع است، اگر احتمال وجود بیان هست قاعده قبح عقاب بلا بیان جاری نیست لذا قبل فحص مقتضی برای قاعده قبح عقاب بلابیان وجود ندارد.

در برائت شرعیه هم محقق نائینی می‌فرمایند صحیح است که حدیث رفع اطلاق دارد چه فحص کرده باشد یا نه اما عقل مستقل به عنوان یک قرینه لبیّه متصله می‌گوید فحص از احکام لازم است و إلا اگر فحص نکرده حدیث رفع جاری کنیم در احکام شرعیه، نقض غرض از ارسال رسل و انزال کتب است، از این طرف خداوند رسول بفرستد، کتاب نازل کند و دستورات در آن باشد، از این طرف به مردم بگوید هر جا شک داشتید فحص هم نکنید، این نقض غرض است. لذا قرینه لبیه متصله موضوع حدیث رفع را محدود میکند به بعد الفحص، بنابراین در اصول عملیه فحص مثبت موضوع است، مقتضی را اثبات میکند، در بحث عمومات و مخصص منفصل عمومات فی نفسه حجت است، احتمال میدهیم مانعی از این حجیت باشد که مانع از حجت عام مخصص منفصل است و به دنبال مانع بگردد. پس اینجا فحص به این جهت است که اثبات کنیم مانعی نیست و در اصول عملیه فحص برای اثبات مقتضی است.

محقق خوئی به این بیان استادشان محقق نائینی اشکال دارند و می‌فرمایند هیچ فرقی در فحص و جایگاه فحص بین اصول عملیه و بین فحص از مخصص منفصل وجود ندارد، به عبارت دیگر اگر در اصول عملیه میگویید فحص می‌کنیم تا مقتضی را اثبات کنیم همان بیان در ما نحن فیه هم جاری است زیرا توضیحش خواهد آمد که وقتی دأب و روش معصومین بر عدم بیان مجموعه مرادشان فی مجلس واحد است، مرادات واقعیه‌شان را به جهت علل و اسبابی با قرائن منفصله بیان می‌کنند، در این مورد بنای عقلا بر این است که تا فحص نکرده‌اند عمومات مقتضی برای حجیت نخواهند داشت لذا فحص از مخصص منفصل اگر لازم است به این جهت است که مقتضی حجیت عمومات تمام شود فعلیه در این بحث هم در حقیقت وجوب فحص به جهت اثبات و تتمیم مقتضی است مانند بحث اصول عملیه.[2]

ما فعلا در مقام بیان این معنا نیستیم که وجوب فحص در بحث عمومات و مخصص منفصل آیا بحث از متمم مقتضی است یا وجود مانع است، ثمره ای هم فعلا بر این بحث مترتب نیست. ضمن بیان أدله که چرا فحص لازم است خود بخود مسأله روشن میشود لذا بیش از این در این مقدمه معطل نمی‌شویم.

سؤال در اصل مطلب این است که آیا به عمومات وارده در کلمات معصومین بدون فحص از مخصص منفصل میتوانیم عمل کنیم یا نه؟ توجه دارید که در محاورات عرفیه که بین مردم معمولا بحث ضرب قانون مطرح نیست به عمومات همین که قید متصل ندارد عمل میکنند و منتظر مخصص منفصل نیستند. اگر ما میبینیم اصولیان به اتفاق میگویند در عمومات وارده در لسان شارع باید به دنبال مخصص منفصل بگردیم، اعم از قرینه بر مجاز و قرینه بر حکومت یا ورود و امثال اینها است و بدون فحص حق عمل به عمومات نیست به چه دلیل است؟

وجوهی ذکر شده برای لزوم فحص از مخصص منفصل در عمومات وارده در لسان شارع:

وجه اول: کلامی است که محقق عراقی بیان کرده‌اند و محقق خوئی گویا این وجه را پسندیده‌اند. می‌فرمایند ما روایاتی داریم که مضمونش این است که تعلم و تفقه احکام دین واجب است، خداوند در قیامت عبد را مورد محاجه قرار می‌دهد و می‌گوید عالم به این حکم بودی یا نه؟ اگر گفت عالم بودم خطاب می‌شود أفلا عملتَ بما علمتَ. مسؤولیت سنگینی که هر مقدار علم بیشتر میشود این مسؤلیت بیشتر میشود. و اگر بگوید جاهل‌ام خطاب میشود أفلا تعلّمت حتی تعمل. بعد امام می‌فرمایند و ذلک الحجة البالغة و انسان در مقابل خداوند جواب ندارد. میفرمایند از این روایات استفاده میشود که امر به تعلم در دو مورد لازم است که این تعلم هم لامحاله با فحص حاصل میشود یکی در شبهات حکمیه قبل فحص که حق ندارد برائت جاری کند، مورد دوم این است که در عمومات که شبهه وجود مخصص منفصل است به عبد گفته میشود حق نداشتی بدون تعلم و فحص از مخصص اصالة العموم جاری کنی، چرا بدون فحص از مخصص اصالة العموم جاری کردی.

عرض می‌کنیم: این دلیل در شبهات حکمیه اگر کارساز باشد در ما نحن فیه مثبت مدعی نیست، زیرا مراد از تفقه در دین و تعلم علم وجدانی نیست بلکه مراد تحصیل حجت است این روایات میگوید باید برای عملت حجت داشته باشی و بر اساس حجت عمل کنی، در ما نحن فیه اصل بحث این است که آیا عام قبل فحص از مخصص منفصل حجت است یا نه؟ اگر ثابت کردیم مصداق حجت است خود این عام میشود حجت، میتوانیم به عام قبل مخصص منفصل عمل کنیم اگر حجت بود، و اگر ثابت کردیم عام قبل جستجوی از مخصص منفصل حجت نیست چون حجت نیست نمیتوان برای تعلم احکام به عام تمسک کرد. پس قبل از تمسک به این روایات ما وضع عام را قبل فحص از مخصص منفصل باید حل کنیم و الآن بحث ما همین است که آیا عام بدون فحص از مخصص منفصل حجیت دارد یا نه؟ اگر به این روایات تمسک کنید تمسک به دلیل در شبهه مصداقیه است. ما نمیدانیم عام حجت است یا نه این روایات میگوید برای تعلم احکام به حجت رجوع کن، این روایات نمیگوید عام قبل فحص حجت نیست پس تمسک به این روایات برای عدم حجیت عام قبل فحص از مخصص منفصل یا لزوم فحص از مخصص منفصل تمسک به این روایات صحیح نیست.



[1]. جلسه 53، مسلسل 515، چهارشنبه، 95.10.15.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

به تعبیر محقق نائینی چه بسا سیزده وجه برای لزوم فحص قبل عمل به عام بیان شده که أهم این وجوه را بیان می‌کنیم. وجه اول گذشت.

وجه دوم: ظن به مراد مولا از عموم قبل الفحص حاصل نمی‌شود.

عرض می‌کنیم: اولا دلیل أخص از مدعی است. مدعی لزوم فحص است مطلقا حتی اگر قبل فحص ظن شخصی به مراد مولا داشته باشد اما این دلیل لازمه‌اش لزوم فحص است فقط در مواردی که انسان ظن به مراد مولا ندارد. ثانیا: در مبحث اصالة الظهور بحث شده در حجیت اصالة الظهور که یکی از شعب آن اصالة العموم است مبتنی بر حصول ظن شخصی نیست. لذا اگر عبدی به دستور مولا عمل نکرد به این حجت که ظن شخصی به مراد شما پیدا نکردم، مولا با او محاجه می‌کند که کلام من غالب در این معنا بود چرا به آن عمل نکردی. لذا ظن شخصی و عدم ظن شخصی به مراد و ظن شخصی به خلاف باعث نمیشود دست از اصالة الظهور بردایم. پس دلیل بر لزوم فحص حصول ظن شخصی به مراد مولا نیست.

وجه سوم: وجهی که جمعی از اصولیان عقیده دارند این است که خطابات کتاب و سنت خاص مشافهین است و شامل غائبین و معدومین نمی‌شود، پس چگونه غائبین و معدومین احکام کتاب و سنت را باید امتثال کنند، شمول غائبین و معدومین نسبت به احکام با تمسک به قاعده اشتراک است می‌گویند قاعده اشتراک احکام بین مشافهین و غائبین و معدومین می‌گوید هر حکمی را که مشافه به خطاب دارد، غیر مشافه هم همان حکم را دارد، محور قاعده اشتراک خطابات نیست بلکه احکام است، حکم مولا زمانی اثبات می‌شود که مخصصات کنار عموم گذاشته شود و بعد حکم استفاده شود، لذا وظائف غائبین و معدومین بر اساس قاعده اشتراک است نه خطابات، و قاعده اشتراک مربوط به احکام است نه خطابات، احکام هم بعد از دیدن مخصصات در کنار عمومات حکم خواهیم داشت.

عرض می‌کنیم: اولا دلیل اخص از مدعی است. بعض خطابات کتاب و سنت خطاب تخاطبی شفاهی نیست به نحو قضیه حقیقیه است که أحل الله البیع، کلّ مسکر حرام لله علی الناس حج البیت و ما شاکل ذلک فی القرآن و السنة، اینها خطابات شفاهی نیست و ثبوتش بر معدومین نیاز به قاعده اشتراک ندارد. در این موارد این اطلاقات و عمومات قبل فحص از مخصص حجت است طبق دلیل شما در حالی که چنین نمی‌گویید. ثانیا: این دلیل تمسک به عام در شبهه مصداقیه است. شما می‌گویید قاعده اشتراک ثابت می‌کند حکم شرعی را و ثبوت حکم شرعی وقتی است که عام را در کنار مخصصاتش ببینید. این اول کلام است، همه بحث این است که عام قبل مخصصاتش حجت است یا نه؟ اگر حجت باشد حکم را ثابت می‌کند و نیاز به مخصصات نداریم. پس باز این دلیل شما کارساز نیست.

وجه چهارم: مهمترین وجه این است که هر کسی که متصدی استنباط احکام شرعیه از کتاب و سنت است علم اجمالی دارد به ورود مخصصات کثیره برای عمومات وارد در کتاب و سنت، لذا انسان مستنبط علم اجمالی دارد که در کنار این عمومات قرائن منفصله است بر اراده خلاف ظاهر از این عمومات. هر عامی را که نگاه می‌کند احتمال می‌دهد با مخصص منفصل مراد جدی مولا غیر از مراد استعمالی‌اش باشد. این علم اجمالی در اطراف منجز است و نمی‌گذارد عمل کنیم به عمومات و أصالة العموم یا أصالة الإطلاق جاری کنیم مگر بعد فحص از مخصص یا مقیِّد منفصل. به عبارت دیگر این علم اجمالی در اطراف منجز است و اگر در همه عمومات فحص نکنیم أصالة العموم جاری کنیم مستلزم مخالفت قطعیه است، یقین داریم در موارد معتنابهی از این عمومات مراد جدی بر خلاف مراد استعمالی است، اگر به عموم عمل کنیم همه جا مخالفت قطعیه با تکالیف شده است. اگر در بعض عمومات فحص کنیم بعضی را فحص نکینم، ترجیح بلامرجح است لذا قاعده تنجز علم اجمالی در اطراف خودش می‌گوید تمام عمومات را باید فحص از مخصص و مقیِّد منفصل داشته باشید.

نقد وجه چهارم: به این وجه چند اشکال مطرح شده:

اشکال اول: اگر مدرک شما بر لزوم فحص این علم اجمالی باشد که مقتضای این علم اجمالی فحص از تمام کتب موجود در إطار کتب اسلامی است، یعنی هر عامی را که مجتهد می‌خواهد طبق آن فتوا دهد باید تمام کتب معتبره و غیر معتبره، همه کتب اخلاقی و همه تفاسیر وارد در شریعت اسلامی حتی همه کتب لغتی که بعض روایات را به مناسبت اشاره می‌کنند باید جستجو کند زیرا ملاک این علم اجمالی هست، احتمال وجود مخصص می‌دهد برای این عامی که مولا فرموده أحل الله البیع، احتمال میدهد در لسان العرب در ماده بیع روایتی از پیامبر اشاره شده باشد، احتمال میدهد در ماده نبذ در مجمع البحرین گفته باشد نهی النبی عن بیع المنابذه یا در فلان تفسیر ذیل آیه الهیکم التکاثر روایتی اشاره شده باشد در بحث تکاثر در بیع. پس دلیل فقهاء بر لزوم فحص از مخصص این دلیل نیست.

جواب: در مقام جواب از این اشکال گفته شده که ما دو علم اجمالی یا به تعبیر بعضی سه علم اجمالی داریم که هر علمی علم فوقانی‌اش را منحل می‌کند به این معنا که قبول می‌کنیم یک علم اجمالی کبیر داریم که محتمل است مخصصات و مقیدات ضمن همه کتب موجود پیرامون مسائل اسلامی باشد، سپس یک علم اجمالی داریم که محتمل است مقیدات و مخصصات در کتب روایی باشد چه معتبر و چه غیر معتبر، سپس یک علم اجمالی سوم داریم که وجود مخصصات و مقیّدات در کتب معتبر. وقتی ما به کتب معتبره برای وجود مخصص و مقید مراجعه میکنیم به مخصصات و مقیداتی در مورد أحل الله البیع مثلا در کتب معتبره می‌رسیم علم اجمالی اول و دوم ما منحل می‌شود و تبدیل میشود به علم تفصیلی و شک بدوی، شاهد بر آن این است که وقتی کتب معتبره و معده للفتوی و بیان روایات را کنار می‌گذاریم در تنها کتب اخلاقی یا ادبی یا بلاغی علم اجمالی به مخصصات معتبر در آنها نداریم. لذا به مجردی که در کتب معتبره مانند کتب اربعه فحص کردیم و مخصص را پیدا کردیم علم اجمالی ما منحل میشود به علم تفصیلی و شک بدوی، نسبت به سایر کتب دیگر علم اجمالی نیست و شک بدوی است و أصالة العدم از وجود مخصص جاری می‌کنیم و به عموم تمسک می‌کنیم. مثال: اجمالا می‌دانیم ده ظرف ضمن صد ظرف نجس است با بررسی‌هایی ضمن پنجاه ظرف به این ده إناء نجس رسیدیم هر چند هنوز احتمال می‌دهیم در پنجاه ظرف باقی مانده ظرف نجس باشد اما این احتمال شک بدوی است و علم اجمالی منحل شده لذا وجوب فحص فقط در دائره همان پنجاه مورد است که ده إناء بین آنها است آن هم که فحص شده نسبت به بقیه وجوب فحص نیست. همین نگاه در ما نحن فیه است، پس از اینکه انبوه مخصصات در کتب معتبره یافت شد نسبت به وجود مخصص در سایر کتب معتبره یا لغوی و بلاغی و ادبی صرفا یک احتمال است و احتمال و شک بدوی هم موجب تنجز نیست و در سایر کتب فحص لازم نیست.



[1]. جلسه 54، مسلسل 516، شنبه، 95.10.18.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

محقق نائینی در أجود التقریرات به این بیان اشکال وارد می‌کنند گویا مدعایشان این است که فحص از معلوم بالإجمال سومی موجب انحلال علم اجمالی کبیر و أکبر نخواهد شد. بیان مبسوطی دارند که قسمتی از آن را اشاره می‌کنیم. مقدمتا می‌فرمایند علم اجمالی که معمولا اطرافی دارد که هویت علم اجمالی است، حداقل از یک نگاه به سه قسم تقسیم می‌شود: 1ـ علم اجمالی قضیه‌ای درست می‌کند که طرفین قضیه می‌شوند أقل و أکثر. 2ـ علم اجمالی قضیه‌ای درست می‌کند که طرفینش می‌شوند متباینین. 3ـ از اطراف علم اجمالی دو قضیه تولید می‌شود. ابتدا یک قضیه است رابطه طرفین أقل و اکثر است سپس آن طرف أکثر طرف یک قضیه ثانیه می‌شود که رابطه‌اش با طرف مابلش متباینین است. می‌فرمایند هر جا طرفین قضیه در علم اجمالی اقل و اکثر بود نسبت به اقل علم تفصیلی و نسبت به اکثر شک بدوی است علم اجمالی منحل می‌شود و در اکثر برائت جاری می‌کنیم. آنجا هم که دوران امر بین متباینین است اگر علم اجمالی تبدیل شود به علم تفصیلی باز علم اجمالی منحل است و جای بحث ندارد یقین دارد یا ظرف سمت راست نجس است یا سمت چپ بینه گفت ظرف سمت راست نجس است اینجا علم تفصیلی به سمت راست پیدا میکند. اما در قسم سوم میفرمایند ممکن است اینگونه تصور شود که علم تفصیلی به اقل داریم و شک در اکثر اصالة البرائة جاری کند اما اینجا یک خصوصیت دارد که این طرف اکثر اگر دوباره یک قضیه تشکیل داد و شد دوران امر بین متباینین و یک طرفش همین اکثر شد اینجا نسبت به اکثر نمی‌توانید برائت جاری کنید، علم اجمالی منجز است د راکثر هم باید احتیاط کند و حق ندارد برائت جاری کند تا علم اجمالی دوم منحل نشده باشد. محقق نائینی ما نحن فیه را تطبیق می‌دهند بر قسم سوم. می‌فرمایند یک علم اجمالی داریم که همان علم اجمالی سوم باشد. اجمالا میداند بین کتب معتبره مخصصات و مقیداتی است که مخالف اصاله العموم است و این علم منجز است. باید کتب معتبره را بررسی کنیم. بررسی کردیم احکام و مخصصات واقعه و موجوده در کتب معتبره را با عدد معلوم و کیفیت معلوم پیدا کردیم. پانصد مخصص پیدا کردیم در کتب معتبره. در این مواردی که مخصصات در کتب معتبره پیدا شد، علم اجمالی تبدیل می‌شود به علم تفصیلی، باید به این مخصصات و تکالیف الزامی عمل کند و أصالة العموم خدشه پیدا می‌کند. یک اکثر هم می‌ماند یا تعبیر کنید بقیه‌ای می‌ماند که عموماتی است که در این کتب معتبره مخصص نداشتند. مشهور می‌گویند به آن عمومات عمل کنید محقق نائینی می‌فرمایند آن اکثر شما دوباره طرف یک علم اجمالی است که نه کمیت دارد نه عدد دارد. علم اجمالی دارد که آن عمومات مخصصاتی دارند در سایر کتب، این علم اجمالی قبلی شما نمیتواند این علم اجمالی را منحل کند و در سایر کتب هم فحص لازم است. پس چرا فحص را اختصاص میدهید به کتب معتبره. لذا احتیاط لازم است چون اجمالا علم به وجود مخصصات داریم در سایر کتب. مثال می‌زنند برای اینکه چگونه این علم اجمالی در کل کتب منحل نمی‌شود می‌فرمایند علم اجمالی دارید که به زید مدیون هستید و دین به زید را در دفتر دیون یادداشت کرده‌اید. بدون مراجعه به دفتر فرد از حافظه و قرائن دیگر استفاده می‌کند و یک علم اجمالی که طرفینش قضیه اقل و اکثر است تشکیل میدهید میگویید فلان روز این مقدار از زید قرض گرفتم آن روز دیگر را هم یادداشت کردم جمع می‌زند میگوید نسبت به این صد هزار تومان علم تفصیلی دارم به زید مدیون هستم، نسبت به مازاد شک دارم، محقق نائینی می‌فرمایند آیا شما بدون مراجعه به دفتر اینجا چنین است که میگویید صد هزار تومان یقینا ملک زید طلبکار است و نسبت به مازاد شک دارم برائت جاری میکنم یا نه صد هزار تومانی که علم تفصیلی دارید به زید پرداخت کنید نسبت به اکثر طرف علم اجمالی است در دفتر شما لذا باید بروید به دفتر هم مراجعه کنید اگر اکثر در دفتر نوشته بود باز علم دارید که اکثر باید پرداخت شود و اگر در دفتر نبود بعد برائت جاری کنید. می‌فرمایند ما نحن فیه دقیقا چنین است که به کتب معتبره مراجعه کردید و به صد مخصص علم پیدا کردید نمیتوانید نسبت به ما زاد برائت جاری کنید زیرا علم اجمالی فوقانی باقی است. علم اجمالی فوقانی مانند دفتر حسابداری است که نسبت به موارد مشکوک دوباره باید مراجعه کنید به سایر کتب و احتیاط کند و علم اجمالی منحل نمیشود. به عبارت دیگر محقق نائینی با یک اصطلاح این مطلب را بیان می‌کنند و می‌فرمایند اگر علم اجمالی ما دارای عنوان و علامت نباشد منحل می‌شود به علم تفصیلی و شک بدوی، علم اجمالی از جامع زائل میشود و روی فرد قرار می‌گیرد. یقین داشت یکی از إنائین نجس است، علم اجمالی متعلقش علامت ندارد. بعد بینه گفت ظرف شرقی نجس است میگوید نجس ظرف شرقی است و نسبت به ظرف غربی شک دارم اصالة عدم النجاسة جاری میکنم شد علم تفصیلی و شک بدوی. اما در همین مثال اگر علم داشت اجمالا که إناء زید نجس است و این إناء زید مردد بود بین إناء شرقی و غربی علم اجمالی عنوان دار است نجاست إناء زید، حال یک علم تفصیلی پیدا کردید بدون عنوان، شک دارید إناء شرقی یا غربی إناء زید است بینه امد گفت إناء شرقی نجس است اما إناء زید است یا نه نمی‌دانم، اینجا نجاست إناء شرقی که علم تفصیلی به آن دارید باعث نمیشود علم اجمالی به نجاست إناء زید منحل شود. هنوز میدانید اجمالا اناء زید یا إناء شرقی است یا غربی این علم به حال خود باقی است. می‌فرمایند اگر علم اجمالی ما عنوان دار باشد و علم تفصیلی بعدی بلاعنوان باشد این علم تفصیلی نمیتواند علم اجمالی را منحل کند. این مثال و نگاه و اصطلاح را باز تطبیق می‌دهند بر ما نحن فیه که ما یک علم اجمالی عنوان دار داریم که ما فی الکتب است که در کتب معتبره مصدیق مخصص پیدا کردید این علم تفصیلی عنوانش منطبق با عنوان علم اجمالی نیست لذا این علم تفصیلی نمیتواند علم اجمالی شما را منحل کند و همچنان علم اجمالی به وجود مخصصات در مطلق کتب موجود است و احتیاط واجب می‌باشد. پس تصویر علم اجمالی عویصه و مشکل درست کرد. پس دلیل وجوب فحص این بحث علم اجمالی نیست.

محقق خوئی به این کلام استادشان محقق نائینی اشکال دارند، آن را مطالعه کنید.



[1]. جلسه 55، مسلسل 517، یکشنبه، 95.10.19.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

محقق خوئی در نقد کلام استادشان ملاحظاتی دارند که هم در حاشیه أجود هم در محاضرات با تفاوتی بیان شده است. در أجود التقریرات ص184 می‌فرمایند محقق نائینی فرمودند با فحص و رسیدن به کمّیتی از مخصصات در کتب معتبره علم اجمالی منحل نمی‌شود زیرا معلوم بالإجمال ذو العلامة است، به تعبیر دیگر محقق نائینی باعث می‌شود اکثر دوباره طرف علم اجمالی شود و علم اجمالی دوم منحل نمیشود لذا باز هم فحص لازم است. محقق خوئی می‌فرمایند این بیان علی الإطلاق صحیح نیست زیرا علم اجمالی اول، که طرفینش أقل و اکثر می‌شدند و علم اجمالی ذوالعلامة اگر علم اجمالی دوم هم أقل و أکثر باشد هر چند ذوالعلامة باشد، سبب می‌شود علم اجمالی اول منحل شود و کلام محقق نائینی صحیح نیست. ما علم اجمالی داریم مخصصاتی برای عمومات در شریعت هست. در کتب معتبره به کمیت معتنابهی علم تفصیلی پیدا کردیم، علم تفصیلی به مخصصات سبب می‌شود نسبت به اکثر شک بدوی پیدا می‌کنیم إنحلال حاصل می‌شود، اینکه محقق نائینی فرمودند هنوز انحلال حاصل نمی‌شود چنین نیست زیرا هر دو علم اجمالی دو قضیه درست می‌کنند به نحو أقل و أکثر اینجا انحلال پیدا می‌شود. می‌فرمایند بله ما کلام محقق نائینی را در یک مورد قبول داریم که اگر علم اجمالی ما دارای علامت باشد طرفی الضقیة أقل و أکثر نباشند اینجا علم اجمالی منحل نمی‌شود. مثال: علم اجمالی داریم أحد الإنائات نجس است، یکی در بین این ده إناء نجس است این علم اجمالی علامت هم ندارد، سپس علم اجمالی دومی پیدا می‌کنیم که إناء زید نجس است و بین این إنائات است، علم اجمالی دوم ذوالعلامة است، إناءِ زید، اینجا علم اجمالی اول اگر منحل شود، بینه یا خبر عدل واحد اگر در موضوعات حجت باشد خبر داد ظرف ألف نجس است، محقق خوئی می‌فرمایند اینجا قبول داریم علم اجمالی اول منحل است، علم داشت یکی از إنائات نجس است الآن علم تفصیلی تعبدی پیدا کردید إناء الف نجس است نسبت به سایر إنائات شک بدوی و اصلاة الطهاره است اما علم اجمالی دوم منحل نشده است، علم اجمالی دوم این بود که شک دارد یکی از إنائات إناء زید است که نجس است، اگر الآن بپرسند إناء زید کدام است نمیتوانید معین کنید، همچنان تردید باقی است. پس اینجا علم اجمالی بی علامت علم اجمالی ذوالعلامة را منحل نکرد، اینجا را قبول داریم زیرا أقل و أکثر تصویر نمی‌شود لکن اگر علم اجمالی اول و دوم هر دو قضیه اقل و اکثر تشکیل دهند انطباق قهری است و علم اجمالی دوم سبب انحلال علم اجمالی اول می‌شود.

در محاضرات ج5، ص263 همین بحث را بیان می‌کنند. قسمت اول کلامشان در أجود را توضیح می‌دهند و تثبیت می‌کنند، در رد محق قنائینی می‌فرمایند در ما نحن فیه دو علم اجمالی داریم و در هر دو دوران بین اقل و اکثر است چه ذو العلامة باشند چه ذو العلامة نباشند علم اجمالی دوم سبب انحلال علم اجمالی اول می‌شود. شاهدی هم اقامه می‌کنند که شاهد وجدانی انحلال آن است که شما مقدار مخصصات به دست آمده از کتب معتبره را که استحصال کرده‌اید اینها را کنار عمومات قرار دهید وجدانا دیگر علم اجمالی به وجود مخصصات و مقیدات برای ما باقی نمی‌ماند، لذا معلوم می‌شود هر دو علم منحل شده، و علم اجمالی دوم نمانده، از اینجا به بعد کلامشان با أجود متغیر می‌شود می‌فرمایند حتی اگر رابطه بین متعلقات علم اجمالی اقل و اکثر هم نباشد، همان مثال اجود را بیان می‌کنند که علم اجمالی دارم به وجود یک إناء نجس بین إنائات، ثم علم اجمالی دوم پیدا می‌کنم إناء زید که نجس است بین إنائات است، می‌فرمایند اینجا هم وقتی علم تفصیلی پیدا کردم به إناء نجس علم اجمالی دوم من در حکم انحلال است. در أجود میگفتند این را قبول داریم اما در محاضرات میگویند همین جا هم در حکم انحلال است. در جای خودش بحث شده بین اصولیان اختلاف است که علم اجمالی علت تامه برای تنجز است یا مقتضی است، محقق نائینی، محقق خوئی و متأخرین کما هو الحق می‌گویند علم اجمالی مقتضی تنجز است در اطراف نه علت تامة. به این معنا که چون علم اجمالی داریم یکی از این إنائات نجس است، اگر در همه اطراف اصل مرخص جاری کنیم أصالة الطهارة جاری کنیم مخالفت عملیه قطعیه است با معلوم بالإجمال، ه رده إناء أصالة الطهاره بگوید پاک است مخالفت عملیه قطعیه با علم اجمالی است. در بعض اطراف علم اجمالی اصل جاری کنیم ترجیح بلامرجح است، لذا أصل مرخِّص در اطراف علم اجمالی از این نگاه جاری نیست. همانجا بحث می‌شود که اگر معلوم بالإجمال به نحوی شد که در بعضی از اطراف اصل جاری شد بدون معارض هیچ مشکلی ندارد، اصل عملی بدون محذور جاری می‌شود چون نه ترجیح بلامرجح است نه مخالفت عملیه قطعیه است.

بعد این مقدمه محقق خوئی می‌فرمایند در این مثال محل بحث علم اجمالی اول اگر تبدیل به علم تفصیلی شد سبب می‌شود علم اجمالی دوم هر چند انحلال حقیقی نیست اما در حکم انحلال باشد و منحل شود، زیرا یقین داشت یک ظرف از ده تا نجس است، بینه شهادت داد ظرف اول نجس است، اینجا یقین دارد به نجاست ظرف اول، نسبت به سایر ظروف ببینید وضعیت چگونه است؟ نسبت به بقیه ظروف اصلاة الطهاره جاری است بلامعارض زیرا شک بدوی است، یقین ندارد یکی از این 9 ظرف نجس است، درست است که احتمال میدهد یکی از این نه تا ظرف زید باشد و ظرف زید هم نجس است اما یقین ندارد یکی از این نه تا ظرف زید است. شاید ظرف زید هم همان ظرف الف باشد لذا شما علم تفصیلی پیدا نکردید به ظرف زید یعنی الآن هم اگر بگویند ظرف زید کدام است نمیدانید اما علم اجمالی دوم در حکم انحلال است یعنی اصول مرخِّصه در اطراف جاری است. لذا نسبت به این نه ظرف علم اجمالی به نجاست ندارد شک بدوی است چون احتمال میدهد نجسی که ظرف زید است ظرف اولی باشد نسبت به سایر اطراف اصل مؤمّن جاری میکند و با هر کدام وضو بگیرد صحیح است. لذا در محاضرات از نکته حاشیه اجود هم برمیگردند لذا نتیجه این است که به نظر ایشان اگر دو معلوم بالإجمال دو قضیه تشکیل دهند رابطه‌شان اقل و اکثر باشد انحلال احدهما موجب انحلال حقیقی دیگری است هر چند احد العلمین ذو العلامه باشد. و اگر رابطه به تعبیر محقق خوئی اقل واکثر نباشد یکی از دو علم منحل شود هر چند سبب انحلال حقیقی علم اجمالی دوم نمیوشد اما انحلال حکمی هست اصول مؤمّن جاری میشود و مشکلی ندارد. با این نگاه کلام استادشان محقق نائینی را از ریشه ابطال میکنند.



[1]. جلسه 56، مسلسل 518، چهارشنبه، 95.10.22. دوشنبه به جهت رحلت حضرت معصومه سلام الله علیها علی قولٍ تعطیل بود. سه شنبه هم به جهت فوت مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی در عصر یکشنبه، تعطیل بود.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

در مورد أنظار محققان که مطرح شد به چند نکته اشاره می‌کنیم:

نکته اول: دلیل ما بر وجوب فحص از مخصصات منفصل اصلا وجه چهارم که علم اجمالی باشد نیست. به عبارت دیگر ما اشکالی را به این دلیل وارد می‌دانیم و خلاصه‌اش این است که مقتضای سببیت علم اجمالی نسبت به فحص این است که فرض کنید ما تعداد معتنابهی از عمومات کتاب و سنت را فحص کردیم و مخصصات آنها را پیدا کردیم علم تفصیلی داریم به مخصصات در سایر عمومات مثلا در ده درصد از عمومات که هنوز فحص نکرده‌ایم می‌شود شک بدوی یعنی نسبت به نود درصد از عمومات را علم تفصیلی به مخصصاتشان پیدا کردیم. در مورد ده درصد باقیمانده احتمال می‌دهیم مخصصی در این کتب برایشان باشد یا نباشد، دیگر علم اجمالی منحل است و شک بدوی و صرف احتمال تخصیص است و أصالة العموم باید جاری باشد در حالی که تمام اصولیان قائلند حتی اگر یک عام هم باقی ماند باید از مخصصات آن فحص کنید و نمی‌توانید قبل فحص به عموم عام عمل کنید. پس معلوم می‌شود دلیل بر فحص از مخصص منفصل در عمومات این علم اجمالی نیست بلکه دلیل دیگری است.[2]

نکته دوم: بر کلام محقق نائینی و محقق خوئی اشکالاتی وارد است که به بعض آنها به اختصار اشاره می‌کنیم.

محقق نائینی فرمودند اگر یکی از دو علم اجمالی ذوالعلامة باشد، این علم منحل نمیشود با انحلال علم اجمالی که علامت ندارد. محقق خوئی در نقد این کلام دو نظریه داشتند. در أجود فرمودند اگر دو علم متعلقشان اقل و اکثر باشد و یک علم منحل شود، سبب انحلال دیگری میشود هر چند ذو العلامه باشد اما اگر متعلق اقل و اکثر نبود ذوالعلامة منحل نمیشود، در محاضرات فرمودند اگر اقل و اکثر هم نباشد علم اجمالی دارای علامت، انحلال حکمی پیدا میکند هر چند انحلال حقیقی پیدا نمی‌کند. ما فعلا یک اشکال می‌کنیم از این نگاه که می‌گوییم این علم ذوالعلامة را از جهت دیگر باید بررسی کرد که در باب علم اجمالی به تفصیل خواهیم گفت. باید دید آیا بر این علامت اثر شرعی مترتب است یا نه؟ اگر اثر شرعی مترتب باشد علم اجمالی از جهت علامت منحل نمی‌شود و اثر خاص خودش را هم دارد، نسبت به اثر آن نه انحلال حقیقی است نه انحلال حکمی. در همان مثال محقق خوئی ایشان فرمودند علم اجمالی دارد إنائی از إنائات عشرة نجس است. دوباره علم اجمالی پیدا می‌کند إناء زید نجس است، بعدا علم تفصیلی پیدا می‌کند به إناء نجس، در محاضرات فرمودند انحلال حکمی است و یقین دارد یکی نجس است نسبت به بقیه اصالة الطهاره جاری میکند. ما میگوییم اگر طهارت اثر شرعی نداشت انحلال حکمی است و مطلب تمام است اما اگر خود این علامت و خصوصیت اثر شرعی داشت مثلا قسم خورده بود چون اموال زید مشتبه است از او چیزی نمی‌خرم، علم اجمالی به نجاست إناء منحل شد اما همچنان علم اجمالی دارد یکی از این إنائات ملک زید است، چون علم اجمالی دارد و منحل هم نشده است اگر همه این إنائات عشره را خرید مخالفت عملیه قطعیه حاصل شده با قسمش، لذا اینکه آن علامت اثر شرعی دیگر دارد یا ندارد باید مورد توجه باشد. (استاد: آثار دیگر غیر از نذر و قسم هم جاری است)

نکته سوم: در این مثال دو یا سه علم اجمالی فرض شد، محقق نائینی و محقق خوئی با مستدل همراه شدند اصل مسلم گرفتند مطالب مستدل را و اشکال کردن از نواحی دیگر، به نظر ما در اصل این تصویر باید هر دو محقق اشکال دیگری مطرح می‌کردند. مستدل گفت علم اجمالی داریم به وجود مخصصات در مطلق کتب، معتبره و غیر معتبره، سپس علم اجمالی دوم داریم به وجود مخصصات در کتب معتبره، آیا علم دوم علم اول را منحل میکند یا نه؟ اینجا باید تنقیح شود که آیا عنوان کتب غیر معتبره واقعا طرف علم اجمالی است و اثر تنجز دارد یا نه دو گونه می‌توان تصویر کرد. گاهی به شکلی تصویر می‌کنیم که کتب غیر معتبره از طرفیت علم اجمالی خارج است، می‌گوییم مخصصات در کتب غیر معتبره، معتبر نیست و نمی‌تواند انعکاس دهد اراده جدی مولا را لذا وجودش کالعدم است، با این نگاه کتب غیر معتبره و مخصصی که انعکاس نمی‌دهد اراده جدی مولا را وجودش کالعدم است و طرف علم اجمالی نیست. گاهی این گونه تصویر میکنیم که مخصصات در کتب معتبره با دو نگاه منعکس میکند اراده جدی مولا را: 1ـ به کمک قرائنی از همین مخصص غیر معتبر از نظر سند وثوق به صدور پیدا می‌کنیم که وثوق به صدور می‌شود معتبر. 2ـ قرائن وجود روایات در کتب غیر معتبره گاهی چنان انبوه میشود که تواتر تشکیل می‌دهد و سبب اعتبار آنها می‌شود و بازتاب میدهد اراده جدی مولا را و قابلیت برای تخصیص دارد. اگر این دو تصویر در خارج محتمل باشد که البته خیلی جاها نیست، کتب غیر معتبره در کنار کتب معتبره می‌شود طرف علم اجمالی، آنگاه این اشکال وارد میشود که شما کتب معتبره را که فحص کردید و مخصصات برای بعض عمومات پیدا کردید باز هم علم اجمالی دارد به وجود بعض مخصصات در کتب غیر معتبره و این علم اجمالی شما منحل نشده است باز هم در إطار کتب غیر معتبره باید فحص کنید و علم اجمالی سبب انحلال نشده است.

به نظر ما نتیجه این است که نگاه محقق نائینی و محقق خوئی به این علم اجمالی کامل نبود ما هم که روشن کردیم در نکته اول اصلا دلیل ما بر وجوب فحص از مخصصات منفصل در هر عامی تمسک به این علم اجمالی نیست.

دیگر نقد محقق عراقی و شهید صدر را وارد نمی‌شویم.



[1]. جلسه 57، مسلسل 519، شنبه، 95.10.25.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

وجه پنجم:

قبل بتوضیح وجه پنجم مقدمه ای بیان میکنیم

مقدمه اصولی: منشأ لزوم فحص از مخصص

اصل طرح بحث فحص از مخصص از جانب اصولیان به این جهت است که از طرفی اصولیان در موارد کثیره ای در باب ظهورات و غیر ظهورات این نکته را بیان میکنند که شارع در روش تفهیم و تفاهم خودش طریق مخصوصی جعل نکرده است و از همان طرق عقلائیه استفاده کرده و فهم قرآن و سنت و انواع ظهورات بر همین مبتنی است.[2]

از جهت دیگر میبینیم عقلا در محاورات و مکالماتشان جملات ملقاة به یکدیگر را اگر قرینه متصله نباشد حجت می‌دانند و صبر نمی‌کنند و حالت منتظره ندارند. اگر مولا به عبدش گفت إشتر کل یوم خبزا دیگر حالت منتظره ندارد که مخصص منفصل می‌آید یا نه. یا در محاورات گفته میشود تمام مهمانها آمدند، دنبال قرینه منفصل نمی‌گردد. حال اگر وضع محاورات عرفی و بناء عقلا چنین است و شارع هم طریق دیگری ندارد، پس چرا باید در عمومات وارده در کتاب و سنت به دنبال فحص از مخصص منفصل باشیم، مگر طریقه شارع با محاورات عرفی و عقلائی متفاوت است؟ برای پاسخ به این سؤال این بحث در اصول مطرح شده است که چرا درعمومات وارده در شریعت قبل فحص از مخصص منفصل نمی‌توانیم به عمومات عمل نماییم؟ برای پاسخ دو راه عمده بود بین وجوهی که ذکر شد: یک راه تمسک به دلیل خاص و روایات وجوب تعلم بود که نقد کردیم و گفتیم آن روایات میگوید به حجت عمل کن اما عام قبل التخصیص حجت است یا نه را نمی‌گوید. نگاه دیگر وجود علم اجمالی بود که جمعی از اصولیان قائل‌اند مانند حقائق الأصول مرحوم حکیم. این علم اجمالی هم حداقل چالش عمده داشت که بعد از پیدا کردن قسمتی از مخصصات برای عمومات و بعد روشن شدن وضع قسمتی از عمومات علم اجمالی منحل می‌شد. به نظر ما فحص از مخصص منفصل لازم است حتی اگر یک عام شرعی باقی باشد. این فحص عین طریقه عقلائیه است.

عقلا در محاورات‌شان دارای دو منصب هستند گاهی محاورات عمومی هست برای رفع نیازها، در محاورات عادی سیره عملی عقلا این است که حواسشان به قرینه متصله است، اگر قرینه متصله نبود طبق همان محاوره عمل می‌کنند و حالت منتظره ندارند اما گاهی برخی از عقلا در مقام تقنین و تعلیم قانون هستند، عقلا که در این مقام هستند نمی‌توانند مقصودشان را به پنج دقیقه و ده دقیقه و یک ساعت بیان کنند، مقام تعلیم اقتضائش این است که تدریجی است، یک عام و قاعده عمومی ذکر می‌کنند، مخصصات این قاعده را در جلسات مختلف بیان می‌کنند، اگر عقلا در مقام تقنین و تعلیم باشند بنای عقلا بر این است که به کلمات و قرائن منفصل و مخصصات منفصل اعتنا می‌کنند به دنبال آنها می‌گردند و تا همه را جمع نکنند مراد جدی معلم و مشرّع را نمی‌توانند به دست آورند، گاهی بین عقلا این دو منصب در یک نفر جمع می‌شود، یک پزشک است هم استاد دانشگاه است هم مطب دارد در مطب طبق محاروات عرفی مشی میشود اما در تدریس به گونه دیگر است. در مطب اگر عامی گفت و مخصص را نگفت مریض به همان عام عمل میکند و پزشک نمیتواند بگوید مخصص را به مریض بعدی گفتم. اما در تدریس عام را توضیح میدهد و در جلسات بعد مضار و مخصصات را بیان میکند. شارع جامع بین این دو منصب بوده‌اند از جهتی در مقام تعلیم احکام دین به اصحابشان بوده اند و انواع کلاسها بوده است. چند هزار شاگرد امام صادق و زراره و محمد بن مسلم چند هزار روایت دارد اینها را در مقام تعلّم می‌شنیده‌اند. هکذا امام غیر از مقام تعلیم مقام إفتاء هم داشته است که بعض افراد کنار کعبه از امام مسأله می‌پرسیدند برای عمل. عموماتی که اهل بیت در مقام تعلیم و اعلام شریعت بیان کرده‌اند بین عمومات گسترده است بلکه اغلب اطلاقات و عمومات از همین باب است لذا دقیقا طبق بناء عقلا اگر بخواهیم عمومات وارده در کلام معصومین را که در مقام تعلیم بوده‌اند مراد جدی استفاده کنیم نیاز داریم به حکم بناء عقلا به فحص از مخصص منفصل و عقلا میگویند تا مخصصات منفصل را فحص نکرده‌اید نمیتوانید بگویید مراد جدی معلم این است.

إن قلت کما قیل: از کجا بفهمیم عامی را که شارع فرموده در مقام افتاء بوده یا در مقام تعلیم؟

قلت: هیچ اصلی نداریم که اثبات کند اصل این است که شارع در مقام افتاء است یا تعلیم، احتمال اینکه در مقام تعلیم باشد کافی است برای اینکه عقل بگوید صبر کن و از مخصص منفصل فحص کن. لذا اگر فحص میکنیم از مخصصات منفصل در عمومات کتاب و سنت این فحص بر خلاف بناء عقلا نیست بلکه عین بناء عقلا است.[3]

به نظر ما بعض محققان از اصولیان به بیان دیگر همین معنا را می‌خواسته‌اند بگویند هر چند عبارت رسا نباشد. از جمله محقق خراسانی صاحب کفایه، که برای لزوم فحص میفرمایند دلیلش علم اجمالی نیست بلکه عمومات کتاب و سنت در معرض تخصیص به مخصص منفصل هستند لذا بناء عقلا میگوید تا قبل از فحص از مخصص منفصل نمنیتوانی به عام عمل کنی. محقق نائینی به محقق خراسانی اشکال میکنند محقق خوئی اشکال میکنند دیگران میگویند پس شارع طریقه‌اش با طریقه عقلا متفاوت است یعنی عمومات شارع در معرض تخصیص است و عمومات عقلا در معرض تخصیص نیست. خیر به نظر ما کلام محقق خراسانی همین است که توضیح دادیم و عقلا هم اگر در مقام تعلیم باشند عموماتشان در معرض تخصیص است. مراجعه کنید به تهذیب الأصول ج1، ص495 و چند صفحه عبارات مرحوم امام را ببینید. می‌فرمایند دلیل بر لزوم فحص علم اجمالی نیست بکله معرضیت عام کتاب و سنت برای تخصیص است و توضیح میدهند روش عقلا در محاورات شخصیه با روش عقلا در وضع قوانین و تشریع شرایع متفاوت است. در محیط محاورات عقلا به عمومات و مطلقات بدون ترقّب عن لامخصص المنفصل عمل میکنند اما در تقنین چنین نیست بلکه عموما را در موادی سپس را مخصصات را در مواد دیگر بیان میکنند لذا در تقنین قوانین در عرف اصالة التطابق بین مراد جدی و استعمالی بعد از مراجعه به مخصصات منفصل است لذا میفرمایند مناط فحص این است نه علم اجمالی لذا اگر علم اجمالی هم منحل شد بعض عمومات باقی مانده علم اجمالی میگوید شک بدوی است و فحص لازم نیست اما این طریقه عقلا در مقام تعلیم میگوید هر عامی در معرض تخصیص است.



[1]. جلسه 58، مسلسل 520، یکشنبه، 95.10.26.

************************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

پس از اثبات اصل فحص از مخصصات به چند نکته اشاره می‌کنیم:

نکته اول: مقدار فحص چه اندازه است؟

محقق خراسانی می‌فرمایند طبق وجوه اقامه شده برای لزوم فحص، مقدار فحص هم متفاوت است، مثلا وجهی که می‌گفت از باب حصول ظن به مراد مولا فحص لازم است، مقتضایش این است که فقیه باید آنقدر فحص کند تا ظن به مراد پیدا کند. وجهی که از طریق علم اجمالی فحص را لازم می‌دانست، تا زمانی که علم اجمالی منحل نشده فحص لازم است. ایشان می‌فرمایند به نظر ما که معرضیت عام را برای تخصیص مطرح کردیم، آنقدر باید فحص کند تا عام از معرض تخصیص خارج شود، این عبارت ایشان مورد مناقشه قرار گرفته است. از جمله محقق خوئی در محاضرات ج5، ص272 می‌گویند اینکه فحص کنیم تا عام از معرض تخصیص خارج شود نمی‌دانیم یعنی چه، در معرض تخصیص بودن یک امر تکوینی است و با فحص و علم به وجود مخصصات باز هم این عام از معرض تخصیص خارج نمی‌شود.

ما هم مسامحه در تعبیر محقق خراسانی را قبول داریم که مسامحه شده اما مقصود ایشان روشن است که می‌گویند آنقدر فحص کند تا اطمینان عرفی و عادی پیدا کند به عدم مخصص، در کیفیت حصول این اطمینان، در مباحث اجتهاد و تقلید و شرائط جریان اصول عملیه توضیح دادیم و اینجا ضمن پنج عنوان اشاره می‌کنیم که در فحص از مخصصات و قرائن فقیه به این پنج مطلب اگر توجه داشته باشد و اینها را إعمال کند اطمینان برایش حاصل می‌شود:

1ـ کتب روایی از عصر تشریع توسط روات معمولا تبویب می‌شدند. رجال نجاشی را در شرح حال رواتی که چندین کتاب گاهی تا هشتاد کتاب ذکر میکند تبویب عناوین را ببینید که معمولا کتاب الحج یا کتاب الجهاد یا کتاب الصلاة بوده. این تبویب در کتب اربعه شاکله بهتری گرفته سپس صاحب وسائل با زحمات طاقت‌فرسا و إتعاب نفس فراوان با غور در روایات یک دسته‌بندی خاص و تبویبی برای روایات مطرح کرده است. اگر فقیه وسائل الشیعة را برای تقطیعات بعدا میگوییم وافی و جامع احادیث الشیعه و در کنارش مستدرک وسائل را داشته باشد و به مظان روایات در این کتب مراجعه کند رکن اول از ارکان فحص را انجام داده است. مخصوصا صاحب وسائل در بابی روایاتی را میگوید بعد، ما مضی و ما یأتی دارد که آن را هم باید دقت کرد.

2ـ صاحب وسائل با نگاه اجتهادی خودشان روایات را تقطیع کرده‌اند، چاره ای نداشته گاهی روایات مبسوطی است که در یک جلسه راوی از ابواب مختلف سؤآل پرسیده. صاحب وسائل با اجتهاد خودشان این روایات را تطیع کرده‌اند و در ابواب مختلف وسائل آورده اند. انی تقطیعات در موارد فراوانی که لابأس به، باعث شده قرائن متصله بین قرینه و ذو القرینة تفکیک شود، حتما برای فحص مستنبط باید روایات تقطیع شده را یا به کتب اصلی یا به مانند کتاب وافی مراجعه کند و همه روایت را ببینید.[2]

3ـ اگر کسی نظریه اصول متلقاة را فی الجمله یا بالجمله قبول داشته باشد که مبسوط در جای خودش بحث کردیم و نکته مرحوم بروجردی را با نگاه خودمان تبیین کردیم که میشود طبق آن فتوا داد، باید در فحص خودش غیر از کتب روایی اصطلاحی به کتب فتوایی که از اصول متلقاة است مانند مقنع و مقنعه و امثال اینها را باید مراجعه کند.[3]

4ـ توجه به مخصصات و فحص از آنها را باید اینگونه تعبیر کرد که توجه به قرائن منفصله أعم از اینکه مخصص باشد، مقیّد باشد، قرینه بر مجاز باشد یا قرینه بر ظرف صدور باشد، همه این موارد را باید فقیه فحص کند و الا نمیتواند اطمینان به مراد جدی از یک عام پیدا کند. گاهی مخصص نیست اما قرینه بر فهم مراد است.[4]

5ـ نگاه به انظار اهل سنت که معاصر و قریب با زمان نصوص‌اند و فحص از أنظار آنها برای دو مطلب لازم است:

الف: گاهی فهم جملات و کلماتوارده در نصوص ما با نگاه میدانی توقف دارد بر اینکه وضع آن مسأله عند اهل السنه در آن زمان روشن شود.[5]

ب: در بحث تقیه و حمل روایات بر تقیه باید انظار اهل سنت را دید.

خلاصه مطلب: این پنج مطلب را اگر فقیه در حین فحص مورد توجه و تطبیق قرار دهد بعد از تطبیق این پنج مطلب به نظر ما اطمینان عرفی میتواند داشته باشد که اگر قرینه ای پیدا نکرد و مخصصی یا شأن صدوری پیدا نکرد میتواند مطمئن شود که این عام مراد جدی مولا است. و افتاء طبق آن مجاز است.



[1]. جلسه 59، مسلسل 521، دوشنبه، 95.10.27.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مباحث اصلی در کیفیت و مقدار فحص تمام شد. دو نکته را اشاره می‌کنیم.

نکته اول: محقق خراسانی میفرمایند فحص از مخصص منفصل لازم است اما اگر شک کرد در مخصص متصل فحص لازم نیست.

عرض میکنیم: گاهی شک ما در مخصص متصل به این گونه است که احتمال میدهیم قید متصلی بوده راوی نگفته، اینجا فحص لازم نیست، زیرا فرض این است که راوی ثقه است و خصوصیت متصلی نبوده و الا بیان میکرد. اما در کتب روایی تقطیع را شاهدیم که دأب یک راوی یا مؤلف تقطیع بوده اینجا احتمال یک قرنه متصله به حکم عقلا ما را ملزم به فحص میکند و باید فحص کنیم روایت تقطیع شده یا نه و اینجا عقلا به شک در قرینه متصل اعتنا میکنند.

نکته دوم: محقق خراسانی میفرمایند چنانکه احتمال مخصص متصل فحص نمی‌خواهد، احتمال اراده مجاز از یک لفظ هم فحص نمی‌خواهد به اتفاق علما. لذا در نصوص که یک لفظی وارد شد لازم نیست دنبال این باشید که قرینه بر مجاز داریم یا نه.

عرض می‌کنیم: باید تفصیل داد و ادعای اجماع محل مناقشه است. در مجازات غیر متعارف اگر مولا لفظی را ذکر میکند و ده معنای مجازی غیر متعارف دارد فحص لازم نیست اما اگر مجاز متعارفی بود البته غیر مشهور، اینجا برای فهم اراده جدی متکلم فحص از قرینه بر این مجاز متعارف لازم است عرفا. مثال: صیغه امر در کلمات شارع استعمالش در ندب و استحباب مجاز متعارف است، آیا عرف و عقلا چنین نیستند که اگر جمله‌ای مجاز متعارف داشت توقف می‌کنند و بررسی میکنند اگر قرینه بر مجاز متعارف نبود حمل بر معنای حقیقی میکنند. اگر مولا گفت إغتسل للجمعه نباید بدون فحص حمل بر معنای حقیقی کرد. اصلا جای ادعای اجماع هم در امور عرفی نیست.

مطلب پنجم:

آیا خطابات شفاهیه قرآن و سنت مختص مشافهین و حاضرین است یا شامل غائبین از مجلس و معدومین هم میشود؟[2]

محقق خراسانی میفرمایند تصویر نزاع به سه نحوه است که طبق دو تصویر نزاع عقلی و طبق یک تصویر نزاع لفظی و از دلالات لفظیه است.

تصویر اول: بگوییم آیا موالی که در تکالیفشان از خطابات استفاده میکنند، خطاباتشان ممکن است عقلا شامل غائبین و معدومین شود یا استحاله دارد و خطاب فقط شامل مشافهین است؟

تصویر دوم: غالبیت و امکان عقلی را بحث نمیکنیم بلکه بحث میکنیم آیا انسان میتواند معدومین و غائبین را خطاب کند یا محال است؟

تصویر سوم: بحث عقلی نیست بلکه بحث از کیفیت وضع واضع نسبت به ادوات خطاب است که آیا ضمیر مخاطب و اسم اشاره به مخاطب اگر داشته باشیم آیا واضع آن را وضع کرده برای خصوص حاضرین در مجلس خطاب یا أدوات خطاب برای خصوص مخاطبین وضع نشده‌اند بلکه شامل غیر مخاطبین هم می‌شوند وضعا.

محقق خوئی در محاضرات ج5، ص273 به بعد در مقام قضاوت می‌فرمایند دو وجه اول قابلیت نزاع ندارد بلکه نزاع در صورت سوم است. اما وجه اول محل نزاع نیتس زیرا جملاتی که حاوی تکلیفاند یعنی حاوی بعث و زجر فعلی هستند اصلا معقول نیست بعث و زجر فعلی شامل غائبین از مجلس و معدومین شود. زیرا در بحث اوامر گفته شده بعث فعلی در صورتی است که محلی که بعث متوجه او است بالفعل قابلیت انبعاث داشته باشد و الا بعث فعلی لغو و از مولای حکیم محال است. لذا اگر بحث کنیم آیا بعث فعلی شامل غائبین و معدومین میشود جواب این است که قطعا نمیشود و اصلا طرح بحث درست نیست.

البته می‌فرمایند اگر بعث فعلی به این معنا نباشد جعل تکلیف باشد به نحو قضیه حقیقیه یعنی با فرض وجود موضوع مانند قضیه شرطیه، اینجا وجود موضوع لازم نیست و مولا میتواند بگوید إن وُجد مستطیع یج علیه الحج، این اشکالی ندارد. بعد تنظیر می‌کنند به وقف بر بطون متعدده، که وقتی آنان وجود گرفتند ملکیت به آنان منتقل می‌شود.

می‌فرمایند اما تصویر دوم اگر خطاب حقیقی است به داعی بعث این هم معقول نیست و اگر بعث حقیقی را کسی میخواهد متوجه کند موضوع همان موقع باید قابل انبعاث باشد و غائب و معدوم قابلیت انبعاث ندارد. بله اگر انشاء خطاب به داعی بعث حقیقی نباشد بلکه به داعی تظلم باشد و امثال این دواعی یا مانند داعی تمنی و آرزو باشد توجه خطاب به معدومین حتی جمادات اشکال ندارد زیرا بعث حقیقی نیست. ألا یا أیها اللیل الطویل ألا انجلی، بصبحٍ و ما الإصباح منک بأمثل؟[3] البته محقق خراسانی هم شعری دارند اینجا که یا کوکبا ما کان أقصر عمره و کذاک عمر کواکب الأسحار.



[1]. جلسه 60، مسلسل 522، سه شنبه، 95.10.28.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

محقق نائینی در أجود التقریرات ابتدا سه نکته کوتاه و سپس اصل نظریه‌شان را بیان می‌کنند.

نکته اول: محل نزاع در آیات و روایاتی است که متکفل حکم شرعی هستند و با أداة خطاب همراه‌اند فاسعوا الی ذکر الله و ذروا البیع. اما اگر أدوات خطاب نباشد مثلا لله علی الناس حج البیت شکی نیست که شامل حاضر و غائب و معدوم می‌شود.

نکته دوم: بعضی معتقدند این مسأله یک بحث عقلی است که آیا تخاطب با معدوم ممکن است یا محال است؟ بعضی می‌گویند بحث از دلالت الفاظ است که آیا ادوات خطاب وضع شده‌اند برای تخطاب به حاضر و مشافه یا وضع شده‌اند برای تخاطب با حاضر و غائب و معدوم. می‌فرمایند هر دو نزاع جاری است. هم می‌تواند بحث عقلی باشد هم لفظی.

نکته سوم: ثمره این است که اگر قائل شدیم خطابات کتاب و سنت شامل غائبین و معدومین هم میشود ما از همین خطاب حکم همه را استفاده میکنیم و میگوییم آیه کریمه که میگوید روز جمعه فاسعوا الی ذکر الله و باید بروید نماز جمعه این خطاب شامل معدومین و غائبین در عصر نص هم میشود. اما اگر قائل شدیم خطابات مختص مشافهین است برای شمول حکم نسبت به دیگران احتیاج به دلیل دیگر داریم. خطاب که مخصوص مشافهین است پس آیه کریمه فاسعوا الی ذکر الله به کسی که هزار سال بعد به دنیا آمده ارتباطی ندارد. برای اینکه در حکم با آنها شریک باشیم احتیاج به دلیل دیگر داریم. آن دلیل دیگر هم میگویند قاعده اشتراک احکام بین مشافین و غائبین و معدومین است. قاعده اشتراک هم که به تعبیر ما نه آیه نه روایت داریم بلکه یک دلیل کأن عقلی است و از عقائد، شمول دین استفاده میشود قدر متیقن پیدا میکند که قدر متیقن قاعده اشتراک کسانی هستند که در صنف با حاضرین مشترکند و اگر اختلاف در صنف داشتند قاعده اشتراک جاری نیست. مثلا صنفی در عصر حضور هستند و صنفی در عصر غیبت، ممکن است کسی ادعا کند فی الجمله در بعض احکام میبینیم صنف حاضران در عصر معصوم با غئبان در آن عصر اشتراک ندارند. مثلا جهاد ابتدایی در عصر حضور هست در عصر غیبت نیست بعد میتواند کسی ادعا کند که حکم فاسعوا الی ذکر الله و وجوب نماز جمعه مخاطبش مشافهین هستند، قاعده اشتراک غایة ما یثبت هم صنف آنها است که نسبت به هم صنف جاری است، کسانی که در عصر حضور هستند اما در عصر غیبت معلوم نیست در حکم با آنان مشترک باشند.

پس گویا محقق نائینی میفرمایند اگر خطابات را اختصاص به مشافهین بدهیم در بعض موارد با قاعده اشتراک هم نمیتوان مسأله را حل نمود و ممک ناست دچار مشکل شویم.

بعد از بیان این سه نکته محقق نائینی نظریه شان را تبیین میکنند که آیا خطابات اختصاص به مشافهین دارد یا نه؟

می‌فرمایند قائل به تفصیل هستیم. گاهی احکام مجعوله هب نحو قضیه خارجیه است. أکرموا جیرانکم، گاهی به نحو قضیه حقیقیه است. اگر احکام به نحو قضیه حقیقیه باشد خطاب اختصاص به مشافهین ندارد و شامل همه میشود، غائبین و معدومین را شامل می‌شود. اگر احکام خطابی به نحو قضیه خاریه باشد شمولش نسبت به غائبین و معدومین محل تأمل است بلکه شامل نیست.

می‌فرمایند به چه دلیل اگر احکام به نحو قضیه حقیقیه باشد که در اغلب موارد چنین است حکم اعم است و شامل غائبین و معدومین هم می‌شود می‌فرمایند قضیه حقیقیه را ابتدا معنا کنیم. قضیه حقیقیه، قضیه‌ای است که به وجود موضوع در خارج نگاه ندارد بلکه موضوع مفروض است. به این معنا که می‌گوید اگر مستطیعی بود حج بر او واجب است، در قضیه حقیقیه ثبوتا معدومین نازل منزله موجودین قرار گرفته‌اند، اصلا هویت قضیه حقیقیه به تنزیل معدومین منزله موجودین است، اگر مستطیعی وجود گرفت این کار را بکند، یعنی کسی هم که الآن نیست یا مستطیع نیست همین حکم را دارد اگر مستطیع شود. حال اگر مولا قضیه حقیقیه بکار برد و در مقام اثبات این تنزیل در آن وجود دارد که اگر این تنزیل در مقام اثبات وجود داشته باشد یعنی خطاب اختصاص به موجودین ندارد، یعنی هزار سال بعد هم مولا الآن می‌خواهد معدوم آن وقت را به منزله موجود بگذارد در حکم. پس تنزیل معدوم منزله موجود هویت قضیه حقیقه است. لذا هر جا قضیه حقیقیه بود اگر خطابی هم داشت، خطاب شامل معدومین و غائبین خواهد شد زیرا قضیه حقیقیه است اما اگر قضیه خارجیه باشد، در قضیه خارجیه هیچگاه معدومین فرض وجودشان نشده و تنزیل نشده معدومین به منزله موجودین، پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله به موجودین در آن زمان خطاب کرده‌اند أکرموا جیرانکم، در قضیه خارجیه تنزیل معدوم بجای موجود نشده پس باید یک قرینه‌ای داشته باشیم بر این تنزیل، حیثی که در دلیل قرینه بر تنزیل نداریم لذا در قضایای خارجیه خطاب اختصاص دارد به مشافهین اگر بخواهیم خطاب را برای دیگران اثبات کنیم باید سراغ قاعده اشتراک یا دلیل دیگر برویم.

محقق خوئی در حاشیه أجود دو نکته در مورد کلام استادشان محقق نائینی دارند:

نکته اول: می‌فرمایند تحلیل شما از قضیه حقیقیه مشکل را حل نمی‌کند زیرا بحث این است که آیا ممکن است توجه خطاب به معدومین و مفقودین در مجلس خطاب یا توجه خطاب به آنها ممکن نیست؟ شما می‌فرمایید در قضیه حقیقیه معدوم به منزل موجود است، اینکه مشکل را حل نمی‌کند، ما در موجودین در زمان خطاب که در مجلس حاضر نیستند مشکل داریم، آنان که در مجلس خطاب نیستند آیا ضمیر "کم" شامل آنان می‌وشد و أدوات خطاب آنان را شامل میشود یا نه. شما معدومین را بجای موجودین بگذارید اینها در مجلس خطاب که نیستند.

نکته دوم: راه حل خودشان است که می‌فرمایند ما معتقدیم أدوات خطاب اگر وضع شده باشند برای خطاب حقیقی این اشکال وجود داشت . در بحث اوامر تحلیلی بود توسط محقق خراسانی و دیگران که ما هم قوبل کردیم که آیا امر وضع شده برای طلب حقیقی یا انشائی. گفتند صیغه امر وضع شده برای انشاء الطلب لکن دواعی مختلف است که یا تعجیز است فأتوا بسورة من مثله گاهی به داعی تحدید و گاهی به داعی طلب حقیقی است اما امر ضوع شده برای طلب انشائی . حال در ادوات خطاب میفرمایند اگر وضع شده بودند رد خطاب حقیقی جای این بحث بود که خطاب حقیقی باید مخاطب داشته باشد و حتی مخاطب باید ملتفت هم باشد نه غافل تا توجه خطاب به او درست باشد و خطاب شامل معدومین و غائبین نمیشود اما راه حل مشکل این است که ادوات خطاب وضع نشدند برای خطاب حقیقی بلکه برای خطاب انشائی وضع شده اند و دواعی مختلف است. لذا هر جا خطاب انشائی بود معنای خقیقی اشت اراده شده هر چند داعی معنای حقیقی نباشد. وقتی میگوید ألا یا أیها اللیل الطویل ألا انجلی، بصبح و ما الإصباح منک بأمثل؟ این خطاب انشائی است و داعی بر این خطاب انشائی تظلم است و لفظ در معنای حقیقی استعمال شده و مشکل ندارد.

مثال میزنند وقتی بچه در بیرون منزل از دوستش کتک میخورد میگوید یا اماه اینجا خطاب حقیقی است و انشاء خطاب شده به داعی تظلم پس انشاء خطاب شده است. حال می‌فرمایند می‌شود گفت معدومین فرض شده‌اند به جای موجودین. انشاء الخطاب به آنها اشکال ندارد و خطاب حقیقی که نیست، اگر خطاب حقیقی بود باید فرد حاضر در مجلس تخاطب باشد اما چون انشاء الخطاب است به هر داعی اشکال ندارد این خطاب به جماد یا دهر یا دیوار تعلق بگیرد بگوید یا دهر أف لک من خلیل، کم لک بالإشراق و الأصیلی.

مطالب محقق نائینی و محقق خوئی و شهید صدر را ببینید.



[1]. جلسه 61، مسلسل 523، چهارشنبه، 95.10.29.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مرحوم شهید صدر در مباحث دلیل لفظی ج3، ص366 پنج نکته در این رابطه بیان می‌کنند: 1ـ تصویر محل نزاع. 2ـ کلمات محقق نائینی را اشاره می‌کنند. 3ـ کلمات محقق خوئی را با بعض ملاحظات بیان می‌کنند. 4ـ نظریه خودشان. 5ـ ثمره بحث. ما سه نکته‌شان را اشاره می‌کنیم.

نکته اول: در مورد محل نزاع می‌فرمایند محقق نائینی فرموده ممکن است نزاع عقلی باشد به این بیان که آیا مخاطبه با غائبین و معدومین ممکن است؟ و ممکن است نزاع لغوی باشد که آیا أداة خطاب وضع شده برای شمول نسبت به غائبین و معدومین یا وضع نشده برای این معنا و فقط برای شمول مخاطب است. بعد میفرمایند محقق خوئی هم فرمودند ما نزاع عقلی نداریم بکله نزاع فقط در وضع أدوات خطاب است. شهید صدر می‌فرمایند حق با استادمان محقق خوئی است زیرا در این مبحث نزاع عقلی نداریم، مگر می‌شود کسی بگوید آیا خطاب حقیقی به غائب و معدوم ممکن است یا نه؟ خطاب حقیقی مخاطب ملتفت متوجه می‌خواهد. اگر مخاطب ملتفت متوجه نیست خطاب حقیقی نیست. اگر هم مقصود خطاب انشائی است که به جماد هم می‌تواند باشد چه رسد به معدوم. بحثی که هست لغوی است، آیا أدوات خطاب لغتا و عرفا وضع شده و ظهور دارد در تخاطب به حاضر یا شامل غائب و معدوم هم می‌شود.

نکته دوم: فعلا به نقد ایشان نسبت به کلمات محقق نائینی اشاره نمی‌کنیم و بعدا در نقد خودمان بیان خواهیم کرد. نظریه مرحوم شهید صدر این است که می‌فرمایند أدوات خطاب مانند ضمیر مخاطب یا اسماء اشاره به حاضر و امثال اینها مانند سایر أدوات انشاء وضع شده‌اند برای یک نسبت که در أدوات خطاب نسبت، نسبت تخاطبیه است و نهایتا این نسبت تخاطبیه به دواعی و انگیزه های مختلفی است. گاهی انشاء خطاب میکند قصد و داعی‌اش خطاب حقیقی است به قصاب می‌گوید به تو میگویم یک کیلو گوشت بده، گاهی داعی تظلّم است یا أماه یا ربّ و امثال آن. گاهی داعی تمنی است ألا یا أیها اللیل الطویل ألا انجلی، بصبح و ما الإصباح منک بأمثل. به عبارت دیگر به چه انگیزه‌ای این نسبت تخاطبیه ایجاد شده ارتباط به موضوع‌له ندارد. تنظیر می‌کنند که چنانکه در صیغ امر و نهی قبلا بیان شده است صیغه امر وضع شده برای نسبت طلبیه میگوید إشتر قلماً. نهایت به چه داعی و انگیزه ای این نسبت طلبیه ایجاد شده است، به داعی طلب حقیقی یا إستهزاء یا امتحان، دواعی در معنای موضوع‌له دخالت ندارد. بله ما یک قرینه عامه‌ای داریم که هر جا گوینده‌ای نسبت طلبیه را ایجاد کرد و قرینه نیاورد بر استهزاء یا تهدید یا تعجیز و امثال آن ظاهر حال متکلم و به تعبیر شهید صدر قرینه سیاقیه میگوید مقصود طلب حقیقی است. در ما نحن فه هم هر جا متکلمی أدوات خطاب را بکار برد که وضع شده برای ایجاد نسبت تخاطبی اگر قرینه بر تظلم، تمنی و ترجی نبود ظاهر حال و دلالت سیاقیه میگوید مقصود متکلم تخاطب حقیقی است. لذا نتیجه می‌گیریم خطابات وقتی قرینه خارجیه نباشد ظهور دارد در اختصاص به حاضرین چون ظهور دارد در تخاطب حقیقی و تخاطب حقیقی آنجا است که طرف خطاب حی و حاضر و ملتفت باشد.

نکته سوم: نسبت به ثمره بحث می‌فرمایند اگر گفتیم خطابات شامل غائبین و معدومین نمی‌شود. مثال میزنند که پیامبر به اصحاب خطاب کنند که یا أیها الذین آمنوا صدقه بر شما واجب است. اگر گفتیم خطاب اختصاص دارد به مخاطبین و شامل غائبین نمی‌شود نتیجه این است که این حکم فقط مربوط به حاضرین است و شامل غائبین از مجلس و معدومین در ان زمان نمی‌شود.

إن قلت: خصوصیت خطاب ملغی است و حمل بر مثال می‌شود، لذا حکم شامل همه است.

جواب می‌دهند که احتمال اختصاص حکم دو منشأ دارد یک منشأ این است که بگوییم اشخاص بما هم اشخاص چون مخاطب‌اند حکم مربوط به آنها است. می‌فرمایند این احتمال را میتوان مثلا با قاعده اشتراک نفی کرد که اقتضاء یک شریعت مستمر این است که خطابش برای افراد خاص نباشد، اما اگر احتمال اختصاص به جهت یک عنوان ویژه باشد مثال میزنند به وجوب صدقه بر مخاطبین در مسجد به این جهت باشد که احتمال می‌دهیم اصحاب پیامبر شکمشان گرسنه بود و نقل شده که عایشه گفته است اطرافیان حضرت تا فتح خیبر یک شکم سیر خرما نخوردند لذا چون این ویژگی بود حکم صدقه و حکم زکات بر آنان جعل شد، اگر احتمال اختصاص  به عنوان خاص باشد که این عنوان ویژگی برای آن افراد بیاورد نمیتوانید تعمیم دهید و إلغاء خصوصیت از خطاب کنید. یا مثال محقق خراسانی که اگر احتمال می‌دهید مخاطبین به نماز جمعه به علت یک خصوصیتی مورد خطاب قرار گرفته‌اند و شما چون در زمان معصومان حاضری فاسعوا الی ذکر الله و ذروا البیع بر شما واجب است. میفرمایند بنابراین نه اطلاق لفظی داریم که بگویید خطاب شامل دیگران هم هست چون تخاطب است و تخاطب اگر قرینه نباشد دال بر داعی خطاب حقیقی است پس خطاب فقط شامل مخاطبین است لذا دلیل فاسعوا الی ذکر الله که اطلاق ندارد پس شامل غائب و معدوم نمیشود. قاعده اشتراک هم به جهت یک احتمال خصوصیت جاری نمیشود. محتمل است خطاب آنان به حکم و توجه حکم به آنها به این جهت باشد که در عصر حضور بودند و ما که در عصر غیبت هستیم آن حکم را نداریم نتیجه این است که نه عموم لفظی است نه مناسبت و قرینه بر تعمیم هست پس اقتضاء میکند اختصاص حکم را به مخاطبین فقط.



[1]. جلسه 62، مسلسل 524، شنبه، 95.11.02.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

در نقد کلمات آقایان و تبیین مطلب چند نکته بیان میکنیم:

نکته اول: همه محققان مشکلی را مطرح کرده‌اند و به دنبال ارائه راه حل برای آن هستند. مشکل این بود که أداة خطاب گویا گفته می‌شود وضع شده‌اند برای خطاب حقیقی و خطاب حقیقی قوامش به دو وجود است، وجود مخاطِب و مخاطَب ملتفت، حال اگر خطاب شود به کسان یا اشیائی که در مجلس خطاب نیستند یا اگر هستند شیءاند و قابلیت التفات ندارند و کیف یتصور خطاب حقیقی مخاطبش غائب و معدوم باشد که در مجلس خطاب نیست یا شیء باشد که قابلیت التفات ندارد. این مشکل را یک اصل مسلم گرفته‌اند لذا خواسته‌اند راه حل ارائه دهند برای این مشکل. محقق خراسانی و به تبع ایشان محقق خوئی مشکل را اینگونه حل کراند که أداة خطاب وضع نشده برای خطاب حقیقی تا این مشکلات ایجاد شود که خطاب به شیء نمیشود و خلاف موضوع له أداة است و خطاب به معدوم و غائب هم نمیشود، خیر أداة خطاب وضع شده برای إنشاء الخطاب که یک امر اعتباری و خفیف المؤنة است به هر داعی که باشد. لذا اگر أداة خطاب وضع شده‌اند برای خطاب اعتباری به هر داعی، به جمادات و معدوم هم خطاب اشکال ندارد چون امر اعتباری خفیف المؤنة است. الا یا لیل طِلت علیّ حتی کأنک قد خلقت بلا صباح. ایا شجر الخابور ما لک مورقا، کأنک لم تجزع علی بن طریف.

عرض می‌کنیم به محقق خراسانی که این تحلیل شما را قبول کردیم که أدوات خطاب وضع شده برای انشاء الخطاب، سؤال این است که انجا که در کتاب و سنت به معدویمن و غائبین شارع مقدس خطاب کرده است، که همان انشاء الخطاب است، سؤال این است که داعی بر این خطاب به معدومین چیست؟ داعی جز خطاب حقیقی است، تظلم که نیست لامحاله میگویید خطاب حقیقی است و فرض این است که در زمان خطاب مخاطب وجود ندارد چگونه خطاب حقیقی به معدوم ممکن است با اینکه شما تصریح کردید خطاب حقیقی باید مخاطب ملتفت بالفعل داشته باشد. پس اشکال باقی است.

به محقق خوئی که اینجا تبعیت کردند از محقق خراسانی و فرمودند أدوات خطاب وضع شده‌اند برای ایجاد خطاب انشائی و خطاب انشائی خفیف المؤنه است عرض میکنیم تعجب است شما گویا بر خلاف تمام مبانی‌تان در بحث إنشاء و إخبار و در بحث وضع هیئات مطلبی بیان کرده‌اید. محقق خوئی در تفاوت إخبار و إنشاء و در مبحث معانی حرفیه تصریح کرده‌اند که أدوات إنشاء از جمله أدوات نداء وضع نشده است برای ایجاد طلب إنشائی یا خطاب انشائی و ما إلی ذلک بلکه أدوات إنشاء وضع شده برای ابراز مقصود نفسانی. اگر أدوات انشاء وضع شده برای ابراز مقصود نفسانی، در خطابات کتاب و سنت آیا مقصود شارع خطاب حقیقی است یا نه؟ اگر مقصود ابراز خطاب حقیقی است که پس أدوات خطاب وضع شده در ابراز خطاب حقیقی و مشکل ثابت است و خطاب حقیقی به معدوم تعلق نمی‌گیرد، و اگر مقصود شما این است که فقط أدوات خطاب وضع شده برای ابراز خطاب انشائی نه خطاب حقیقی، آیا ملتزم هستید که خطابات کتاب و سنت داعی نفسانی مولا بر اینها خطاب حقیقی نیست. و بالأخره اگر با محقق خراسانی هماهنگ هستید رد آن بحثها که تصریح میکردید که أدوات انشاء وضع نشده برای انشاء و ایجاد خطاب یا ایجاد طلب و امثال آن چرا اینجا میگویید ادات خطاب وضع شده برای انشاء خطاب. پس کلام ایشان هم اشکال ثبوتی دارد هم اشکال اثباتی.

محقق نائینی هم مشکل را اینگونه حل کردند که اگر قضیه قضیه حقیقیه باشد که در احکام شرعیه در موارد زیدی قضیه حقیقیه است اشکال را اینگونه جواب میدهیم که در قضیه حقیقیه هویت قضیه فرض معدوم به منزله موجود است و شما این فرض را دارید دیگر اشکال وارد نیست. معدوم بجای موجود فرض شده است پس خطاب به آن صحیح است فرمودند مشکل اینگونه حل میشود.

عرض می‌کنیم: اشکال کلام ایشان یکی همان اشکالی است که محقق خوئی به ایشان وارد کردند که جلسات قبل اشاره کردیم که مشکل ما با فرض معدوم به جای موجود حل نمیشود بلکه مشکل این است که باید مخاطب حاضر در مجلس تخاطب باشد تا خطاب حقیقی شکل بگیرد. ما اشکالمان نسبت به کسانی که در مسجد النبی هم نیستند وارد است هر چند در مدینه باشد، اما در مجلس پیامبر صلی الله علیه و آله که میفرمایند یا أیها الذین آمنوا تصدقوا نیست.

ثانیا: اگر در قضیه حقیقیه خطاب نداشته باشد که مشکل حل است گویا مانند إخبار باشد که لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا، اینجا که اصلا اشکالی وارد نیست، فرض شده وجود یک موضوع که هر وقت وجود گرفت این حکم را دارد، اشکال در قضایای حقیقیه‌ای است که أدوات خطاب دارد مثلا فرموده است فاسعوا الی ذکر الله، یا أیها الناس زکّوا، سؤال میکنیم این خطاب به أیها الناس شده است آیا معدومین مخاطب‌اند یا خیر؟ اگر مخاطب نیستند که اشکال مستشکل را قبول کردید و اگر مخاطب هستند و خطاب هم حقیقی است شما انشاء الخطاب قائل نیستید و خطاب حقیقی است که خطاب حقیقی به معدومین چگونه ممکن است، خطاب را حل کنید قضیه حقیقیه که خطاب ندارد مشکلش حل است این قضایا که خطاب دارند را چه میکنید.[2]

نکته دوم: نقد کلمات همه این محققین و شهید صدر با توضیح این نکته روشن میشود. وقتی کلمات آقایان را بررسی می‌کنیم یک اصل مسلم در کلمات همه آقایان مفروض گرفته شده است و اشکال هم مبتنی بر همان اصل مسلم است و آن اصل مسلم این است که خطاب حقیقی که یک توجه تکوینی است سه رکن دارد در خطاب حقیقی مخاطب ملتفت باید باشد و خطاب به غرض تفهّم باشد. همه اشکال به این تعریف بازمیگردد، میگویند خطاب حقیقی اصل مسلمش همین است که مخاطب ملتفت باید باشد و غرض هم تفهم باشد لذا میگویند معدوم و غائب حاضر نیستند بلکه وجود ندارند لذا یک رکن خطاب حقیقی نیست، ملتفت هم نیستند پس این دو رکن وجود ندارد، در خطاب به جمادات هم ممکن است دیوار در مقابلش باشد میگوید ای دیوار چقدر مرتفعی، لکن تفهّم در این خطاب أخذ نشده چون دیوار قابلیت تفهّم ندارد لذا خطاب حقیقی نیست. همه این سه رکن را قبول میکنند بعد میخواهند اشکال را جواب دهند.

کلام ما این است که کدام دلیل عقلی و وضعی و قراردادی میگوید در خطاب حقیقی این سه رکن لازم است بلکه خطاب حقیقی معنای دیگر دارد که خواهد آمد.



[1]. جلسه 63، مسلسل 525، یکشنبه، 95.11.03.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

گفتیم اولا باید ببینیم این ادعا که به عنوان یک اصل مسلم نزد این آقایان مطرح شده است به چه دلیل است؟ غایة ما یمکن أن یقال این است که خطاب را چون مصدر باب مفاعله است و گفته‌اند باب مفاعله بین الإثنین است لذا خطاب یعنی گفتگو و مخاطبه و در حقیقت گفتگو هم حضور طرف مقابل نهفته است هم صلاحیت خطاب و هم التفات زیرا غرض تفهیم و تفهّم است در گفتگو. در حالی که اولین نکته این است که ما در مباحث ادبی در فقه و اصول تبعا لمحقق اصفهانی توضیح داده‌ایم اینکه مشهور شده است باب مفاعله بین الإثنین است و یفعل بالآخر ما یفعل الآخر به، به هیچ وجه چنین ظهوری صحیح نیست. نه لغت‌هایی که مستقیم از قبائل مطالب را أخذ کرده‌اند چنین میگویند و نه تتبع در استعمالات ادب عربی از جمله قرآن کریم دال بر این مطلب نیست.

ثانیا: فرض کنید خطاب شفهی که در محاورات عامه برای رفع نیازهای مردم با یکدیگر مورد استعمال قرار می‌گیرد در خطاب شفهی در محاورات عامه کسی بگوید باید طرف مقابلی باشد که با او گفتگو کند تا نتیجه این گفتگو رفع احتیاج باشد اما نکته‌ای که چند بار تأکید شده این است که چرا خطابات تقنینی را به خطابات شفهی قیاس می‌کنید؟ در خطابات تقنینی هر چند مخاطب ملتفت بالفعل نباشد، همین که مخاطب بالقوه باشد خطاب صادق است. گویا آقایان در خطاب حقیقی فرض کرده‌اند که وصول بالفعل به مخاطب شرط است آن هم وصولی که او بالفعل به مجرد صدور خطاب قدرت عکس العمل داشت هباشد لذا میگویند باید مخاطب بالفعل باشد ما میگوییم در خطابات تقنینی دلیلی بر اعتبار این رکن نه عقلا نه عقلائیا و نه وضعا نداریم. شاهدش این است که رؤسا، حکما، مشرّعین و آنانکه مسؤلیت گسترده‌ای برای خودشان تصویر کرده اند خطاب میکنند اجیال حال و آینده را در مطالبات خودشان و کسی اشکال نمیکند که چرا خطابتان را متوجه آیندگان کرده اید بلکه عرف برای خطاب این افراد بقا و استمرار میبیند به صورتی که این خطاب لو وصل به آیندگان لأثّر هر چند از طریق نقل یا کتابت یا گرفتن نوار و امثال آن. لذا وجدانا در خطابات این افراد آینده‌گان هم خودشان را مخاطب می‌بینند. یا بنی آدم قد انزلنا علیکم لباسا یواری سوآتکم و ریشا و لباس التقوی ذلک خیر. یا بن آدم لایفتننکم الشیطان کما خرج ابویکم من الجنه یا بنی آدم خذوا زینتکم عند کل مسجد.

پس بین خطاب شفهی و محاورات عامه و خطاب تقنینی خلط کرده‌اند. کسی که مسؤلیتی در مقابل دیگران ندارد می‌خواهد الآن احتیاجات بالفعل خودش را با دیگران بیان کند بله صحیح است اما در خطابات قانونیه چنین نیست و هذا ما یشهد علیه العرف و الوجدان.

ثالثا: نکته مهم این است که حتی در خطابات شفهی هم اینکه ادعا شود حقیقت خطاب یعنی مخاطبه و گفتگو با غیر ملتفت در نکته اول اشاره کردیم دلیلی ندارد. خطاب یعنی توجه الکلام إلی الغیر، خاطبه یعنی کلّمه، حتی غرض تفهیم و تفهّم هم در حقیقة الخطاب أخذ نشده است و خطاب یعنی سخن گفتن با غیر، البته عقلا کار لغو انجام نمی‌دهند و باید حکمتی در این سخن با غیر باشد اما الکلام مع الغیر و توجه الکلام الی الغیر میشود خطاب لذا اگر کسی به دیوار بگوید صد هزار تومان قرض بده خطاب صادق است اما لغو است. عرفا نمیگویند با دیوار حرف نزد خیر میگوید به دیوار خطاب کرد اما چرا با دیوار حرف میزنی این کار لغو است. لذا اگر بر این گفتگو غرض دیگری مترتب باشد عقلا حتی نمیگویند کار لغوی میکند میگوید ألا یا أیها اللیل الطویل ألا انجلی. یا دهر اف لک بالخلیل. یا لیل طلت علیّ حتی. بنابراین این نکته که ادعا میکنند خطاب حقیقی یعنی توجه الکلام الی المخاطب الملتفت الحاضر این دلیل ندارد. و خطاب یعنی توجه الکلام الی الغیر البته طبیعی است که باید حکمتی در آن باشد. پس اگر برای قانون گذاران توجه خطاب الی الغیر هر چند غیری که در آینده میخواهد وجود بگیرد حکمت دارد چه اشکالی دارد خطاب به غائب و معدوم. اثرش این است که آنگاه که این خطاب وصل الیه لتأثّر به.

نکته: گفته میشود مشرعین ما دو شدن داشته‌اند: یکی شأن محاورات شخصی و دیگری شأن قانونگذار. اگر شک کردیم آیا گوینده یک کلام و یا امام صادق علیه السلام در مقام محاوره شفهی بوده‌اند یا در مقام تقنین، که اگر در مقام مشافهه شخصی باشد مخاطب مشخص میخواهد و اگر تقنین باشد مخاطب مشخص نمیخواهد اینجا اگر شک شود اولا بحث و نزاع در مواردی است که این موارد از خصوصیات مخاطبه شخصی نیست، در مواردی است که بحث تقنین است، مانند رجم زانی و زانیه و مانند اجراء حد بر سارق و شارب، که تقنین بودن اینها مسلم است، در این موارد آنگاه که اصل تقنین مسلم است ما اگر شک داشتیم آیا این تقنین شمول دارد یا نه در مباحث حجیت قرآن که بحثهای مهم و مستوفایی در حجیت قرآن مطرح خواهیم کرد که در اصول عقائد و شریعت اسلام پس از اینکه کمال و استمرار شریعت را اثبات کردیم لازمه این دو نکته استمرار قوانین موجود در شریعت است و در مقام تقنین که بود خطاب به غیر هم هر چند معدوم هیچ مشکلی نداشت ظهور خطاب قانونی در چنین شریعتی در استمرار است بنابراین خطابات وارده در کتاب و سنت خطابات قانونیه و نه خطابات شخصیه شان اصلا اصل بر استمرار و بقاء است لذا ما نیاز به قانونی به نام اشتراک الأحکام نداریم که مشهور به اجماع یا نظیر آن ثابتش میکنند. ما در مباحث حجیت قرآن توضیح خواهیم داد به کمک چند اصل عقائدی قاعده اولیه در قوانین شریعت بر استمرار است الا ما خرج بالدلیل.

مطلب ششم تعقب عام بضمیر یرجع الی بعض افراده. کلام امام در تهذیب را که نکته ای از حنابله نقل و نقد میکنند برای پنجشنبه مطالعه شود. ما دلیلمان برای اینکه خطاب حقیقی توجه الخطاب الی الغیر است ظهور ادب عربی.



[1]. جلسه 64، مسلسل 526، دوشنبه، 95.11.04.

***********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مطلب ششم: تعقب العام بضمیر یرجع الی بعض افراده

گاهی دو جمله داریم که جمله اول مشتمل است بر یک عام و یک حکم و جمله دوم مشتمل است بر حکم دیگر و یک ضمیر که مرجعش همان عام است، ما به حکم قرینه متصله یا منفصله می‌دانیم ضمیر و حکم جمله دوم از آنِ همه افراد عام نمی‌باشد، اینجا از نظر ظهور و مدلول لفظی اصولیان می‌گویند امر دائر است بین اینکه اصالة العموم در جمله اول جاری کنیم، و در ضمیر و جمله دوم قائل به استخدام شویم یا به عکس در جمله دوم أصالة عدم الإستخدام جاری کنیم و عام را در جمله اول تخصیص بزنیم.

مثال عرفی: مولا فرموده أکرم العلماء و صلّ خلفهم، علماء شامل عدول و فساق است، قرینه منفصله داریم که صلاة خلف عالم فاسق جایز نیست، اینجا یا باید اصل استخدام را در جمله دوم پیاده کنیم و بگوییم ضمیر به تمام مرجع بازنمی‌گردد بلکه به قسمتی از مرجع بازمی‌گردد و بر خلاف تطابق بین ضمیر و مرجع بگوییم حقیقت جمله این است که أکرم العلماء سواء العدول و الفساق و صلّ خلف العلماء العدول. پس أصالة العموم بحال خودش باقی است، تطابق در ضمیر و مرجع را رفع ید میکنیم و میگوییم صل خلفهم یعنی صل خلف بعضهم. همچنین گفته شده ما از أصالة تطابق بین ضمیر و مرجع رفع ید نمی‌کنیم در ادب عربی اصل و قاعده کلی بر عدم استخدام است یعنی رجوع ضمیر به بعض الأفراد خلاف ظاهر است. لذا عموم عام را تخصیص می‌زنیم گویا متکلم گفته أکرم العلماء العدول و صل خلفهم. موضوع در هر دو مقید است.

مثال فقهی: آیه 228 سوره مبارکه بقره وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ‏ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ وَ لا یَحِلُّ لَهُنَّ أَنْ یَکْتُمْنَ ما خَلَقَ اللَّهُ فی‏ أَرْحامِهِنَّ إِنْ کُنَّ یُؤْمِنَّ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فی‏ ذلِکَ إِنْ أَرادُوا إِصْلاحاً.

دو جمله داریم جمله اول: المطلقات یتربصن بأنفسهنّ اطلاق دارد که چه رجعی چه بائن چه خلع و چه طلاق ثلاث. ذیل آیه می‌فرمایند و بعولتهنّ أحق بردّهن، شوهرهای این مطلقات حق رجوع دارند در ضمن عده. قرینه خارجیه می‌گوید رجوع برای زوج در همه مطلقات نیست بلکه فقط در طلاق رجعی است، اینجا روشن است که ضمیر مرجعش تمام افراد عام نیست بلکه بعض الأفراد است. حال از نظر ظهور دو راه داریم برای اینکه ظهور جمله را بازسازی کنیم هر یک از این دو راه باعث می‌شود حکم اول ما موضوعش متغایر شود.

راه اول: بگوییم أصالة العموم می‌گوید المطلقات به عمومش باقی است و همه زنهای مطلقه سه قرء عده نگه دارند بعد ضمیر بعولتهن به بعض المطلقات برگردد، بین ضمیر و مرجع تطابق نباشد اما عموم عام به حال خودش باقی است نتیجه این است که دو حکم داریم همه زنهای مطلقه سه طهر عده نگه می‌دارند. حکم دوم مطلقه به طلاق رجعی حق رجوع دارد عموم عام باقی است استخدام قائل شدیم.

راه دوم: بگوییم اصلا بعولتهن أحق بردّهن قرینه است که المطلقات تخصیص خورده و دست از عمومش برداریم که حکم چنین میشود که زنهای مطلقه به طلاق رجعی سه طهر عده نگه دارند و شوهران آنان حق رجوع دارند، تطابق بین ضمیر و مرجع برقرار شد اما مطلقات تخصیص خورد.

راه سومی گفته شده که این آیه در غیر قدر متیقن اجمال دارد و نمیدانیم مطلقات عام است یا فقط شامل رجعیات میشود لذا در خصوص رجعیات که قدر متیقن است به آیه کریمه رجوع میوشد و در غیر رجعیات عده دارند یا نه از این آیه استفاده نمیوشد یا به عام فوقانی یا اصول عملیه مراجعه می‌شود.

محقق خراسانی[2] پس از طرح موضوع نظرشان این است که می‌فرمایند اینجا أصالة العموم حاکم است و عام ما تقیید نمیخورد و ما از اصل تطابق بین ضمیر و مرجع دست برمیداریم و أصالة عدم الإستخدام را قائل نمیشویم اما اصالة العموم به حال خود باقی است مگر در یک صورت که توضیح خواهیم داد.

دلیل ایشان این است که المطلقات یتربصن مقتضی برای عموم موجود و مانع مفقود است، لذا میگوییم مطلقات به حکم أصالة العموم شامل همه مطلقات میشود. سؤال این است که اصالة عدم الإستخدام در ادب عربی می‌گوید بین ضمیر و مرجع باید تطابق باشد و شما دست از این تطابق برداشتید گویا میگویید ضمیر بعولتهن بر میگردد به بعض المطلقات و بعولة بعض المطلقات یعنی رجعیات أحق بردهن. چرا از أصالة عدم الإستخدام دست برداشتید و خلاف ظاهر مرتکب شدید؟ می‌فرمایند اصول لفظیه را قبلا گفته‌ایم که آنجا جاری است که شک در مراد متکلم باشد، اگر مراد معلوم بود و شک در کیفیت اراده بود بناء عقلا بر جریان اصول لفظیه معلوم نیست باشد. در ما نحن فیه یقین داریم از خارج که مراد از این ضمیر چیست، بعولتهن یقین داریم مقصود مطلقات رجعیات است و مراد مولا معلوم است شک داریم در کیفیت اراده داریم که ضمیر به بعض العام برمیگردد تا اینکه استخدام شده باشد یا مطلقات یعنی رجعیات؟ پس مراد معلوم است اما کیفیت اراده مجهول است. در کیفیت اراده عقلا به اصالة التطابق بین ضمیر و مرجع که یک اصل لفظی است تمسک نمیکنند. لذا اینجا أصالة التطابق یا أصالة عدم الإستخدام نداریم، أصالة العموم بدون معارض جاری است نتیجه می‌گیریم المطلقات عام است و ضمیر هم به بعض الأفراد برمی‌گردد.

محقق خراسانی یک مورد را استثناء میکنند که اگر قرینه متصله داشتیم که ضمیر به بعض الأفراد برمیگردد آنجا ما یحتمل للقرینیة در کلام وجود داشت لذا احتمال می‌دهیم آن قرینه متصله المطلقات را هم تخصیص بزند و ظهور المطلقات در عموم شکل نمیگیرد و کلام میشود مجمل.

محقق خوئی در محاضرات ج5، ص285 در بررسی انظار در این مبحث به محقق خراسانی نظریه دیگری را نسبت می‌دهند و می‌فرمایند[3] نظر محقق خراسانی این است که در اینجا نه به أصالة العموم می‌توان مراجعه کرد به خاطر اینکه ما یصلح للقرینیه هست پس أصالة العموم جاری نیست و أصالة عدم الإستخدام هم جاری نمی‌شود چون شک در کیفیت اراده است لذا کلام مجمل است و رجوع میکنیم به اصول عملیه.

شما کفایه را مراجعه کنیم و توضیح ما و نسبت محقق خوئی را در عبارت محقق خراسانی تطبیق دهید.



[1]. جلسه 65، مسلسل 527، سه شنبه، 95.11.05.

[2]. و التحقیق أن یقال: إنّه حیث دار الأمر بین التصرّف فی العامّ بإرادة خصوص ما ارید من الضمیر الراجع إلیه أو التصرّف فی ناحیة الضمیر- إمّا بإرجاعه إلى بعض ما هو المراد من مرجعه، أو إلى تمامه مع التوسّع فی الإسناد، بإسناد الحکم المسند إلى البعض حقیقة إلى الکلّ توسّعا و تجوّزا- کانت أصالة الظهور فی طرف العامّ سالمة عنها فی جانب الضمیر. و ذلک لأنّ المتیقّن من بناء العقلاء هو اتّباع الظهور فی تعیین المراد، لا فی تعیین کیفیّة الاستعمال و أنّه على نحو الحقیقة أو المجاز فی الکلمة أو الإسناد مع القطع بما یراد، کما هو الحال فی ناحیة الضمیر.

و بالجملة: أصالة الظهور إنّما تکون حجّة فیما إذا شکّ فیما ارید، لا فیما إذا شکّ فی أنّه کیف ارید، فافهم. لکنّه إذا انقعد للکلام ظهور فی العموم بأن لا یعدّ ما اشتمل على الضمیر ممّا یکتنف به عرفا[2]، و إلّا فیحکم علیه بالإجمال، و یرجع إلى ما تقتضیه الاصول‏.  إلّا أن یقال باعتبار أصالة الحقیقة تعبّدا حتّى فیما إذا احتفّ بالکلام ما لا یکون ظاهرا معه فی معناه الحقیقیّ، کما عن بعض الفحول‏[2].

[3]. اختار المحقق صاحب الکفایة (قدس سره)[3] القول الأخیر، وأفاد فی وجه ذلک ما توضیحه: لا یمکن الرجوع فی المقام لا إلى أصالة العموم ولا إلى أصالة عدم الاستخدام. أمّا أصالة العموم فلأنّ تعقب العام بضمیر یرجع إلى بعض أفراده یصلح أن یمنع عن انعقاد ظهوره فیه، حیث إنّ ذلک داخل فی کبرى احتفاف الکلام بما یصلح للقرینیة بنظر العرف، ومعه لا ظهور له حتى یتمسک به إلّاعلى القول باعتبار أصالة الحقیقة تعبداً وهو غیر ثابت جزماً. وأمّا أصالة عدم الاستخدام فلأنّ الأصل اللفظی إنّما یکون متبعاً ببناء العقلاء فیما إذا شک فی مراد المتکلم من اللفظ، وأمّا إذا کان المراد معلوماً وکان الشک فی کیفیة إرادته وأ نّها على نحو الحقیقة أو المجاز فلا أصل هناک لتعیّنها.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

محقق نائینی در أجود التقریرات ص492 ابتدا به محقق خراسانی نسبت میدهیند که قائل به اجمال هستند نه اصاله العموم نه اصاله عدم الإستخدام که ظاهرا برداشت محقق خوئی هم ناشی از کلام استادشان بوده. ایشان قاول‌اند أصالة العموم جاری است. چند وجه برای مدعایشان بیان می‌کنند که ما به دو دلیل اشاره می‌کنیم:

دلیل اول: أصالة عدم الإستخدام جاری نیست و قائل می‌شویم به أصالة العموم و استخدام. می‌فرمایند علت اینکه استخدام در ناحیه ضمیر خلاف ظاهر است، به این جهت است که اگر مراد از عام جمیع ما ینطبق علیه باشد ضمیر را در بعض ما ینطبق استعمال کنیم ادبا میگویند استعمال مجازی است گویا لازم می‌آید از عام اراده کنید معنای حقیقی را و از ضمیر معنای مجازی را اراده کنید. این را میگویند استخدام و استخدام خلاف ظاهر است. از مرجع ضمیر معنای حقیقی اراده شود و از ضمیر معنای مجازی اراده شود میشود استخدام و خلاف ظاهر است. لکن در اصول ثابت کردیم استعمال عام در بعض افرادش که أدبا میگویند استعمال مجازی است، استعمال حقیقی است نه مجازی، لذا اصلا اینجا آن استخدامی که ادبا می‌گویند خلاف ظاهر است به وجود نمی‌آید و مرجع ضمیر استعمال شده رد جمیع الأفراد و ضمیر در بعض الأفراد و ضمیر در حکم تکرار مرجع است، گویا شما عام را دو بار استعمال کرده‌اید و هر دو بار در معنای حقیقی، پس استخدام مشکلی ندارد. بنابراین اصاله العموم میگوید مطلقات عام است و ضمیر بعثولتهن به بعض مطلقات برمیگردد دو معنای حقیقی اراده شده در ضمیر و در مرجع و اشکالی ندارد و اصاله العموم مقدم است و استخدام هم اشکالی ندارد.

عرض می‌کنیم این بیان که ما دقیق توضیح دادیم و محقق خوئی ناقص بیان می‌کنند، چنانکه محقق خوئی هم اشکال می‌کنند کلام محقق نائینی تمام نیست، زیرا تعریف محقق نائینی از استخدام صحیح نیست. ایشان فرمودند استخدام که خلاف ظاهر است معنایش این است که از عام معنای حقیقی اراده کنیم و از ضمیر معنای مجازی. استخدام این نیست بلکه عدم تطابق بین ضمیر و مرجع است در معنا. ظاره این است که ضمیر مانند اسم اشاره است که میگوید "آن" اسم اشاره از خودش هویت ندارد بلکه بازتاب مشارالیه است و ضمیر بازتاب متعلق است. همین که ضمیر غیر از متعلق باشد و معنای دیگری از آن اراده شود میشود خلاف ظاهر چه هر دو معنا حقیقی باشد چه ضمیر و مرج دو معنا داشته باشد هر دو مجازی باشد چه یکی حقیقی یکی مجازی، فرض کنید معنای حقیقی باشد و کلام ایشان صحیح باشد اما مرجع ضمیر یعنی مطلقات تماما، بعولتهنّ شوهرهای آنها است و ظاهر آنها تطابق است اما استخدام این است که به بعض آنها برگردد حتی در معنای حقیقی. پس این استخدام و عدم تطابق خلاف ظاهر است و نمیتوانید این را حل کنید.

دلیل دوم: همان وجهی است که محقق خراسانی ذکر کردند برای عدم جریان اصاله عدم الإستخدام با یک تکمله. میفرمایند اصل اصالة عدم الإستخدام اینجا جاری نمیشود بلکه فقط اصالة العموم است زیرا اصول لفظیه جایی جاری است که شک در مراد باشد، اگر مراد معلوم باشد و شک در کیفیت اراده باشد اصول لفظیه جاری نیست. حال در ما نحن فیه میدانیم ضمیر بعولتهن مقصود بعض مطلقات است اینکه مولا چگونه اراده کرده این را نمیدانیم که به نحو استخدام است و ضمیر استعمال شده در بعض الأفراد یا عام تخصیص خورده نتیجه شده بعض الأفراد، پس در کیفیت اراده مولا شک داریم، با شک در کیفیت اراده اصول لفظیه و أصالة التطابق و امثال اینها جاری نیست لذا اصالة العموم جاری است.

محقق نائینی یک اشکال و جواب اضافه میکنند برای تکمیل دلیل. گویا ایشان تصور فرموده‌اند اینکه اصل لفظی در کیفیت اراده جاری نیست چون اثر شرعی ندارد اما در مراد اگر جاری شود اثر شرعی دارد لذا یک اشکالی را تصویر میکنند که خلاصه اش این است که إن قلت: ما اصل لفظی در کیفیت اراده جای می‌کنیم یک اثر هم بر آن مترتب می‌کنیم. مثال می‌زنند به اینکه اگر اصول عملیه مع الواسطه یک اثر شرعی داشت جاری میشود در اصول لفظیه هم همین است، اگر یک اثر شرعی دیگر داشته باشند مع الواسطه، جاری می‌شوند. مستشکل میگوید در ما نحن فیه ما برای أصالة عدم الإستخدام یک اثر شرعی فرض میکنیم لذا این اصل هم جاری می‌شود و تعارض با اصالة العموم زنده می‌شود. درست است که شک داریم مولا چگونه اراده کرده است مطلقات رجعیات را از بعولتهن از این جهت اصل جاری نیست اما یک اثر دیگر دارد که اگر شما اصالة عدم الإستخدام جاری کردید یک نتیجه می‌گیرید میگویید پس عام تخصیص خورده است، این نتیجه اصالة عدم الإستخدام است، اگر در ضمیر استخدام نبود تطابق بین ضمیر و مرجع بود، پس حتما مرجع مطلقات رجعیات است و ضمیر هم به آن برمیگردد، لذا اصالة عدم الإستخدام اثرش این است که عام تخصیص خورده و اصالة العموم میگوید عام تخصیص نخورده، هر دو اصل زنده شدند، تعارضا تساقطا.

محقق نائینی میفرمایند باز هم ما میگوییم اصالة عدم الإستخدام جاری نمیشود،[2] زیرا رابطه بین اصاله العموم و اصاله عدم الاستخدام رابطه سببی و مسببی است. استخدام قائل نشدن لازمه عقلی تخصیص عام است، لذا ابتدا باید وضع عام را روشن کنید نه به عکس، اصالة العموم در عام میگوید عام تخصیص نخورده لازمه اش این است که استخدام است. نتیجه میگیرند در دلیل دوم که اصالة العموم جاری است نه اصالة عدم الإستخدام.

محقق خوئی به صورت ناقص این دلیل دوم را بیان کرده اند و نقد کرده‌اند.

عرض می‌کنیم: اشکال کلام محقق نائینی این است که شما برای أصالة عدم الإستخدام یک اثر درست کردید و گفتید پس جاری میشود این کلام صحیحی نیست و اگر اصالة العموم جاری شد اصالة عدم الإستخدام که محقق خراسانی میفرمودند جاری نیست نه به این جهت که اثر شرعی دارد یا ندارد و شما اثر درست کردید و گفتید جاری است، اصلا جهت این نیست بلکه این است که اگر شک در کیفیت اراده باشد بنای عقلا بر جریان اصول لفظیه نیست هر چند صد فائده هم داشته باشد، وجه‌ش را توضیح دادیم ما قبلا در یکی از بحثها پس هر چند ده اثر برای اصالة عدم الإستخدام بتراشید اگر شک در کیفیت اراده باشد اصل عدم استخدام جاری نیست. البته اینکه اصاله العموم جاری است یا نه را تحلیل خواهیم کرد.

محقق خوئی محقق خوئی اینجا دو مطلب مهم دارند:

الف: بر خلاف محقق خراسانی و محقق نائینی میفرمایند اصالة العموم جاری نیست و اصالة عدم الإستخدام جاری است. محاضرات ج5، ص291 را مطالعه کنید.

ب: آیه شریفه و لامطلقات یتربصن از این بحث خارج است و اصلا در این آیه این نزاع مطرح نمیوشد و بعد هیچ ثمره فقهی دیگر هم در این بحث پیدا نکردم لذا این بحث از مباحثی است که ثمره فقهی ندارد.

این دو مطلب را مطالعه کنید تا نقد کنیم.



[1]. جلسه 66، مسلسل 528، چهارشنبه، 95.11.06.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

گفتیم محقق خوئی دو نکته دارند:

نکته اولشان این بود که بر خلاف استادشان محقق نائینی میفرمایند اصالة العموم جاری نمیشود بلکه اصاله عدم الإستخدام جاری است و در نتیجه عام در صدر کلام، مخصَّص است. به این دلیل که مرتکز عرفی اتحاد ضمیر است با مرجعش که قرینه عرفیه است برای رفع ید از أصالة العموم زیرا أصالة العموم جایی جاری است که ما قرینه بر خلاف نداشته باشیم و الا اصالة العموم جاری نمیشود. در ما نحن فیه قرینه اتحاد ضمیر با مرجع می‌گوید آنچه از ضمیر اراده شده است، مرجع همان است. از ضمیر رجعیات اراده شده مثلا، پس قرینه است که مقوصد از المطلقات هم همان رجعیات است. نتیجه این است که هرجا این مسأله پیش آمد أصالة تطابق بین ضمیر و مرجع، أصالة عدم الإستخدام قرینه است و بر أصالظ العموم مقدم است.

نکته دوم: در این نکته دو مطلب بیان می‌کنند:

الف: آیه کریمه المطلقات یتربصن از محل بحث تعقب عام به ضمیر یرجع الی بعض افراده خارج است.

ب: مثال فقهی دیگری هم برای این مبحث وجود ندارد.

نتیجه اینکه این بحث تعقب العام بضمیر یرجع الی بعض افراده ثمره فقهی ندارد.

اما خروج این آیه از محل بحث به این جهت است که اصل بحث در جایی است که میدانیم مراد از ضمیر بعض الأفراد است اما اینکه به نحو استخدام است و عموم باقی است یا عدم استخدام است و عام تخصیص خورده؟ در ما نحن فیه هم ضمیر هم مرجعش عام هستند و مشکلی هم نیست. المطلقات یتربصن، مطلقات عام است و ضمیر در بعولتهن هم به همه مطلقات بازمیگردد. مدلول استعمالی آیه کریمه این است که مطلقات همه شان عده نگه دارند، شوهرانشان هم حق رجوع دارند، بعدا به حکم دلیل منفصل این حکم دوم تخصیص خورده است، بعولتهن أحق بردّهن، مخصص منفصل گفته مخصوص رجعیات است.

نسبت به نکته اولشان که عموم عام تخصیص می‌خورد به حکم قرینه را با بیانی تثبیت می‌کنیم.

عرض می‌کنیم: نکته دومشان هر دو مطلبش قابل مناقشه است. تحلیلی که محقق خوئی از آیه کریمه بیان کردند که از محل بحث خارج است، محذور دارد محذوری که حتی خودشان ملتزم نمی‌شوند. مشکلش تخصیص اکثر است. گویا شما می‌گویید مفاد آیه این است که مطلقات یتربصن، چه رجعی چه خلع چه مبارات چه طلاق ثلاث، همه باید عده نگه دارند، بعولتهن هم عام است نسبت همه آن اقسام طلاق، میگویید این عام تخصیص خورده است، أدله منفصل گفته شوهران حق رجوع دارند الا در طلاق خلع و مبارات و طلاق ثلاث، پس شوهران حق رجوع دارند فقط در طلاق رجعی. شما بارها در اصول میفرمایید تخصیص اکثر مستهجن عقلایی است و لایصار الیه. لذا باید بگوییم مقصود از ضمیر بعض الأفراد است که وارد بحث تعقب العام بضمیر یرجع الی بعض افراده میشود.

مطلب دوم ایشان هم اشکال دارد، ای کاش ایشان می‌فرمودند الآن مثال خاطرم نیست. در فقه این بحث مطرح است که آیا إیلاء در زواج منقطع هم جاری است یا نه؟ حلف بر ترک وطی زوجه حداقل چهار ماه را میگویند ایلاء. بعض فقهاء برای إیلاء در عقد منقطع به اطلاق آیات کریمه 226 و 227 سوره بقره تمسک کرده‌اند : لِلَّذِینَ یُؤْلُونَ مِنْ نِسَائِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِنْ فَاءُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ. وَ إِنْ عَزَمُوا الطَّلاَقَ فَإِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ.

میگویند الذین یؤلون من نسائهم کسانی که إیلاء انجام می‌دهند اطلاق دارد چه در عقد منقطع باشد و چه در عقد دائم، از طرف دیگر دو جمله ذیل داریم که فإن فاءوا و إن عزموا الطلاق که اگر قصد برگشت داشتند یا قصد طلاق، این عزم رجوع و طلاق اختصاص دارد به عقد دائم و در عقد منقطع طلاق نیست، ضمیر در اینجا برمیگردد به بعض الأفراد مطلق، فإن فاءوا در نساء دائم و ان عزموا الطلاق در منقطع. در کتاب ریاض توضیح میدهد ما در اینجا اصالة عدم الإستخدام جاری میکنیم اصل تطابق بین ضمیر و مرجع میگوید عام مخصَّص است پس حکم إیلاء در صدر آیه اختصاص دارد به نکاح دائم زیرا ارتکاب تخصیص أولی است از اینکه ملتزم به مجاز شویم و ضمیر را به بعض الأفراد برگردانیم و لا اقل من التوقف که یک قول در این بحث توقف است که نتوانیم بگوییم عام تخصیص خورده و نتوانیم قائل به استخدام شویم، این دو متعارضند بگوییم کلام ظهور ندارد برگردیم به اصول عملیه. بالأخره در پایان صاحب ریاض اصرار دارد که ضمیر فإن فاءوا و إن عزموا الطلاق چون به بعض الأفراد برمیگردد سبب تخصیص عام میوشد لذا فتوا میدهد ایلاء اختصاص دارد به زوجه دائمه و در منقطعه ایلاء نخواهد بود.[2]



[1]. جلسه 67، مسلسل 529، شنبه، 95.11.09.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

در محل بحث به دو نکته اشاره میکنیم برای بیان نظر مختار:

نکته اول: ضمیر وضع شده برای معنای مبهمی که اشاره است به معنایی که از مرجع متصور است به نحوی که هیچ جایگاهی به جز اشاره به همان صورت سابقه برای ضمیر متصور نیست، به شکلی که در جملاتی که ضمیر بکار می‌رود در زبانهای مختلف، یک صورت واحد است در ذهن گوینده که با ضمیر به همان صورت واحده اشاره می‌شود نه اینکه وقتی ضمیر بکار می‌رود دو صورت تکراری در ذهن وجود بگیرد، وقتی گوینده می‌گوید اکرم العالم و قلّده، در ترجمه و بازخوانی این جمله گفته نمی‌شود اکرام کن عالم را و تقلید کن از عالم، دو بار تکرار نمی‌شود بلکه صورت واحده است که به همان اشاره می‌شود، لذا گفته می‌شود ترجمه این است که اکرام کن دانشمند را و از او پیروی کن، وقتی که در جمله‌ای که مرجع و ضمیر وجود داشت صورت واحده بود، صورت واحده لایقبل إلا کیفیت واحده و اطلاق واحد یا تقیید واحد را، بنابراین محققین از أدباء هم وقتی نقل میکنند از بعض أدباء که آنان گفته‌اند الضمیر فی قوة تکرار المعنا میگویند توجه کنید این جمله مقصودش این نیست که گویا آن صورت مرجع یک بار دیگر در ذهن تکرار شده میگویند این مسامحه است، مقصود اشاره به آن مرجع است که به همان صورت واحده دوباره اشاره شده است. وقتی ضمیر هویتش اشاره به مرجع بود استخدام که معنایش این است که از ضمیر صورت ثانیه‌ای را متکلم اراده کند یعنی ضمیر را از معنای خودش که اشاره به آن صورت است منسلخ کنیم و تضمین کنیم در ضمیر افاده معنای خاص و صورت خاص دیگری را چه این صورت ثانیه بعضی از آن صورت باشد یا غیر آن صورت باشد این استخدام که إفادة الضمیر صورة ثانیة است می‌شود خلاف ظاهر بیّن.

نکته دوم: ما تحلیل کردیم در تعقب العام بضمیر یرجع الی بعض افراده بدون شبهه دو ظهور داریم که تحفظ بر هر دو ظهور با هم ممکن نیست و باید از یک ظهور رفع ید کنیم، یک ظهور اصالة العموم است در جمله آغازین ما و در مثال خودمان المطلقات یتربصن، أصالة العموم میگوید این کلمه ظهور دارد در شمول نسبت به رجعیات، یا طلاق خلع مبارات و طلاق ثلاث. ظهور دوم این است که بعد اینکه میدانیم ضمیر و بعولتهن مقصود از آن مطلقات رجعیات است، تطابق بین ضمیر و مرجع و معنای موضوع‌له ضمیر می‌گوید ضمیر اشاره دارد به همان صورت سابقه و احداث صورت دوباره نیست، لذا ضمیر بعولتهن مدلول التزامی‌اش این است که صورت حاصله قبلی مطلقات رجعیات است، این هم ظهور ضمیر. این دو ظهور قابل تحفظ نیستند و باید از یکی رفع ید نمود. همه بحث این است که آیا می‌توانیم ترجیحی برای بقاء أحد الظهورین تصویر کنیم؟

نگاه اول: جمعی از اصولیان می‌گویند این دو ظهور هر دو قابل تصویر است و ترجیحی بر أخذ بأحدهما و طرح دیگری نیست لذا تعارض و تساقط می‌کنند و باید در غیر قدر متیقن به اصول عملیه مراجعه کرد و در طلاق بائن و خلع یا مباراة این آیه دلالت ندارد که اینها هم عده دارند.

نگاه دوم: محقق نائینی و جمعی از اصولیان فرمودند أصالة العموم جاری است و ظهور عام در عموم را أخذ می‌کنیم و ظهور دوم را که تطابق ضمیر با مرجع است، فدا می‌کنیم.

نگاه سوم: نگاه صاحب ریاض و محقق خوئی است که می‌گویند ظهور ضمیر را در تطابق با مرجع حفظ میکنیم و ظهور عام را در عموم فدا میکنیم. به نظر ما این نظریه سوم صحیح است. وجهی که محقق خوئی اقامه نمودند را با یک تتمیم قبول داریم. وجه ایشان این بود که هر چند دو ظهور است أحدهما مخالف دیگری است اما ارتکاز عرفی این است که تطابق ضمیر با مرجع یک قرینیت دارد برای رفع ید از ظهور عام در عموم. توضیح مطلب این است که از جهتی تخصیص عام و رفع ید از ظهور عام در عموم شایع است، به نحوی که در لسان آقایان متداول است ما من عام إلا و قد خص. از جهت دیگر للمتکلم قبل أن یفرغ من کلامه اینکه در مقام تخطاب ما یکون موضّحا و محدّداً لکلامه یُلحِق به و همیشه این حالت منتظره در مخاطبین هست که تا کلام تمام نشده ممکن است متکلم به کلمه یا جمله ای اشاره کند که در حقیقت مضمون کلام قبلی متکلم و کلام متصل و ظهور تصوری آن را از بین ببرد، این هم نکته ای است که بدون شبهه در محاورات عرفیه و قانونیه، مطلق محاورات مردم وجود دارد.

با جمع بین این نکات اگر ادعا کنیم ارتکاز عرفی این است که این ضمیر که ملحق به عام شده است قرینیت برای مراد از عام دارد چون متصل به آن است اشکالی ندارد لذا به حکم ارتکاز عرفی أصالة التطابق بین ضمیر و مرجع حکم میکند حالا که مقصود از ضمیر را به روشنی دانسته ایم و ضمیر صرفا اشاره به صورت سابق است نه احداث صورت جدید این ضمیر و مقصود از آن قرینیت داشته باشد برای عامی که در سابق ذکر شده است. این امر عرفی است و قابل قبول.

محقق خوئی ذیل کلامشان تشبیهی دارند که خوب است اما نیاز به ذکر آن نیست. می‌فرمایند گاهی تطابق بین ضمیر و مرجع قرینیت دارد بر حمل مرجع بر معنای مجازی نه معنای حقیقی. شما از ظهور کلام در معنای حقیقی دست برمیدارید به خاطر قرینه لاحقه که تطابق بین ضمیر و مرجع است. مثال: فردی می‌گوید رأیت أسدا و أکلت معه الطعام. أسد ظهور در حیوان مفترس دارد لکن جمله بعدی حاوی ضمیری است که این ضمیر نمیتواند به معنای حقیقی ارجاع داده شود. پس معنا چینین است که با رجل شجاع طعام خورده. تطابق بین ضمیر و مرجع میگوید مرجع ضمیر معنای حقیقی مقصود نیست و رأیت أسدا یعنی رأیت رجلا شجاعا. چنانکه اصل تطابق بین ضمیر و مرجع معنای مجازی را به جای معنای حقیقی ظهور درست میکند مرجع را حمل میکنید بر معنای مجازی همین تطابق بین ضمیر و مرجع میتواند مرجعی را که فی نفسه لولا این ذیل عام است میتواند قرینه بر تخصیصش باشد.

در پایان مطلب هفتم میگوییم تعقب العام لضمیر یرجع الی بعض افراده هم مصادیق فقهی دارد[2] و آیه المطلقات و آیه کریمه ایلاء مصداق این بحث است و از نظر حکم هم به نظر ما رفع ید از اصالة العموم به جهت تمسک به اصالة التطابق بین ضمیر و مرجع و قرینیت ضمیر برای فهم مقصود از مرجع میباشد.



[1]. جلسه 68، مسلسل 530، یکشنبه، 95.11.10.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مطلب هفتم:[2] آیا تخصیص عام مذکور در منطوق با استفاده از مفهوم مجاز است؟

قبل ورود به اصل بحث دو نکته را بیان می‌کنیم:

نکته اول: بعض اصولیان در عنوان بحث فرموده‌اند "فی تعارض العام مع المفهوم"، بعد مفصل بحث می‌کنند که اگر بین عام در منطوق و یک مفهومی نسبت عامین من وجه بود چه کنیم. ما این عنوان بحث را نمی‌پسندیم، مباحث تعارض مستقر بین عموم و مفهوم جای بحثش اینجا نیست، بلکه در باب تعارض باید بحث شود، اینجا فقط بحث از این نگاه است که اگر منطوق عام و مفهوم أخص مطلق باشد آیا مفهوم می‌تواند عام را تخصیص بزند؟

نکته دوم: اصل طرح بحث در کلمات قدماء اصولیان با این نگاه بوده است که دلالت جمله بر معنای منطوقی دلالت اصلی است و دلالت جمله بر معنای مفهومی یک دلالت تبعی است و دلالت تبعی نمی‌تواند محدود کننده دلالت اصلی باشد لذا مفهوم نه توان تخصیص منطوق را دارد نه در مقام تعارض توان مقاومت در مقابل منطوق را دارد. از بیانی که ما در بحث مفاهیم داشتیم به وضوح روشن می‌شود که این نگاه که دلالت جمله بر منطوق اصلی است و دلالت بر مفهوم تبعی است معنای محصلّی ندارد، این دو مدلول منطوقی و مفهومی هر دو مدلول لفظ هستند و هر دو حجت و مقصود بالإفهام‌اند عند المتکلم لذا أشدیت و أضعفیت یا اصلی بودن و تبعی بودن در این دو مدلول معنای قابل اعتنایی نخواهد داشت.

بعد از بیان این دو نکته می‌گوییم مفهوم یا مفهوم موافق است[3] یا مفهوم مخالف.

در مفهوم موافق محقق خراسانی می‌فرمایند به اتفاق علماء مفهوم موافق میتواند عام منطوقی را تخصیص بزند بدون اشکال.

به نظر ما مفهوم موافق گاهی به نحوی است که هم منطوق و هم مفهوم هر دو مخصص عام هستند، مثلا مولا فرمود أطع الوالدین، این مطلق است که در همه امور، آیه کریمه میگوید و إن جاهداک علی أن تشرک بی ما لیس لک به علم فلا تطعهما. آیه به حکم قرینه ناظر است به شرک در عبادت، به قیاس اولویت که مفهوم موافق است گفته می‌شود اگر پدر و مادر امر به شرک در خلق و تدبیر داشتند نباید آنها را اطاعت کرد، اینجا هم منطوق آیه هم مفهوم موافق آیه مخصص عام است.

اما گاهی منطوق ناظر به عام نیست و صرفا مفهوم موافق مقید یا مخصص عام است. مولا گفت إضرب من فی الدار، والدین هم در این خانه هستند، و لاتقل لهما أفٍّ منطوق ناظر به عام نیست، آن ضرب است و این گفتن أفّ است، اما به قیاس اولویت که میگویند مفهوم موافق است آیه میگوید و لاتضربهما. این و لاتضربهما مخصص إضرب من فی الدار است و مقیّد آن است که إلا الأبوین.

پس شکی نیست در اینکه مفهوم موافق مخصص عام قرار میگیرد، به این دلیل که مفهوم کالمنطوق حجت است و رابطه بین این حجت و آن عام رابطه أخصیت مطلق است، عرف أخص مطلق را قرینه می‌گیرد بر مراد جدی از عام منطوقی لذا مراد جدی او را تضییق میکند.

آنانی که بحث را از تعارض عام و مفهوم عنوان زده‌اند، بحثی را مطرح می‌کنند که اگر نسبت بین مفهوم موافق و منطوق عامین من وجه بود چه کنیم؟ مثلا دو دلیل داریم که لاتکرم الفساق و أکرم خدّام العلماء. أکرم خدام العلماء مفهوم موافقش وجوب اکرام علماء است که اگر خدام علما وجوب اکرام دارند خود علماء به مفهوم اولویت وجوب اکرام دارند، نسبت بین عام منطوقی که لاتکرم الفساق است و بین مفهوم موافق که اکرم العلماء است عامین من وجه است، در عالم فاسق لاتکرم الفساق میگوید اکرامش نکن لأنه فاسقٌ، أکرم العلماء میگوید إکرامش کن لأنه عالمٌ، اینجا بحث گسترده‌ای مطرح کرده‌اند که ارتباط به اینجا ندارد و یا باید در بحث اجتماع امر و نهی از نگاهی که اشاره کردیم یا در بحث تعارض باید مطرح شود.

گاهی هم تخصیص عام به مفهوم مخالف است. اینجا بعضی مانند محقق عراقی بحث را واسع دیده‌اند و صور تعارض بین عام و مفهوم مخالف را تصویر کرده‌اند که گاهی کلاهما بالوضع است و گاهی کلاهما بالإطلاق است و گاهی أحدهما بالوضع و الآخر بالإطلاق است. ما بحث در تعارض عام با مفهوم نداریم بلکه بحث این است که اگر مفهوم مخالف أخص مطلق بود از منطوق، یک دلیل گفت خلق الله الماء طهورا، که اطلاق دارد چه به اندازه کرّ باشد یا نه، دلیل دیگر می‌گوید إذا بلغ الماءُ قدر کرٍّ لم ینجسه شیء، منطوقین بینشان تنافی نیست اما مفهوم شرط در دلیل دوم می‌گوید اگر ماء قدر کرّ نباشد با نجس ملاقات کند پاک کننده نیست و نجس میشود، این مفهوم مخالف أخص مطلق است نسبت به خلق الله الماء طهورا، چنانچه اگر این أخص مطلق منطوق می‌بود، چگونه تخصیص می‌زد عام منطوقی را از باب قرینیت و تقدم قرینه بر ذو القرینة، مفهوم مخالف هم اگر قائل به مفهوم شرط و حجیت آن شدیم أخص مطلق نسبت به آن دلیل عام است بدون شبهه دلیل حجت رابطه‌اش أخص مطلق، آن دلیل عام را تخصیص خواهد زد فلا شبهة در اینکه مفهوم مخالف اگر أخص مطلق باشد نسبت به عام صلاحیت تخصیص عام را دارد.

به علت اینکه موضوع بحث را تخصیص العام بالمفهوم دانستیم نه تعارض عام با مفهوم بیش از این بحثی ندارد.

مطلب هشتم: استثناء عقیب جمل متعدده یرجع إلی الأخیر أو إلی جمیع الجملات؟



[1] جلسه 69، مسلسل 531، دوشنبه، 95.11.11.

[2]. مقرر: در بیان استاد شماره‌ها متفاوت است و صحیح همین است که ثبت شده.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مطلب هشتم: استثناء عقیب جمل متعدده یرجع إلی الأخیر أو إلی جمیع الجملات؟

ارتباط این بحث با عام و خاص این است که معمولا جملاتی که احتمال دارد مستثنی منه واقع شوند و چیزی از آنها استثناء شود عام و مطلق هستند، آیا ظهور این است که یک جمله تخصیص خورده است که جمله أخیر باشد و سایر جملات به عمومشان باقی هستند یا ظهور این است که همه جملات تخصیص خورده‌اند یا نه جمله أخیر تخصیص خورده و سایر جملات اجمال دارد.

بحث از این عنوان در دو مرحله مقام ثبوت و اثبات است:

مرحله اول: مقام ثبوت

آیا ممکن است یک استثناء ارجاع شود به چند جمله؟

محقق خراسانی در کفایه گویا بحث ثبوتی را مفروغ عنه گرفته‌اند و فرموده‌اند تعدد مستثنی منه و وحدت مستثنی مانند أکرم العلماء و أضفهم و سلّم علیهم الا الفساق. فرموده‌اند تعدد مستثنی منه و وحدت استثناء مشکلی ندارد در رجوع استثناء به جمیع. چه بگوییم موضوع‌له أدات استثناء خاص و چه عام است هیچ مشکلی ندارد یک استثناء و چند مستثنی منه و رجوع یک استثناء به چند مستثنی منه. بعض دیگر محققین با مختصری بسط از اشکال ثبوتی می‌گذرند و می‌گویند اشکالی ندارد. مثلا مرحوم ایروانی در نهایة النهایة می‌فرمایند استثناء دال بر مفهوم اخراج است، چه اشکالی دارد یک مفهوم اخراج داشته باشیم دال بر چند مصداق اخراج، اگر همه مصادیق اخراج هستند اشکالی ندارد، همه مصادیق یک مفهوم هستند و مشکلی ایجاد نمی‌کند. محقق عراقی هم از اشکال ثبوتی به این نحو عبور می‌کنند که اگر عمومات و مستثنی منه ها هر کدام به نحو عام استغراقی باشند یک استثناء از چند عام استغراقی مشکل دارد، مخرَج‌منه متعدد و اخراج واحد باشد اشکال دارد اما اگر ما همه این مستثنی منه ها را به نحو یک عام مجموعی فرض کنیم، گویا این سه مستثنی منه یک عام مجموعی را تشکیل میدهند، أکرم و أضف و سلّم علی العلماء، و یک استثناء از این عام مجموعی شده که إلا الفساق. از این نگاه مستثنی منه واحد و استثناء و مستثنی هم واحد است.

مرحوم بروجردی در نهایة الأصول صفحه 326 اشکال را دقیقتر توضیح می‌دهند که با توضیح ایشان مشخص می‌شود جوابهای مانند مرحوم ایروانی و محقق عراقی و مرحوم حکیم در حقائق الأصول نمیتواند پاسخ این اشکال باشد. مرحوم بروجردی می‌فرمایند در مبحث وضع حروف مگر جمعی از اقایان نگفته‌اند حروف وضع شده‌اند برای نسبت مندکّه در طرفین و وجود رابط معنای حرفی است یعنی نسبت قائم بین طرفین که مضمحل در طرفین است، به تعبیر ایشان وقتی میگوییم الماء فی الکوز، ظرفیت موجود بین ماء و این ظرف را در خارج این نسبت را معنای حرفی بازتاب می‌دهد، حال در ما نحن فیه میگویید مستثنی منه ها متعدد استثناء واحد و أداة استثناء وضع شده برای نسبت استثنائیه، بین طرفین که مستثنی منه و مستثنی باشد، اگر یک مستثنی منه باشد این أداة که إلا باشد نسبت اخراجیه برقرار می‌کند بین این مستثنی و آن مستثنی منه، اگر چند مستثنی منه هستند و فرض این است که یک نسبت هم بیشتر نداریم و یک أداة استثناء داریم لازمه‌اش این است که حقیقت واحده که مندک بین طرفین است تبدیل شود به حقائق متعدده، یک بار فانی شود این نسبت در یک عام دوباره زنده شود فانی شود در عام دوم سه باره إحیاء شود فانی شود در عام سوم، حقیقت واحده نمیتواند تبدیل به حقائق متعدده شود، لذا استثناء واحد از جمل متعدده در اصل ثبوت و امکان ثبوتی‌اش مشکل داریم.

دوستان مباحث وضع حروف را مطالعه کنند ببینند که چه جوابی داده ایم.

مرحله دوم: مقام اثبات

علی فرض اینکه ثبوتا اثبات شد امکان ارجاع استثناء به جمل متعدده وجود دارد در مقام اثبات آیا ظهور کلام رجوع استثناء است به جمله اخیره لذا سایر جملات به عموم خودشان باقی هستند یا ظهور کلام رجوع استثناء است به جمیع الجمل پس همه تخصیص و تقیید خورده‌اند یا نه ظهوری نمیتوانیم استفاده کنیم و قدر متیقن رجوع استثناء است به جمله أخیره و سایر جملات ما یصلح للقرینیه دارند و مجمل هستند.

محقق خراسانی در کفایه خلاصه کلامشان این است که میفرمایند ظهور نه اما قدر متیقن این است که استثناء به جمله اخیره رجوع میکند نسبت به سایر جملات ظهوری نیست پس مجمل خواهد بود.

محقق نائینی در أجود التقریرات ج2، ص496 تفصیلی دارند که استثناء عقیب جمل متعدده دو قسم است:

1ـ موضوع واحد است که بطبیعة الحال در صدر کلام ذکر شده و بقیه جملات با ضمیر موضوعشان بیان شده است، مثلا مولا گفته أکرم العلماء و أطعهم و سلّم علیهم إلا الفساق، موضوع یک بار ذکر شده و سایر جملات موضوع با ضمیر آمده، اگر جملات متعدده به این گونه باشد ظهور کلام این است که استثناء به جمیع الجمل بازمیگردد، زیرا، استثناء و إخراج یک مخرج منه می‌خواهد، مخرج منه همان موضوع یا به تعبیر محقق نائینی عقد الوضع است، آن موضوع در صدر کلام ذکر شده و إلا الفساق إخراج از العلماء است پس مراد جدی مولا چنین است که اکرم العلماء المخرج منهم الفساق أکرم العلماء غیر الفساق و أطعهم و ضمیر هم به همان موضوع مقید برمیگردد و سلم علیهم ضمیر به موضوع مقید برمیگردد. پس گویا تمام این جملات استثناء را برای خودشان دارند.

بعد میفرمایند اما اینکه بعضی گفته‌اند عطف به منزله تکرار است یا ضمیر در قوه تکرار مرجع است این باعث نمیشود فکر کنید هر جمله‌ای گویا العلماء در آن تکرار شده، این تحلیل را روزهای گذشته داشتیم که ضمیر فقط اشاره به مرجع است و صورت واحده است. محقق نائینی هم اینجا اشاره میکنند لذا در قوه تکرار است نه به این معنا که تکرار شده بلکه ضمیر اشاره به همان مرجع دارد.

2ـ اگر موضوعات در جملات مکرر بود حال موضوع واحد تکرار شده بود یا موضوعات مختلف تکرار شده بود. اکرم العلماء و جالس الفقراء و تصدق علی المساکین الا الفساق. اینجا ظاهر این است که استثناء رجوع میکند به جمله اخیر زیرا استثناء که یک اخراج است مخرج منه میخواهد و این جمله اخیره موضوع و مخرج منه الا خواهد بود مثلا به خاطر تقارب و نزدیکی اش با استثناء و اسم ظاهر بودنش، استثناء اخراج از جمل اخیره است لامحاله، بخواهد اخراج از سایر جملات باشد احتیاج به قرینه خاصه دارد و از این جهت که قرینه خاصه نداریم پس اخراج فقط از جمله اخیره است و نتیجه این است که اکرم العلماء عام است چه فاسق چه غیر فاسق و جالس الفقراء عام است و تصدق محدود است.

مطالب محقق خوئی را در نقد کلام استادشان ببینید



[1]. جلسه 70، مسلسل 532، سه شنبه، 95.11.12.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

محقق خوئی فی الجمله تغییری در نظریه استادشان محقق نائینی مطرح می‌کنند و نتیجه می‌گیرند استثناء عقیب جمل متعدده سه قسم است و هر قسم حکمی دارد:

قسم اول: تعدد جملات با تعدد موضوع است و محمول یا حکم یا نسبت حکمیه واحد است. أکرم العلماء و الأشراف و السادة إلا الفساق. می‌فرمایند در این موارد استثناء به جمیع الجمل برمی‌گردد، زیرا محمول واحد و حکم واحد قرینه عرفیه است که یک حکم است و سه موضوع، در مقام لحاظ و جعل مولا حکم واحد است، تکرار موضوع به این جهت است که چون بین این موضوعات قدر جامع نیست با عطف به یکدیگر ذکر شده‌اند اما گویا قضیه واحده است. إکرام کن در مثال محقق خوئی علماء و اشراف و سادات را، چون بین علماء و اشراف و سادات یک کلمه‌ای که عنوان مشیر به همه باشد وجود ندارد لذا عناوین متعدده در حکم أخذ شده اما گوای حکم به این گونه است که أکرم کلّ فرد من الطوائف الثلاث بعد یک إلا الفساق هم آمده که به همه این موضوعات برخورد می‌کند. لذا می‌فرمایند اگر حکم واحد است موضوع متعدد است ظهور جمله در این است که استثناء یرجع به همه این موضوعات.

قسم دوم: محمول یا همان نسبت حکمیه متعدد و موضوع واحد است و به این موضوع واحد با ضمیر اشاره شده که در کلمات محقق نائینی هم تصویر این قسم بود. مثال: بع کتبی و أعرها و آجرها إلا ما کان مکتوبا علی ظهره اسمی. موضوع یک بار اشاره شده که کتبی باشد، حکم متعدد است که بیع و عاریه و إجاره است، می‌فرمایند در این قسم استثناء در حقیقت رجوع می‌کند به جمیع الجمل البته با این بیان که استثناء باید به موضوع برگردد و موضوع مذکور در کلام همان کتب است استثناء که به آن برگشت سبب تضییق آن می‌شود و ضمائر هم که تطابق دارد با مرجعشان به همان موضوع مقید برمیگردد. گویا مولا فرموده بع کتبی التی لیس علی ظهرها اسمی و أعرها و آجرها. لذا ارتکاز عرفی این است که این موضوع مقید شده و مراد حصه خاصه از موضوع است.

قسم سوم: در جملات هم موضوع تکرار شده هم محمول و نسبت حکمیه تکرار شده. مثال: أکرم العلماء و جالس الفقراء و سلّم علی الأغنیاء إلا الفساق. مقصود از تکرار محمول هم ذکر کردن آن است. اینجا استثناء فقط به جمله اخیره باز می‌گردد و سایر جمل ظهور دارند در عموم و اطلاق و استثناء ندارند، جمله اخیر هم ظهور دارد در اینکه استثناء به آن بازمی‌گردد زیرا وقتی که عقد الحمل و نسبت حکمیه تکرار شده است این قرینه عرفیه است که کلام قبلی قطع شده و نسبت حکمیه جدید یعنی کلام جدید لذا استثناء برمیگردد به جمله اخیره که جمله مستقله است چون نسبت حکمیه مستقل دارد و اگر بخواهد به سایر جمل بازگردد قرینه می‌خواهد و به حسب متفاهم عرفی استثناء یرجع الی ما تکرر فیه عقد الحمل و سایر جملات به اطلاقشان باقی است.

إن قلت: می‌فرمایند اگر کسی بگوید جملات به یکدیگر عطف شده‌اند با واو آیا نمی‌توان گفت جملات سابقه محفوف هستند بما یصلح للقرینیة و جملات سابقه همراه شده‌اند با کلمه یا جمله‌ای که صلاحیت دارد قرینه برای جملات سابقه باشد، اگر جملات سابقه ما یصلح للقرینیة دارند برای آنها ظهور در عموم منعقد نمی‌شود تا به عمومشان تمسک کنید لذا حداقل بگویید متیقن رجوع به جمله اخیره است و نسبت به سایر جملات شک داریم الا الفساق به آنها برمیگردد یا نه پس سایر جملات مجمل هستند نه اینکه ظهور در عموم داشته باشند.

محقق خوئی در مقام جواب می‌فرمایند ما یصلح للقرینة ضابطه دارد و ضابطه‌اش کلمه‌ای است که عرف قضاوت کند و اعتماد متکلم برای تفهیم مرادش به این قرینه صحیح است هر چند نزد مخاطب مشتبه باشد اما عرف قرینیت را برای جمله الف قبول کند. اینجا میتوان گفت ما یصلح للقرینیة هست و کلام مجمل میشود. مثال: مولا میگوید اکرم العلماء الا الفساق که فساق برای مخاصطب مشتبه است و نمیداند مرتکب کبیره است یا مرتکب صغیره هم فاسق است، ارتکاز عرفی میگوید الا الفساق برای اکرم العلماء قرینه است و سبب اجمال آن می‌شود اما در ما نحن فیه چون نسبت حکمیه و عقد الحمل تکرار شده است متفاهم عرفی این است که این استثناء برمیگردد به جمله اخیره‌ای که عقد الحملش تکرار شده و ربطی به سایر جملات ندارد پس این استثناء برای سایر جملات نمیتواند ما یصلح للقرینیه باشد لذا سایر جملات اجمال ندارد و بر ظهورش باقی است.



[1]. جلسه 71، مسلسل 533، یکشنبه، 95.11.17.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

عرض می‌کنیم: در نقد کلام محقق خوئی میگوییم دو نکته از نظر ایشان مورد قبول است:

الف: ادعا کردند اگر حکم واحد باشد و موضوع متعدد، مانند أکرم العلماء و الأدباء و المساکین إلا الفساق، وحدت حکم و تعدد موضوع تحلیل ایشان مورد قبول است که موضوع متعدد با وحدت حکم و حکمت مولا علام این است که این موضوعات متعدد عنوان جامعی نداشته‌اند لذا مولا حکم را روی کل موضوعٍ برده است، وحدت حکم ظهوری درست می‌کند که وحدت جعل است و قضیه واحده است و ظهور استثناء رجوع به جمیع است.

ب: ادعا کردند اگر موضوع واحد بود و مذکور در کلام و سپس با ضمیر به آن موضوع اشاره شده باشد و احکام هم مختلف بود طبیعتا هم احکام مختلف میشود و الا ذکر جملات لغو میشود. مثال: أکرم العلماء و أضفهم و سلّم علیهم الا الفساق، اینجا هم به وضوح استثناء یرجع به موضوع مذکور و آن موضوع مقید میشود و ضمایر هم به همان موضوع برمیگردد و نتیجه این است که همه جملات مقید می‌شود. احتمالا در این قسم هم اختلافی نباشد و مفروغ‌عنه است.

اما مهم قسم سوم وبد که میشود گفت محل خلاف همان قسم است، که عقد الحمل و نسبت حکمیه تکرار میشود و موضوع هم تکرار میشود، أکرم العلماء و أضف الشعراء و سلّم علی المساکین إلا الفساق. محقق خوئی فرمودند استثناء به اخیر بازمیگردد و سایر جملات اصالة العموم در آنها حاکم است و استثناء به آنها رجوع نمیکند و آنها ظهور در تعمیم دارند.

میگوییم این ادعا مورد قبول نیست. اینکه فرمودید استثناء ما یصلح للقرینیة نیست و دلیل آوردید زیرا متفاهم عرفی رجوع استثناء است فقط به جمله اخیره، میگوییم این مطلب شما ادعای بدون دلیل است. مگر در محاورات چنین نیست که متکلم مادام کون الکلام متصلا له أن یلحق بکلامه ما شاء تا اینکه مقصودش را توضیح دهد حال در ما نحن فیه مولا فرموده اکرم العلماء و أضف الشعرا و سلم علی المساکین الا الفساق. ما یقین داریم به رجوع استثناء به اخیر این قدر متیقن است و مورد اختلاف نیست. اما نیست به رجوع استثناء به سایر جمل احتمال قوی میرود، لذا ما یصلح للقرینیة برای سایر جملات وجود دارد و حداقل این است که سایر جملات مجمل است و عموم و اطلاق ندارد لذا اینکه ایشان ادعا کردند در قسم سوم که مهمترین قسم محل نزاع است استثناء ظاهرٌ فی رجوعه الی الأخیر و سایر جملات ظهور درعموم دارند قبول نداریم و سایر جملات مجمل هستند و عموم ندارند باید برای استفاده تعمیم از آنها به دلیل دیگر مراجعه کرد لذا اکرام عالم فاسق و استضافه شاعر فاسق و هب حکم این دلیل معلوم نیست واجب باشد و شک در وجوب داریم به اصول عملیه مراجعه میکنیم.

چند مثال فقهی اشاره میکنیم:

مثال اول: الذین یرمون المحصنات ثم لم یأتوا بأربعة شهداء فجلدوهم ثمانین جلدة و لاتقبلوا لهم شهادة أبدا و أولئک هم الفاسقون إلا الذین تابوا. بررسی کنید از کدام قسم است و چه باید گفت.

مثال دوم: در مبحث طهارت مسأله ای مطرح است که اگر کسی در اثناء صلاة ملتفت شد لباسش نجس است چه وظیفه‌ای دارد؟ صحیحه محمد بن مسلم در باب بیستم ابواب نجاسات حدیث ششم تصویرهایی دارد ببینید آیا این صحیحه و تصویرهای در ان مربوط به بحث ما است یا نه؟ و کیفیت ارتباط چگونه است؟ اگر روایت را نگاه کردید گفتید استثنائی در روایت نیست و چرا اشتباه شده برای توضیح بیشتر آن مراجعه کنید به تنقیح محقق خوئی کتاب الطهاره ج2، ص363.

مطلب نهم:[2] هل یجوز تخصیص الکتاب العزیز بخبر الواحد أم لا؟

ما اگر طبق مشی خودمان بود این بحث را ذیل حجیت قرآن مطرح میکردیم اما چون بر اساس کفایه مشی میکنیم این بحث هم ارتباط به عام و خاص دارد اینجا بیان میکنیم.

محقق خوئی در محاضرات ج5، ص309 برای ورود به این بحث می‌فرمایند ظاهر این است که لاخلاف بین الطائفة الإمامیة فی جواز تخصیص عموم الکتاب بخبر الواحد فیما نعلم، (اینجا قید فیما نعلم آمده کار را راحت تر میکند ) و المخالف فی المسأله انما هو العامه.

بین طائفه امامیه در جواز تخصیص عموم کتاب بخبر واحد اختلافی نیست. البته می‌فرمایند فیما نعلم. مخالف در مسأله عامه هستند که بعضشان مطلقا منکر جواز تخصیص خبر واحد هستند و بعضشان قائل به تفصیل هستند که دو تفصیل را نقل میکنند:

تفصیل اول: اگر قرآن قبل خبر واحد به یک مخصص قطعی تخصیص خورده بود مانند آیه قرآن یا خبر متواتر، پس از این تخصیص جایز است خبر واحد هم آن را تخصیص بزند، در غیر این صورت خبر واحد هم نمیتواند تخصیص بزند.

محقق خوئی می‌فرمایند شاید نظر این آقایان به این نکته است که تخصیص باعث میشود عام استعمالش بشود مجازی، اگر عام قبل از تخصیص به خبر واحد به دلیل قطعی تخصیص خورده یعنی استعمال مجازی شده، مجاز دوم هم اگر بیاید اشکالی ندارد. و در غیر این صورت خبر واحد نمیتواند سبب استعمال مجازی در قرآن شود.

تفصیل دوم: بین مخصص متصل و منفصل تفاوت فائل شده اند. تخصیص عام قرآنی به مخصص متصل جایز است، بعد در اتصال بین خبر واحد با آیه قرآن هم تأمل است و الا فلا. محقق خوئی میفرمایند اگر مخصص متصل باشد سبب استعمال مجازی عام قرآنی نمیشود و الا سبب استعمال مجازی میشود. میگویند بعضی هم قائل به توقف هستند مانند باقلانی.

عرض میکنیم: کاش ایشان این ادعای لاخلاف بین الطائفة الإمامیة فی جواز تخصیص عموم کتاب به خبر واحد را بعد از مراجعه به ذریعة سید مرتضی، عدة شیخ طوسی و معارج محقق می‌فرمودند. سید مرتضی که قائل است خبر واحد مطلقا حجت نیست تصریح میکند در الذریعة چون خبر واحد حجت نیست نمیتواند عام قرآنی را تخصیص بزند. شیخ طوسی در عده در بحث خبر واحد میفرماید آنانی که خبر واحد را حجت نمیدانند که از محل بحث خارج اند، آنانکه میگویند خبر واحد حجت است دو دسته هستند بعضی میگویند خبر واحد عام قرآنی را تخصیص نمیزند بعضی میگویند تخصیص میزند. انظار اهل سنت را نقل میکنند بعد میفرمایند من خودم از کسانی هستم که میگویم لایجوز تخصیص العموم بها علی کل حال. محقق معارج  میفرمایند رفع ید از عموم و اطلاق قرآن کریم به مجرد ورود خبر ثقه مشکلٌ جداٍ. فعلیه ادعای محقق خوئی که لاخلاف بین الطائفة الإمامیة صحیح نیست.



[1]. جلسه 72، مسلسل 534، دوشنبه، 95.11.18.

[2]. استاد در شمارش مطلب فرمودند مطلب یازدهم که صحیح نیست.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

در عدم جواز تخصیص عام قرآنی به خبر واحد أدله‌ای بیان شده:

دلیل اول: قرآن قطعی است و خبر واحد ظنی، لذا رفع ید از دلیل قطعی لأجل دلیل ظنی مجاز نیست.

عرض می‌کنیم: آنچه در قرآن قطعی است، سند است و ما با خبر ثقه نمیخواهیم در صدور یا انتساب قرآن تشکیک کنیم، تنافی بین دلالت یک حجت با سند قرآن نیست بلکه تنافی بین مدلول دلیل خاص و عموم عام است، و عموم عام هم قطعی نیست لذا اشکالی ندارد بعد اثبات حجیت خبر واحد، از عموم آیه قرآن رفع ید کنیم با تمسک به یک حجت. آیه میگوید فرزند ارث می‌برد مطلقا قاتل باشد یا نه، روایت القاتل لایرث، می‌گوید مراد جدی مولا از این فرزند، غیر قاتل است، عموم یا اطلاق قرآن که قطعی نیست تا بگویید به جهت یک دلیل ظنی می‌خواهید از قطع رفع ید کنید و مجاز نیست. بله در باب تعارض بررسی خواهد شد اگر تعارض بین قرآن و خبر به نحو عامین من وجه باشد بین دلیل قطعی الصدور و ظنی الصدور در مورد اجتماع تنافی باشد که اگر اخذ به ظنی الصدور کنیم موجب طرح دلیل قطعی شود، اینجا مسلماً دلیل قطعی الصدور در مورد اجتماع در عامین من وجه مقدم است و نباید موجبات طرح آن فراهم شود. اما آنجا که دلیل خاص أخص مطلق است، دلالت آیه قرآن بر عموم به حکم اصالة الظهور است و اینجا خبر واحد حجت مخصص عموم قرآن باشد یعنی مراد جدی از آن را تبیین کند سبب طرح نخواهد بود. لذا عبارت شیخ طوسی در عدة با این توضیح اشکالش معلوم می‌شود، ایشان می‌فرمایند إن عموم القرآن یوجب العلم و خبر الواحد یوجب غلبة الظن و لایجوز أن یُترک العلم للظن علی حالٍ فوجب أن لایخص العموم به. پاسخ این است که عموم قرآن که موجب علم نمیشود بلکه عموم قرآن یا دلالت آیه قرآن بر عموم به حکم أصالة الظهور است و همان أصالة الظهور در خاص هم وجود دارد و خاص قرینه است و بر ذو القرینة مقدم است.

دلیل دوم: دلیل حجیت خبر واحد اجماع است که یک دلیل لبّی است و قدر متیقن دارد و قدر متیقن آنجا است که خبر واحد با یک دلیل قطعی الصدور تنافی نداشته باشد و الا معلوم نیست اجماع شامل حجیت چنین خبری بوده باشد.

عرض می‌کنیم: این دلیل هم وافی به مقصود نخواهد بود زیرا تعارض یا تنافی بین السندین نیست که بگوییم خبر واحد میگوید این آیه قرآن معاذ الله باید طرح شود، چنین نیست بلکه تنافی بین الدلالتین است بعد فرض حجیة کلیهما، ثابت شده است حجیت خبر ثقه به حکم بناء عقلا و روایات متواتره، بعد از ثبوت حجیت خبر واحد در حقیقت نمی‌دانیم مراد جدی مولا از الولد یرث مطلق اولاد است یا مراد جدی مولا اولاد غیر قاتل است، خبر حجت خاص دلالتش این است که قاتل ارث نمی‌برد پس قرینه می‌شود مراد جدی مولا ولد غیر قاتل است. شما تنافی میبینید بین دو مدلول و همان بناء عقلا که اصالة الظهور درست میکند میگوید الولد یرث عام یا مطلق است ظهور در شمول دارد همان بناء میگوید ما دام لم یقم قرینة علی المراد الجدی، و همان بناء عقلا میگوید خاص قرینیت دارد بر عام.

دلیل سوم: دلیل مهم در مسأله این است که طوائفی از روایات است که به لسان های مختلف میگوید خبر مخالف قرآن حجت نیست و خبری که رابطه‌اش با قرآن أخص مطلق است از مصادیق خبر مخالف قرآن است:

طائفه اول: مفادش این است که خبری که موافق کتاب نیست یا مخالف کتاب است زخرف و باطل است. صحیحه ایوب بن حرّ که کل شیء لایوافق کتاب الله فهو زخرف. صحیحه یونس که لاتقبلوا علینا ما خالف قول ربنا و سنة نبینا. صحیحه هشام عن أبی عبدالله علیه السلام ما جاء عنی یوافق کتاب الله قریب به این مضموم که فأنا قلته و ما جاء عنی یخالف کتاب الله فلم أقله. خبر أخص مطلق هم مخالف قرآن است.

طائفه دوم: روایاتی که میگوید خبر مخالف قرآن را رها کن و نمیگوید ما نگفته ایم معتبره جمیل ما وافق کتاب الله فخذوه و ما خالف کتاب الله فذروه

طائفه سوم: روایات مختلفی است از امام سؤال میکند من نثق و من لانثق؟ اینها را نقل میکنند ضابطه چیست؟ حضرت میفرمایند إذا جائکم عنی شیء فوجدتم له شاهداً من کتاب الله فخذوه و إلا فالذی جائکم أولی به. خبر أخص مطلق نه تنها شاهد ندارد از قرآن که مخالف قرآن هم هست، پس انی انبوه روایات ضابطه دست ما می‌دهد که خبر مخالف قرآن زخرفٌ باطلٌ لم نقله.



[1]. جلسه 73، مسلسل 535، سه شنبه، 95.11.19.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

عرض می‌کنیم: در بحث مرجحات ذیل تعادل تراجیح به تفصیل اشاره کرده‌ایم که روایاتی که دلالت می‌کند بر طرح خبر مخالف مقصود خبر اخص مطلق نیست، زیرا عرفا اگر بین دو دلیل رابطه أخص مطلق باشد عرف خاص را قرینه محصوب می‌کند بر مراد از عام نه اینکه خاص را مخالف عام ببیند، و نامش را مخالف بگذارد، بلکه مخالفت دو مصداق و معنا دارد:

یکم: اگر خبری تباین با قرآن داشته باشد عرف می‌گوید مخالف قرآن است، مثلا می‌بینیم از اصولی که قرآن دال بر آن است مسأله اختیار و عدم جبر است ذلک بما کسبت أیدیهم فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر. بعض روایات به أئمه نسبت داده‌اند معنایی را که مساوق با جبر است، اهل طاعت ذاتا اهل طاعتند و اهل معصیت ذاتا اهل معصیت‌اند، هر کسی مجبول و مجبور به وضعیتی است که در او قرار دارد، این روایات مخالف قرآن است به نحو مباینت لذا یا مطروح است یا مؤوّل. لذا عرف خبر أخص مطلق را مخالف نمیشمارد. شاهدش این است که خبرهای اخص مطلق داریم که متواتراند و آیه قرآن را تخصیص می‌زنند به قول همه شیعه و اهل سنت، اگر اخص مطلق مخالف قرآن و باطل است تافوتی بین واحد و متواتر نیست و هر دو ملاک اخص مطلق را دارند.

دوم: جمعی از جمله شهید صدر قائل‌اند که روایات مفادشان این است که دین و شریعت یک روح حاکم و قواعد مسلمه دارد که این قواعد مسلم از قرآن و سنت گرفته شده است، هر خبر واحدی که با این قواعد مسلمه در تنافی و تباین بود آن خبر واحد را طرح کنید.

مثال اول: روایتی نقل می‌شود هر چند سندش هم مشکل دارد که در فلان روز شیعه رفع قلم تکلیف دارد نه واجبی هست نه حرامی حتی اگر این سند صحیح هم باشد با روح قرآن و سنت مخالف است.

مثال دوم: روایتی را که بعض بزرگان هم استدلال می‌کنند و میگویند صحیحه است که اهل بدع را باهتوهم، باهتوا را هم معنا میکنند که یعنی تهمت بزنید به آنها، میگویند این روایت صحیحه مخصص ادله حرمت تهمت است. التهمة علی البری أثق من الجبال الراسیات الا کسی که اهل بدعت گذاری در دین باشد. ما میگوییم این حدیث با روح حاکم بر قرآن و سنت مخالف است و لایجزمنّکم شنئان قوم علی أن لا تعدلوا إعدلوا هو أقرب للتقوی. این حدیث با این قواعد مسلم قرآن و سنت مخالف است لذا زخرف و باطل است.[2]

مثال سوم: حدیث میگوید ثلاثة إن لم تظلمهم ظلموک. سندش هم مشکل دارد. سه نفر هستند که اگر به آنها ظلم نکنی به تو ظلم میکنند لذا میتوانی به آنها ظلم کنی یکی الزوجة. این روایت را اگر تأویل نکنیم تخصیص موارد حرمت ظلم است و مخالف أدله قاطعه کتاب و سنت است.[3]

مثال چهارم: در بحث دوران بین تخصیص و نسخ اگر مناسب بود خواهیم گفت روایتی است در شأن اسماعیل که ما بدا لله فی شیء کما بدا فی شأن اسماعیل. اگر فرصت باشد آنجا توضیح میدهیم این روایت مطروح است و قابل پذیرش نیست و بدای حقیقی انتسابش به خدا صحیح نیست و انتساب جهل به خدا است. محقق خوئی هم در بحث نسخ اشاره به بدا کرده اند.

مثال پنجم: روایتی برای بعض طوائف و بعض خصوصیات بعض اقوام خاص که إن الأکراد طائفه من الجن که قطعا مطرود است و با اصول حاکم بر قرآن و سنت مخالف است.

بحث مخالف قرآن مطروح است یعنی دستگاه جعل بوده کسی ظاهر سازی میکرده برای بعض اهداف و روایاتی را سامان میداده لذا در روایت آمده چنین روایاتی را طرح کنید و مقصود اخص مطلق نیست.

مرحوم علامه طباطبایی برای پاسخ به این اشکال که خبر اخص مطلق اگر تصرف کند در دلالت عمومات قرآن مخالف قرآن است و باطل است برای جواب از این اشکال نظریه ای را مطرح کرده‌اند که معلوم نیست  به لوازمش ملتزم شوند. فرموده‌اند اصلا این اخبار آحاد مخصص قرآن نیستند بلکه موضّح اند زیرا ذات مقدس حق در عمومات قرآن و ذکر این عمومات در مقام بیان نیست بلکه در مقام تشریع است. أحلّ الله البیع خداوند میخواهد بفرماید من فی الجمله بیعی را تشریع کرده اما اما کدام بیع و چگونه، موضحش روایات است لذا روایات مخصص اطلاقات و عمومات قرآنی نیستند و موضح اند.

عرض می‌کنیم: لازمه این کلامشان این است که ما به هیچ یک از اطلاقات و عمومات قرآن حق تمسک نداریم. در حالی که وجدانا در مراجعه به روایات میبینیم انواع موارد اهل بیت عصمت و طهارت استشهاد میکنند به عمومات و اطلاقات قرآن. البته کلامشان را با لایبعد بیان میکنند و با قطعیت نفرموده‌اند.

نتیجه: به نظر ما دلیل سوم در عدم تخصیص کتاب به خبر واحد قابل قبول نیست فاتضح اینکه خبر واحد حجت که دلیل بر حجیتش داریم اگر اخص مطلق بود عمومات قرآن را تخصیص میزند و قرینه بر عمومات قرآن است.

بحث بعدی دوران بین تخصیص و نسخ است که سه شنبه هفته آینده بعد فاطمیه بیان خواهد شد.



[1]. جلسه 74، مسلسل 536، چهارشنبه، 95.11.20.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مطلب دهم: دوران بین نسخ و تخصیص

اصولیان فروض و اقسامی را ذکر کرده‌اند که بعض آنها ثمره عملی فراوان ندارد لذا به یکی دو فرض مختصر اشاره می‌کنیم.

فرض اول: اگر خاص متصل به عام باشد، نسخ در این صورت قابل تصور نیست به این جهت که نسخ چنانکه بعدا اشاره می‌کنیم رفع حکمی است که در شریعت ثابت بوده است و مفروض این است که خاص اگر متصل به عام است این عام ظهور استعمالی در عموم ندارد، لذا معنا ندارد بگوییم که خاص متصل در همان لحظه حکم عام ثابت را رفع کرده است. خیر خاص متصل ظهور استعمالی عموم را محدود میکند لذا اصلا عام حکم عموم را مفهِم نیست تا بگوییم خاص آن را رفع کرده است. لذا در خاص متثل نسبت به عام نسخ معنا ندارد.

فرض دوم: عام ذکر شده و خاص منفصل از عام آمده است لکن خاص قبل از وقت عمل به عام ذکر شده، آیا میتوان این خاص را ناسخ فرض کرد نه مخصص؟ مثال: أکرم العلماء فی یوم الجمعه، هنوز جمعه نشده روز دوشنبه مولا گفت لاتکرم الفساق منهم، آیا می‌توان گفت خاص ناسخ حکم است نه مخصص؟ جمع کثیری از محققان گفته اند لایعقل که خاص در این صورت ناسخ باشد، زیرا ناسخ بودن خاص یعنی مولای حکیمی که ملتفت به حکم و جهات حکم است حکمی را به نحو عموم انشاء کرده است، و مراد جدی مولا هم عموم بوده است اما بعد مدتی به این نتیجه رسیده که این حکم در أمد و زمان خودش صلاحیت امتثال برای بعض افراد را ندارد و موضوعش برای بعض افراد نمی‌تواند فعلی شود لذا قبل وقت عمل این حکم را نسبت به بعض افراد رفع می‌کند. سؤال این است که جعل این حمک از ناحیه مولای ملتفت لغو محض است. مولا که می‌داند روز شنبه و دوشنبه برای شارع تفاوت ندارد و روز شنبه هم می‌داند که اکرام عالم فاسق در روز جمعه موضوعیت ندارد به هر دلیل و روز دوشنبه هم می‌داند، چرا روز شنبه جعل کند و روز دوشنبه رفع کند، لذا جمعی از محققان میگویند حمل خاص مذکور بعد از عام قبل وقت عمل بر ناسخ بودن معقول نیست.

بله در اوامر امتحانیه که غرض بلوغ اوامر به مرتبه فعلیت و داعی امتثال نیست، مانعی ندارد مولا جعل کند اوامر امتحانیه را حتی با علم مولا به عدم قدرت مکلف بر امتثال، اوامر امتحانیه غرض از آنها حصول امتثال نیست و مجرد امتحان است، آیا عبد این آمادگی را برای امتثال دارد یا نه؟ لکن اگر اوامر به داعی ایجاد داعی بر امتثال باشد محققان میگویند قبل از حضور وقت عمل خاص ناسخ بوده باشد این معقول نیست و مستلزم لغو است. تفاوتی هم ندارد اوامر چه به نحو قضایای حقیقیه باشد یا خارجیه، اگر مولا امر کند به شیء‌ای با علم به اینکه شرط فعلیت منتفی است و باید این حکم را بردارد این امر مولا لغو محض است چه متعلقش قضیه خارجیه باشد چه قضیه حقیقیه.

مرحوم نائینی مطلبی دارند که مورد مناقشه جمعی از محققان قرار گرفته است. چون این بحث ثمره ندارد به اختصار بیان و نقد می‌کنیم. ایشان در این صورت فرموده‌اند اگر جعل حمک به نحو قضیه خارجیه باشد حمل خاص بر نسخ صحیح نیست به همین دلیل که مشهور گرفته اند لازم می‌آید لغویت، اما اگر جعل حکم به نحو قضیه حقیقیه باشد، البته بعدا توضیح میدهند منظورشان قضیه حقیقیه غیر موقته است، در این صورت که حکم برای موضوع ثابت است علی فرض وجود آن، نسخ الحکم قبل وقت العمل اشکالی ندارد. و میتوان خاص را ناسخ دانست. به این دلیل که در قضایای حقیقه وجود موضوع در خارج ملاک صحت جعل قضیه نیست، تا بگویید موضوع ممکن نیست در خارج محقق شود لذا چرا جعل کرد که نسخ کند، در قضایای حقیقیه صرف تقدیر الموضوع و فرض الموضوع برای جعل قضیه کافی است، اشکالی ندارد مولا بفرماید اگر مستطیع بود مکه برود بعد هم ببینید چنین موضوعی به هر دلیلی محقق نمی‌شود و حکم را نسخ و رفع کند.

این نظریه ایشان به حق مورد نقد قرار گرفته از جمله تلمیذ ایشان در محاضرات ج5، ص317. مرحوم خوئی میفرمایند قبول داریم که واجبات موقته و چه غیر موقته مانند وجوب امر به معروف و نهی از منکر صرف فرض موضوع کافی است. اما از این نکته نباید غفلت کرد که جعل حکم به نحو قضیه حقیقیه اگر آمر و جاعل عالم است به انتفاء فعلیت حکم در طول زمانها، جعل حکم هر چند به نحو قضیه حقیقیه باز هم لغو است، اگر مولا میداند به هر دلیل باید قبل از وقت عمل جعل وجوب حج را برای مستطیع رفع کند و بردارد، اگر این را می‌داند جعل حکم هر چند به نحو قضیه حقیقیه لغو است، لذا فرقی نیست بین قضیه خارجیه و حقیقیه، موقته و غیر موقته در اینکه اگر مولای ملتفت میداند قبل وقت عمل می‌خواهد این حکم را بردارد انشاء و جعل حکم لغو و بلا اثر خواهد بود. لذا اظهار تعجب مرحوم خوئی از استادشان مرحوم نائینی فی محله است که فرموده اند ما تعجب میکنیم چرا چنین تفصیلی قائل شده‌اند.

صورت دوم که عام ذکر شده و قبل وقت عمل، خاص ذکر شده نتیجه این است که خاص حمل بر نسخ نمیشود بلکه کاشف از اراده جدی مولا بر این است که از اول اراده جدی مولا بر عموم نبوده است.

فرض سوم: مهم این صورت است که ثمره عملی و مورد شرعی دارد. خاص ابتدا در شریعت ذکر شده و بر طبق خاص عمل شده است سپس عام آمده است، اینجا آیا دلیل عام را ناسخ خاص بدانیم، یا دلیل خاص را مخصص عام بدانیم.

مثال: در آغاز شریعت فرض کنید گفته شده لاربا بین الوالد و الولد، سپس دلیل عام بیان شود که أحل الله البیع و حرّم الربا.



[1]. جلسه 75، مسلسل 537، سه شنبه، 95.11.26.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مثال دیگر برای فرض سوم: أدله‌ای داریم که مطلقه غیر مدخوله عده نداشته سپس آیه نازل شده که و المطلقات یتربّصن، آیا آیه ناسخ حکم خاص است که مرأة مطلقه غیر مدخوله هم باید عده نگه دارد یا خاص مخصص عام است هر چند عام لاحق و مطلقات یتربصن الا غیر مدخوله. مشهور قائل‌اند در دوران امر بین نسخ و تخصیص ما حمل می‌کنیم خاص را بر تخصیص و دست از عموم عام برمی‌داریم و در حقیقت قائل می‌شویم به عدم النسخ و به عبارت علمی أصالة عدم النسخ مقدم است بر أصالة عدم تخصیص که می‌گوییم نسخی واقع نشده و آنچه هست تخصیص است. ابتدا باید یک دلیل اقامه کنیم بر اینکه قائل به نسخ بودن برهان دارد بعد این دلیل نقد شود تا ببینیم مشهور چه میگویند بعد قول به تفصیلی که از یکی از اعلام موجود است بررسی و نقد کنیم.

ممکن است گفته شود باید قائل شد به ثبوت نسخ نه تخصیص، زیرا دوران امر بین دو اصل است أصالة عدم التخصیص که عام به عمومش باقی است پس نسخ است یا اصل عدم نسخ است پس تخصیص واقع شده است. قائل می‌گوید أصالة عدم التخصیص یک اصل لفظی است یعنی ظهور عام در عموم و تطابق بین اراده جدیه و استعمالیه میگوید مولا از المطلقات یتربصن عموم را اراده کرده است و تخصیص نخورده، این میشود اصل لفظی، لکن اصالة عدم النسخ یک اصل عملی است یک استصحاب است که مولا فرموده بود مطلقه غیر مدخوله عده ندارد این حکم جعل شده بود، شک داریم آیا حکم مجعول بقاء و استمرار دارد که نسخ نشده باشد یا استمرار ندارد، استصحاب بقاء جعل می‌گوید این حکم استمرار دارد و نسخ نشده است، پس اصالة عدم النسخ یک استصحاب و اصل عملی است، أصالة عدم التخصیص یک اصل لفظی است اگر بین دو اصل تعارض شد لامحاله اصل عملی محکوم اصل لفظی است و اصل لفظی جاری میشود، لذا باید بگوییم اصل عدم تخصیص است و عام تخصیص نخورده است، مثبتات اصول لفظی هم حجت است پس نسخ واقع شده است نه تخصیص. نتیجه بگیریم عام ناسخ خاص است. ربا بین ولد و وارد حرام است و مطلقه غیر مدخوله هم باید عده نگه دارد.

عرض می‌کنیم: اینکه گفته شود أصالة عدم النسخ اصل عملی است یک استصحاب است لذا محکوم اصل لفظی است صحیح نیست. بلکه اصالة عدم النسخ مانند اصالة عدم التقیید و اصالة عدم التخصیص اصل لفظی است نه عملی. نسخ معنایش رفع استمرار حکم است در طول زمان که استمرار حکم به حکم اطلاق لفظی است و مولا وقتی گفت مطلقه غیر مدخوله عده ندارد، در مقام بیان بود، جعل قضایا در شریعت به نحو قضیه حقیقیه است و نفرمود مطلقه غیر مدخوله پنج سال عده ندارد، یا دو سال عده ندارد، أمد ذکر نکرد و قضیه حقیقه اگر أمد و زمان نداشت، اطلاق قضیه حکم می‌کند این قضیه مستمر است، لذا أصالة عدم النسخ یعنی این حکم مستمر است و رافعی نیامده، جعل حکم به نحو مستمر مفاد اطلاق لفظی است لذا أصالة عدم النسخ اصل عملی نیست، چنانکه ظهور دلیل در این است که این دلیل تخصیص افرادی ندارد ظهور دلیل در این است که این دلیل تخصیص ازمانی هم ندارد و مستمر جعل شده است. نتیجه اینکه أصالة عدم التخصیص و أصالة عدم النسخ و أصالة عدم التقیید اصول لفظیه هستند و ظاهر کلام این است که این حکم نه محدودیت زمانی دارد پس نسخ نشده و نه محدودیت افرادی دارد پس مخصص و مقید ندارد، اینها همه شعب اصالة الظهوراند.

پس اصالة عدم النسخ مانند اصالة عدم التقیید و اصالة عدم التخصیص شعب اصالة الظهورند و جزء اصول لفظیه. حال که ثابت شد اینها همه جزء اصول لفظیه هستند بحث این است که اگر دوران امر شد در موردی که یک دلیل ناسخ باشد یا دلیل دیگر مخصص باشد ما باید رفع ید کنیم یا از اصل لفظی اصالة عدم النسخ یا از اصل لفظی اصالة عدم التقیید یا اصالة عدم التخصیص، از کدامیک دست برداریم؟ مشهور قائل‌اند در همه موارد اصالة عدم النسخ جاری میکنیم و میگوییم نسخی واقع نشده آنچه واقع شده تخصیص است. دو دلیل مهم بر این مدعی اقامه شده:

دلیل اول: مرحوم آقا ضیاء عراقی می‌فرمایند اگر دو دلیل متنافی باشد و امر دائر باشد که حمل کنیم أحدهما را بر تخصیص یا دیگری را بر نسخ حمل بر نسخ جمع غیر عرفی است و عرف این را نمی‌پذیرد، حمل بر تخصیص جمع عرفی است لذا در موارد مشکوک دلیل را حمل بر تخصیص می‌کنیم چون جمع عرفی مقدم است بر جمع غیر عرفی.

می‌فرمایند در باب تعارض در جمع بین دلیلین گفته ایم که جمعی را عرف میپذیرد که با تصرف در دلیلین به هر دو عمل کنید، اگر جمعی منجر شد به اینکه یکی از دو دلیل ساقط شود، عرف نمی‌پذیرد و میگوید اسقاط دلیل حجت صحیح نیست. لذا در ما نحن فیه یک خاص داریم که ربا بین ولد و والد حلال است، یک عام آمد که حرّم الربا، اگر قائل شویم حرّم الربا ناسخ خاص است، معنایش این است که خاص بالنسبة به ما حجیتش ساقط می‌شود زیرا الآن که عام آمد فرض این است که خاص منسوخ شد و دیگر دلیلی که بگوید ربا بین ولد و والد اشکال ندراد، نداریم، نسبت به زمان قبل آمدن عام هم که دلیل مبتلا به ما نبود چون آن زمان وجود نداشتیم لذا اگر عام را ناسخ بگیریم معنایش این است که این دلیل خاص در حق ما مطروح و ساقط عن الحجیة است بالکل. زمان گذشته که ما نبودیم[2] الآن هم که عام آمد آن را از ریشه طرح کرد لذا نتیجه این است که نسخ طرح الخاص باشد نسبت به ما بالکلیة، این جمع عرفی نیست، اما اگر حمل بر تخصیص کنید، مطلب ساده است، الآن که ما مکلفین هستیم مولا گفته حرم الربا تخصیص باشد ما به هر دو دلیل عمل میکنیم. ولد و والد را میگویند حرام نیست و سایرین حرام است پس حمل بر تخصیص جمع عرفی است و حمل بر نسخ جمع غیر عرفی است و إذا دار الأمر بین جمع عرفی و غیر عرفی ، جمع عرفی مقدم است.



[1]. جلسه 76، مسلسل 538، چهارشنبه، 95.11.27.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

عرض می‌کنیم این دلیل مرحوم عراقی نمی‌تواند مثبت مدعا باشد زیرا این ادعا که نسخ جمع غیر عرفی است ثابل قبول نیست بلکه نسخ هم جمع عرفی است زیرا اگر در جمع بین دو دلیل که تنافی مشاهده می‌شود این جمع منجر شود به طرح یک دلیل به شکلی که صدور، جعل و إنشاء دلیل لغو بشود، چنین جمعی را عرف نمیپذیرد زیرا یک دلیل ساقط شد و گویا مولا نگفته در حالی که صحت سندی هر دو ثابت است. لکن اگر جمع بین دو دلیل به این شکل بود که یک دلیل قرینه شد بر محدودیت زمانی جعل یک دلیل دیگر اشکالی ندارد عرفا، دلیل دوم قرینه شد که خاص ما اختصاص داشته با یک زمانی و از آن زمان به بعد رفع شده است، این جمع تبرعی نیست. اینکه مرحوم عراقی فرمودند این خاص اگر حمل کنیم منسوخ است گویا این خاص هیچ وقت نسبت به ما حجت نبوده است، در زمان گذشته و زمان حجیت دلیل خاص که ما نبودیم و حالا که ما هستیم نسخ شده، پس گویا این خاص هیچ وقت برای ما حجت نبوده است. این کلامشان هم عجیب است زیرا اولا: مگر همیشه آمدن عام بعد از خاص آنچنان فاصله زمانی طولانی دارد که مخاطبین به عام نمیتوانند زمان خاص را هم درک کرده باشند؟ چه اشکالی دارد سال اول هجرت خاص آمده است و سال پنجم هجرت عام آمده و مخاطبین به عام در آن زمان خاص را هم درک کرده‌اند و خاص برایشان حجت بوده سپس نسخ می‌شود.

ثانیا: مگر یک دلیل حتما باید برای فرد مخاطب به عام دلیل خاص کاربرد داشته باشد تا خطاب عام درست باشد؟ چنین نیست. ممکن است خاص برای جماعتی که در زمان خاص بوده اند حجت بوده و عمل هم کرده اند اما چون تخیل استمرار حکم وجود دارد برای اینکه ما فکر نکنیم خاص به نحو قضیه حقیقیه برای ما هم ثابت است عام آن را نسخ می‌کند. این اشکالی ندارد.

نتیجه اینکه به کلام اصلی مرحوم عراقی چنین جواب میدهیم که نسخ مانند تخصیص و به همان ملاک جمع عرفی است نه تبرعی زیرا تخصیص، تحدید عام است نسبت به بعض افراد، اکرم العلماء عام است و لاتکرم الفساق اگر تخصیص باشد بعض افراد را از تحت عام خارج می‌کند، تحدید عام است نسبت به بعض افراد، شما میگویید عرفی است و اشکال ندارد، نسخ هم تحدید یک دلیل است نسبت به بعض زمانها، نسخ می‌گوید لاتکرم الفساق که ظاهرش استمرار زمانی است، استمرار زمانی ندارد و مربوط به پنج سال است. پس چنانکه تخصیص که تحدید در افراد است عرفی است، نسخ هم که تحدید است نسبت به بعض زمانها از جهت عرفی بودن فرقی با تخصیص نخواهد داشت. لذا بیان مرحوم عراقی که می‌فرمایند تخصیص عرفی است و نسخ عرفی نیست، این بیان برای ترجیح تخصیص بر نسخ قابل قبول نیست.

بیان دوم: بیان دوم در تقدیم تخصیص بر نسخ این است که هم نسخ خلاف ظاهر است هم تخصیص، لکن ارتکاب خلاف ظاهری که تخصیص باشد امر شایعی است در محاورات، به حدی که گفته می‌شود ما من عام إلا و قد خصّ، لکن نسخ که یک خلاف ظاهر است یک حالت نادر الوقوع است، که بسیار در شریعت کم اتفاق افتاده است، لذا یک ظهور داریم که ظهور عام در عموم که تخصیص نخورده است این ظهور ضعیفی است لکن ظهور عام در اینکه ناسخ نیست ظهور قوی است، اگر این دو ظهور تعارض کنند اصالة عدم النسخ ظهور أقوی است و ظهور أقوی بر ظهور ضعیف که أصالة عدم التخصیص باشد مقدم است. لذا چون نسخ قلیل و تخصیص کثیر است أصالة عدم النسخ ظهور أقوی است لذا ما به ظهور أقوی أخذ می‌کنیم و می‌گوییم در این دو جمله تخصیص واقع شده نه نسخ.[2]

أحد الأعلام حفظه الله از اعلام نجف ذیل این دلیل تفصیلی بیان کرده‌اند. ما در مطالب ایشان آنچه در دست است ندیدم اما یکی از تلامذه قوی ایشان نقل کردند و توضیحاتی که بیان میکنیم علی ضوء مطلب ایشان است، ایشان علی ما نقل می‌فرمایند نسبت به عمومات وارده در کلام اهل بیت هر چند خاص مقدم بر عام باشد ما خاص را حمل بر تخصیص می‌کنیم به همین ملاک که تعارض بین دو ظهور است که یکی أقوی است. از اصالة عدم النسخ در کلمات اهل بیت دست بر نمیداریم. اما در عمومات متأخره وارده در لسان النبی صلی الله علیه و آله و سلم ما حمل میکنیم عام وارده در کلام پیامبر را بر نسخ نه تخصیص.[3]

ایشان می‌گویند ندرت نسخ که بسیاری از اصولیان استناد میکنند در جملات وارده از نبی گرامی اسلام ندرت نسخ اول کلام است. ما روایاتی داریم که إن الحدیث ینسخ کما ینسخ القرآن. در روایاتی داریم راوی میپرسد مگر همه اصحاب پیامبر نقل به معنای دروغ میگویند حضرت میفرمایند نه خیر، میگوید چگونه است بعض صحابه ای که دروغ گو هم نیستند کلامی از پیامبر نقل میکنند که شما خلاف آن را میگویید امام میفرمایند این نتیجه گیری صحیح نیست زیرا جهت تخالف نسبت به کسانی که دروغ گو نیستند این است که آنان منسوخ را شنیدند و نساخ را نشنیدند، جامع علوم نبی نزد ما است و به تعبیر حضرت امیر هر آیه ای را میدانم در کجا لم بم فی ما نازل شده اما کسانی که مانند نسیم میآمدند و چیزی میشنیدند و میرفتند دروغ نمیگویند اما از ناسخ خبر ندراند. پس یک نکته این است که ادعای اینکه نسخ در کلمات النبی نادر است نسبت به تخصیص اول کلام است، به چه دلیل نسخ نادر است در مقابل تخصیص.[4]



[1]. جلسه 77، مسلسل 539، شنبه، 95.11.30.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

نکته دیگر این است که هر چند عموماتی در کلمات اهل بیت از نظر خطاب و صدور مؤخر باشد اما معنایش این نیست که از نظر تشریع و جعل هم این عام متأخر بوده است، وجهش این است که جمیع خطابات صادره از أئمه معصومین از نظر زمانی ناظرند به یک نکته خاص، إخبار میکنند از تشریع لذا خاص صادر از امام متقدم با عام صادر از امام متأخر هر چند تقدم و تأخر در صدور دارند اما در مفاد تقدم و تأخر ندارند بلکه همه این روایات و الفاظ ناظرند به اینکه قانون گذاری این است لذا گویا همه اینها دارند از مصدر واحد نقل میکنند و عام و خاصشان قرینه بر تخصیص میشود چون گویا وحدت زمانی است لکن نسبت به زمان تشریع و زمان پیامبر چون قانون گذاری ممتد بوده است و از لحظه اول بعثت تا لحظه رحلت نبی گرامی اسلام زمان تشریع بوده است لذا اگر فرض کنید خاصی سال اول هجرت باشد و عامی سال پنجم هجرت باشد ظاهر این عام وارد شده در کلام پیامبر این است که تشریعش هم همین الآن بوده و متأخر از خاص بوده، خاص میگوید تشریع من سال اول است و عام میگوید تشریع من سال پنجم هجرت است لذا از نظر تشریع عام مؤخر از خاص است من جانب آخر نسخ در لسان نبی گرامی اسلام شیوع دارد مانند تخصیص نتیجه تا اینجا این است که نمیتوانیم در کلمات نبی گرامی اسلام با استناد به غلبه تخصیص احتمال نسخ را کنار بزنیم، چنانکه این عام ممکن است تخصیص خورده باشد چون تخصیص هم بوده در زمان پیامبر ممکن است این عام که زمان تشریعش الآن است ناسخ خاص هم بوده باشد. پس تا اینجا این محقق ثابت می‌کنند که احتمال نسخ و تخصیص در این دو جمله در کلام نبی گرامی اسلام با هم برابر است و تخصیص اظهر از نسخ نیست.

مثالی را ما مطرح می‌کنیم. روایتی را مرحوم سید مرتضی در رساله محکم و متشابه از تفسیر نعمانی نقل میکند البته در وسائل هم آمده است، مضمون روایت این است که عده در زمان جاهلیت بر خانم ها یک سال تمام بوده وقتی مرد از دنیا می‌رفت در این روایت و روایات دیگر آمده زن علامتی را مثلا از مدفوع شتر با نخ به خودش آویزان میکرد و میگفت البعل اهون علی من هذه. شوهر جدید پست تر است برای من از این شیء. و سرمه نمیکشید و مو شانه نمیزد تا یک سال و تا یک سال هم از شوهر متوفایش هزینه اش تأمین میشد. اسلام هم گفته میشود در آغاز بعثت این هده سنة را تأیید کرد سوره بقره و الذین یتوفون منکم و یذرون ازواجا ... غیر اخراج. بعضی میگویند این آیه ظاهر بود در اینکه عده زن تا یک سال است. سپس وقتی اسلام تقویت شد این آیه کریمه نازل شده که و الذین یتوفون منکم و یذرون ازواجا یتربصن بانفسهن اربعة اشهر و عشرا ... میگویند آیه دوم ظهورش این است که این حکم از الآن تشریع شده اخبار از تشریع سابق نیست و تشریع سابق عده یک سال بود و از الآن حکم جدید تشریع شد هک عده زن چهار ماه و ده روز است. پس عام های صادره در لسان نبی گرامی اسلام ظهور دارد در اینکه لحظه صدور با لحظه جعل و انشاء و تشریع هماهنگ است.[2]

نکته سوم: این محقق میفرمایند حال که اثبات کردیم نسخ و تخصیص در کلمات و روایات نبی گرامی اسلام یکی ظهورش از دیگری فی نفسه أقوی نیست هر دو ظهور فی حد واحد هستند اکنون اضافه میکنیم با یک بیان ما اثبات میکنیم وظیفه در روایات نبی گرامی اسلام حمل عمومات متأخره بر نسخ است نه تخصیص. بیان ایشان علی ما نقلوا بعض تلامذه شان این است که اگر خاص سابق بر عام باشد در کلمات نبی گرامی اسلام و عام متأخر باشد همه جا عام و خاصی را که شما فکر میکنید عام و خاص مطلق است میشود عام و خاص من وجه، و باید إعمال کنیم قواعد عام و خاص من وجه را. و اگر قواعد عام و خاص من وجه را إعمال کردیم نتیجه میشود نسخ. فرض کنید سال اول هجرت این خاص در روایات پیامبر وارد شد که لاتکرم العالم الفاسق سال دهم هجرت وارد شد اکرم العلماء شما فکر میکنید بین این دو دلیل عام و خاص مطلق است بلکه رابطه عامین من وجه است.

ماده افتراق اول: تا قبل ورود اکرم العلماء در نه سال اول عالم عادل حکمی نداشت. اکرام عالم عادل یک ماده افتراق.

ماده افتراق دوم: عالم فاسق قبل سال دهم هجری، اکرم العلماء نسبت به آن حکمی نداشت، اکرام عالم فاسق بعد از سال دهم هجری ماده اجتماع است، لاتکرم العالم الفاسق میگوید از الآن به بعد اکرام نکن او را، اکرم العلماء میگوید از سال دهم هجری عالم فاسق را اکرام کن، دلالت خاص نسبت به مورد اجتماع به اطلاق و مقدمات حکمت است دلالت عام به ادوات عموم و بالوضع است، دلالت وضعی مقدم بر دلالت اطلاقی است، نتیجه می‌گیریم از لحظه صدور أکرم العلماء عالم فاسق را باید اکرام کنیم نتیجه میشود نسخ دلیل خاص.

خلاصه کلام این شد که این محقق فرمودند عام متأخر و خاص متقدم در کلمات ائمه معصومین احتمال تخصیص اظهر است و حمل بر تخصیص میکنیم و در روایات پیامبر احتمال نسخ و تخصیص علی حد سواء است این دو احتمال باعث میشود رابطه بین خاص و عام و مطلق زمان هم لحاظ می‌شود و تبدیل میشود به عامین من وجه و در مورد اجتماع که از زمان صدور عام به بعد است نمیدانیم چه کنیم دلالت خاص بر این فرد بالإطلاق است و دلالت عام بر آن بالوضع است، عام میگوید استمرارا از الآن به بعد حکم من شامل این فرد میشود و دلالت عام بالوضع است لذا دلالت وضعی بر دلالت اطلاقی مقدم است و اخذ به دلالت وضعی و أخذ به عموم عام و بقاء عموم عام یعنی عام ناسخ خاص است. پس در روایات پیامبر عام متأخر ناسخ است.



[1]. جلسه 78، مسلسل 540، یکشنبه، 95.12.01.

***********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

عرض میکنیم: اولا: نکته محوری این استدلال این بود که ندرت نسخ در مقابل تخصیص در زمان ائمه مورد قبول است اما در زمان پیامبر نسخ همانند تخصیص شایع بوده، لذا ظهورین فی حدّ سواء است، عدم النسخ مقدم نیست. به نظر ما این نکته صحیح نیست. دلیلی که ایشان بر این مدعا اقامه نمودند این بود که نسخ الحدیث موجود است چنانکه نسخ القرآن وجود دارد، در خود منزّل علیه که نسخ قرآن است چه مقدار نسخ واقع شده است، محققین از علوم قرآنی و بعض اصولیان با تحقیق اثبات می‌کنند که در قرآن نسخ از نظر ندرت و از نظر قلّت به گونه‌ای است که یک یا دو یا حداکثر سه مورد نسخ در قرآن داریم. فرض کنید حدیث هم قابل نسخ است چنانکه قرآن قابل نسخ است مگر این روایات دلالت بر کثرت نسخ در احادیث دارد. جالب است که در احادیث هم که کسی دقت می‌کند و از این محقق اگر این مطلب مورد نظرشان باشد جدا عجیب است که نسخ در احادیث نبوی به اندازه ای است که مثلا همان تخصیص است. ما تقاضا میکنیم پنج مورد به عدد انگشتان دست آورده شود که در احادیث دلیل معتبر بر نسخ احادیث نبوی داشته باشیم. چنین چیزی وجود ندارد. بله در بعض اصطلاحات از تخصیص تعبیر به نسخ می‌شود، گویا می‌گویند نسخ یعنی ازاله حکم چه من الأفراد و چه من الأزمان حتی تصرف در مدلول جدی را هم نسخ می‌دانند مانند بعض روایات تفسیریه ابن عباس اما اینها نسخ اصطلاحی نیست و به وضوح روشن است. لذا اصل این ادعا که نسخ در روایات نبوی زیاد است لذا دوران امر بین دو ظهور است یکی عدم النسخ یکی عدم التخصیص اصلا قابل قبول واثبات نیست.

ثانیا: تسلّم می‌کنیم که موارد نسخ در روایات نبوی فراوان است، دو ظهور متساوی هستند، اما تحلیل ایشان هم علیل است. تحلیل این بود که حال که نسخ هم قوی است در روایات نبوی مانند تخصیص نسبت بین عام و خاص در روایات نبوی میشود عامین من وجه چون زمان هم دخیل است. این را هم قبول می‌کنیم بعد فرمودند حال که نسبت عامین من وجه است خاص دلالت می‌کند بر استمرار حکم در زمان بعد به دلالت اطلاقی، یعنی لاتکرم الفساق در ده سال قبل را شک داریم حکم مستمر جعل شد یا نه مولا قید زمان نیاورد، دلالت اطلاقی سکوتی میگوید این حکم مستمر است بعد اکرم العلماء عموم است و بالوضع دلالت میکند از الآن به بعد سال دهم هجری به بعد اکرام زید هم واجب است پس اکرم العلماء میگوید اکرام زید از سال دهم هجری به بعد واجب و لاتکرم میگوید اکرام نکن. عموم وضعی بر اطلاق سکوتی مقدم است زیرا اطلاق دلالت سکوتی است و عام دلالت لفظی است و دلالت لفظی بر سکوت مقدم است اینجا میگوییم دلالت اطلاقات بر استمرار یا دلالت أدله خاصه بر استمرار دلالت اطلاقی نیست و آنها هم دلالت وضعی است. روایات مختلفی داریم که میگوید حلال محمد صلی الله علیه و آله و سلم حلال الی یوم القیامه و حرامه حرام الی یوم القیامه. این روایات به عموم لفظی میگویند هر حکمی از احکام شرعی دال بر استمرار است.[2]

ثالثا: این تحلیل شما در فرق بین تشریعات در روایات نبوی با روایات ولوی و روایات اهل بیت علیهم السلام، مشکل را به روایات اهل بیت هم سرایت میدهد زیرا ایشان فرمودند روایات اهل بیت إخبار من التشریع است.

اینکه فرمودند روایات اهل بیت إخبار از تشریع است لذا گویا زمان واحد است با این تحلیل ایشان این کلام هم مورد مناقشه است و فی الجمله مغالطه است. أخبار اهل بیت اشاره است به قول النبی که اینکه ما میگوییم از خودمان نیست این قول پیامبر است اما آیا این تقدم و تأخر اینجا هم احتمالش هست یا نه بله وجدانا هست. احتمال میدهیم خاصی را که امام باقر علیه السلام نقل فرموده‌اند خاص سال دوم هجرت است و خاص سال اول هجرت است، امام دارند این خاصی که در آن زمان تشریع شده را بیان میکنند و عامی را که امام عسگری علیه السلام فرموده اند اخبار از عامی است که پیامبر سال دهم هجری بیان فرموده اند این احتمال صحیح است و دافع ندارد. پس باز نتیجه میگیریم اگر این احتمال باشد تمام مطالب شما نسبت به روایات نبوی زنده میشود و نسخ و تخصیص دو ظهور قوی میشود عامین من وجه میشوند و نسخ بر تخصیص مقدم است و باید در تمام روایات ولوی هم نسخ را مطرح کنید و لااقل من الإجمال.[3]

نتیجه: به نظر ما این تفصیل بین روایات نبوی و روایات اهل بیت قابل پذیرش نیست. نکته مهم این است که ندرت نسخ چه در احادیث پیامبر و چه بعد حضرت آن هم به حدی که النادر کالمعدوم یک ظهور قوی می‌سازد که حمل بر نسخ صحیح نیست و شیوع تخصیص یک ظهور قوی درست میکند که حمل میشود این خاص بر اینکه مخصص عام است، لذا ما هم موافقا لمشهور اصولیان قائلیم تفاوتی ندارد چه خاص بعد عام صادر شود چه عام بعد الخاص باشد حمل میکنیم خاص را بر اینکه مخصص عام است و حمل بر نسخ چه در روایات نبوی و چه روایات اهل بیت قابل پذیرش نیست.

یک نکته کلامی در پایان این بحث مرحوم آخوند و مرحوم نائینی به لسانی و مرحوم خوئی به لسان دیگر اشاره میکنند هر چند جایش اینجا نیست اما به مناسبت اینجا بحث بداء را بیان میکنند و محققین هم پرداخته‌اند ما هم هب اختصار اشاره خواهیم نمود.



[1]. جلسه 79، مسلسل 541، دوشنبه، 95.12.02.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مرحوم آخوند ذیل این بحث به نکته کلامی اشاره میکنند مانند مرحوم نائینی و دیگران. ما هم بسیار مختصر به این نکته اشاره می‌کنیم، و ملاحظاتی که در کلام مرحوم آخوند هست را بیان می‌کنیم.

پیش درآمد:

یهودیان پس از بعثت نبی گرامی اسلام و قرار گرفتنشان در چالش جدی زوال و از بین رفتن، نظریه‌ای را مطرح کرده بودند که با کتاب تحریف شده آنها هم مناسبتی نداشت. آن نظریه این بود که دین یهود و احکام موجود در این دین دوام واستمرار دارد لذا نسخ این احکام یا شرعا یا شرعا و عقلا محال است، در وجه استحاله هم می‌گفتند اگر احکام این شریعت نسخ بشود مستلزم جهل باری تعالی است، و جهل هم در ساحت خداوند راه ندارد. وجهش این بود که میگفتند احکام خداوند تابع مصلحت و مفسده در متعلق است و حکمی که در دین یهود جعل شده و ظاهرش استمرار است یعنی مصلحت مستمره دارد. اینکه خداوند معاذ الله زمان بعثت نبی گرامی اسلام بفهمد که این حکم جعل شده مصلحت نداشته است مستلزم دو محذور است: یکی در تکوینیات و متعلق احکام ذات مقدس حق عالم به این تکوینیات و مصلحت و مفسده در آنها نیست واین مستلزم بداء و ظهور بعد الخفاء برای خداوند در تکوینیات است که استحاله دارد، و هکذا مستلزم جهل در امور تشریعیه است تا دیروز فکر میکرده این حکم مطلوب است و امروز رفعش میکند و حکم دیگری إنشاء میکند. لذا یهود میگفتند نسخ احکام دین ما ممتنع است چون بداء بر خداوند ممتنع است یعنی در تکوینیات خداوند ظهور بعد الخفاء ندارد.

اهل سنت برای پاسخ به این اشکال مطلبی دارند که نسخ در احکام مستلزم بداء در تکوینیات نیست، و ارتباطی به یکدیگر ندارند، نسخ یعنی دفع الحکم است من الأول، از لحظه ای که احکام دین موسی را جعل کرد دائم جعل نکرد بلکه موقت بوده و نهایتا در هر حکمی نفرمود موقت است لذا وقتی أمدش رسید إخبار کرد به إنتفاء حکم، اما بداء در امور تکوینیه محال است و نسخ مستلزم بداء نیست. تا اینجا قسمتی از این مطلب اهل سنت صحیح است که توضیح خواهیم داد. علماء اهل سنت در کتب عقائد و تفسیر و اصولی‌شان حمله بسیار شدیدی را به شیعه شروع کرده‌اند که شاید یکی از مطالبی که بسیار نزد آنان شیوع دارد همین حمله است که میگویند شیعه قائل است نسخ در احکام جایز است چون بداء بر خداوند جایز است، و در تکوینیات خداوند ظهور بعد الخفاء و علم بعد جهل دارد.

به این شکل حمله می‌کنند مثل در البحر المحیط فی اصول الفقه ج4، ص70 میگوید به نظر ما نسخ در احکام مستلزم بداء در تکوینیات نیست خلافا للرافضة و الیهود، میگوید یهود و رافضه بین نسخ و بداء تسویه قائل‌اند و فرقشان این است که یهودی ها میگویند نسخ بر خداوند محال است چون بداء محال است، اما رافضه میگویند یجوز النسخ علیه چون بداء بر خدا جایز است. بعد هم میگوید کلاهما کفر یا و الکل کفر و الثانی أغلظ. چون یهودی ها نسبت جهل به خدا نمیدهند. فخر رازی در تفسیر کبیر ذیل آیه کریمه یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده أم الکتاب که میگوید در کمال بی انصافی او که شاگرد حمصی رازی است و خوب عقائد شیعه را میداند و بداء شیعه را میفهمد و مطلبی است که هر متشرع و سنی باید قبول کند میگوید شیعه قائل اند بر خداوند بداء جایز است و ذات مقدس حق چیزی را عالم میشود بعد از جهل، و میگوید این ظهور بعد الخفاء بر خداوند محال است اما رافضه قائل اند.

دکتر غِفاری هم در دو کتابش اصول الشیة الاثنی عشریه عرض و نقد و قبل از آن در مسأله التقریب بین الشیعه و اهل السنة تصریح دارد به این حرفها. بعضی اینجا که میرسد بغدادی در فرق میگوید ما رأینا و لاسمعنا بنوع من الکفر الا وجدنا منه شعبة فی مذهب الروافض. اینها وقتی در دسترس چهار تا جوان متعصب سنی قرار میگیرد میگویند با کسانی باید بجنگید که تمام کفر را جمع کرده اند در خودشان، و کمربند انفجاری میبندد که شب در بهشت با پیامبر غذا بخورد.

به مناسبت نسخ مرحوم آخوند و آقایان وارد شده‌اند بداء را که عند الشیعة و در روایات اهل بیت مطرح است را معنا می‌کنند و توضیح می‌دهند تا دیگران هم متوجه شوند بدائی را که شیعه معتقد است به چه معنا است و آیا جزء معتقدات مسلم اسلامی است یا نه.

به چند نکته اشاره می‌کنیم:

نکته اول: علماء شیعه در مباحث کلامی با توضیحات یاتفاق نظرشان را اثبات می‌کنند که شیعه معتقد است ذات مقدس حق عالم به همه حوادث است، حوادث گذشته حوادث حاضر حوادث آینده و لایخفی علیه شیء فی الأرض و لا فی السماء لذا به حکم دلالت قرآن و سنت و عقل شیعه معتقد است در ذات مقدس حق ظهور بعد الخفاء علم بعد الجهل محال است. إن لاله لایخفی علیه شیئ  در قرآن و امام کاظکم کعلمه بالأشیاء بعد ما خلق یا در خطب نهج البلاغه لایعزب عنه عدد قطر الماء و لا نجوم السماء و لادبیب النمل علی الصفا و... خفی طرح الأحداق حتی خدا میداند قبل تکون این مسأله که گوشه چشم فلان موجود در فلان لحظه آرام حرکت میکند. لایعزب شیء من الحوادث.

أدله عقلی هم مفصل اقامه میکنند علماء کلام بر این مسأله که در جای خودش مراجعه کنید بررسی میکنند اگر ظهور بعد خفاء را در خدا قائل شویم خدا محل حوادث است و مستلزم ترکیب و حدوث است.

نکته دوم: از جهتی آیات و روایاتی که عند الفریقین اثبات شده است داریم که ذات مقدس حق لم یفرق من امر الخلق و الإیجاد و التدبیر. بعباره دیگر مسیر بندگان میسر ثابت و بدون تغییری نیست بلکه از روایات و آیات استفاده میکنیم که انسانها با افعال و اعمال حسنه میتوانند سبب تغییر مسیر را برای خودشان فراهم کنند، صدقه احسان صله رحم، بر والدین استغفار شکر نعمت اینگونه اعمال روایات متواتر و معتمد عند الفریقین میگوید میتواند موجب تغییر مسیر یک انسان و یک امت را فراهم کند. زیادی ارزاق و امطار و اعمار در روایات بستگی به اعمال حسنه ای دارد. چنانکه اعمال سیئه ای موجب تغییر مسیر میشود مانند سوء خلق قطع رحم عقوق والیدن کفران نعمت. استغفروا ربکم انه کان غفارا یرسل السماء علیکم مدرارا ... ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم . و لو أن اهل القری آمنوا و اتقوا ... یا روایات صدقه تدفع سبعین نوعا من البلاء و صدقه تدفع السوء . لذا قرآن از یهود چنین نقل میکند که یهود معتقد است ید الله مغلوله، خداوند تدبیری را در ابتدا ایجاد کرده است و دستهایش بسته است و دیگر این تدبیر در تکوین و تشریع استمرار دارد و هیچ انسانی نمیتواند خلاف آن عمل کند و قرآن میگوید غلت ایدیهم لعنوا بما قالوا بل یداه مبسوطتان.

پس اینکه تغییر مسیر برای انسانها با اعمال صالحه و طالحه میسر است این نکته هم امری است که روایات و آیات بر آن دلالت دارد.[2]



[1]. جلسه 80، مسلسل 542، سه شنبه، 95.12.03.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

از روایات استفاده میشود قضا دو قسم است:

یکم: قضاء محتومی است که لم یطلع علیه احدا من خلقه إلا من ارتضی، و علم مخزونی است که استأثره لنفسه که از آن تعبیر میشود به لوح محفوظ و أم الکتاب و العلم المخزون عند الله.

دوم: قضاء غیر محتوم، قضاء و تقدیر مشروط و تقدیر لولائی که از آن تعبیر می‌شود به عالم محو و اثبات. روایاتی را که در رابطه با لیلة القدر است که بسیاری از اینها اشاره دارد به همین عالم محو و اثبات مورد مراجعه قرار دهید. عبدالله بن مُسکان عن ابی عبدالله علیه السلام إذا کان لیلة القدر نزلت الملائکة و الروح و الکتبة إلی سماء الدنیا فیکتبون ما یکون من قضاء الله فی تلک السنة. تقدیر و قضاء غیر محتوم را در آن سال می‌نویسند فإذا أراد الله أن یقدم شیئا أو یؤخره أو ینقص شیئا أمر المَلَکه أن یمحو ما یشاء. در روایت دیگر آمده فیها یفرق کل أمر حکیم أی یقدّر الله کل امر من الحق و الباطل و ما یکون فی تلک السنة و له فیه البداء و المشیة یقدر ما یشاء و یؤخر ما یشاء من الآمال و الآجال و الأعمار و الأمراض ... .

نتیجه این سه مقدمه این است که ذات مقدس حق دو قضاء یا دو علم دارد، که هیچ کدام ناسخ دیگری نیست تا بگوییم لازم می‌آید نسبت جهل به خداوند بلکه دو قضاء و دو علم است که أبدا و أزلا ثابتند لکن أحدهما قضاء به نحو قضیه تنجیزیه است، ما فی اللوح المحفوظ و الآخر قضاء به نحو قضیة تعلیقیه است. قضیه تنجیزیه قابل تخلف نیست. قضیه تعلیقیه یک قضیه شرطیه است در عالم محو اثبات گفته میشود لیلة القدر به نحو قضیه شرطیه این تقدیر برایش نوشته میشود که یموت یوم السبت فی شهر کذا بشرط أن لایتصدق و لایصل رحمه. قضیه شرطیه صدقش تلازم با صدق طرفینش ندارد. قضیه لولائیه جعل می‌شود و شرط به دست انسان است. بله ذات مقدس حق علم دارد أزلا به قضاء محتوم انسان، صدقه می‌دهد یا نه؟ این را خدا میداند و در أم الکتاب مکتوب است لکن این جعل قضیه شرطیه سبب می‌شود که انسان اختیار داشته باشد در نتیجه مترقبه تغییر حاصل کند، اگر انسان صدقه داد، صله رحم کرد، شرط محقق نشده و لم یتصدق نیامده و یوم السبت هم موتش نیست و اگر صدقه و فعل خیر انجام نداد قضیه تعلیقیه شرطش محقق شده و در واقع در ام الکتاب روشن است که این انسان چه میکند، اما آن علم مخزون عند الله است لایطّلع علیه أحدٌ إلا موارد استثنائی. بدا که گفته می‌شود.

نکته این است که علماء شیعه که اعتقاد به بداء دارند مقصودشان از بداء این تهمتی که بی انصافان از سایر مذاهب به شیعه می‌زنند که ظهور بعد الخفاء لله است به هیچ وجه چنین نیست و أحدی از شیعه چنین نگفته است. مقصود از بداء در روایات این است که در قضاء غیر محتوم عالم محو و اثبات ذات مقدس حق بعد از اینکه بر دیگران مخفی هست که چه گزینه‌ای را انتخاب میکنند، اظهار می‌کند از لوح محفوظ که وضعیت بدین گونه خواهد شد که عبد اختیار دارد این قضیه تعلیقیه را شرطش را محقق کند یا نه؟ از علم مخزون مکنون در حقیقت اعلام و اظهار می‌شود ما خفی علی العباد. لذا امام رضا علیه السلام به سلیمان مروزی فرمودند ان لله عزوجل علمین علما مخزونا مکنونا لایعلمه الا هو، من ذلک یکون لابداء نه فی ذلک یکون البداء. از آن علم مکنون بداء است آن وقت آثار این بداء این است که اگر در عالم محو و اثبات بداء به این معنا نباشد فاسق بگوید مجبوریم بر فسق و نوشته شده برای ما فسق، تا ابد مسیر را ادامه می‌دهد و طاغی هکذا و دیگر تکلیف و شریعت و تغییری که انسان ممکن است در افعال و اعمالش برایش بوجود بیاید همه بی معنا میشود. لذا اعتقاد به بداء یک موتور محرکه برای سعادت انسان و فعل خیرات است. روایات شیعه را ببینید تعابیری که ما عظّم الله بمثل البداء. هیچ کس خدا را تعظیم نمیکند به مانند بداء. اگر بداء تغییر بعد الجهل باشد نسبت به خداوند که تعظیم الله نیست بلکه این حطّ الله است به منزله یک انسان عادی. کلینی در کافی به سند صحیح عن زراره ما عبد الله بشیء مثل البداء. اگر گفته میشود بداء عبادة الله است و اعتقاد به بداء بزرگترین عامل برای عبادة الله است و الا اگر این معتقد نباشد لم یبق للإنسان داعٍ إلی عبادة الله. یا اگر در روایات ما گفته میشود اگر مردم اجر بداء را بدانند چنین چنان می‌کنند یعنی آثار تربیتی بداء در حیات انسان است.

اینجا بحث فراوان است اما به اختصار اشاره میکنیم بحث بداء را هر کسی بخواهد التزام به دستورات دینی را در مردم نهادینه کند باید بداء به این معنا را ملتزم باشد لذا علامه طباطبائی یک جا نکته خوبی دارند که به نظرم ذیل آیه یمحو الله ما یشاء میفرمایند اصلا بحث نداریم از این معنا زیرا این معنا برای بداء معنای روشنی است که هر متدینی باید معتقد باشد.

إن قلت: اگر معنای بداء این است یعنی إبداء الله و إظهاره ما خفی علی العباد، یعنی قضیه تعلیقیه‌ای خداوند در هر سال برای مقدرات انسانها جعل میکند سپس با فعل شرط خداوند از أم الکتاب نتیجه را اظهار میکند اگر مقصودتان این است چرا به این معنا میگویید بداء، در لغت بداء یعنی علم بعد جهل چرا شما شیعه میگویید بداء؟

جواب: اولا: اسم این مسأله و ماهیت را ما بداء نگذاشته ایم بلکه در تعبیر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از این معنا که ابداء باشد به بداء تعبیر شده است. صحیح بخاری عن أبی عمره إن أبا هریره حدثه انه سمع رسول الله یقول إن ثلاثة فی بنی اسرائیل ابرص و اعمی و اقرع بدا لله أن یبتلیهم. این آقایان بی انصافی که کلمه بدا لله وقتی در کتاب کافی آمده در روایات شیعه شدیدترین هجمه را میکنند که میگویند بدا لله یعنی علم بعد جهل پس کافرید آیا ما هم میتوانیم بگوییم در این روایت میگویید بدالله. شراح بخاری ابن حجر در 6/579 بتخفیف الدال المهملة بغیر همز أی سبق فی علم الله فأراد إظهاره ولیس المراد أنه ظهر له بعد أن کان خافیا لان ذلک محال فی حق الله تعالى اینها را میگوید چون بعض رنود اهل سنت خواسته اند بگویند بدا نیست بلکه بدأ لله است. آنانشان که با روایات مأنوستند میگوید بدا هست در اینجا و معنایش این است که أی سبق فی علم الله فأراد اظهاره خوب ما هم چنین میگوییم و میگوییم از بدالله مقصودمان همین است. ارشاد الساری میگوید بغیر همز و هو الذی روینا کالأکثرین و معناه سبق فی علم الله فأراد اظهاره لا أنه ظهر له بعد أن کان خافیًا إذ إن ذلک محال فی حق الله تعالى.

لذا بطور کلی إعتقاد به بداء با این معنا که شیعه معتقد است به نظر ما هیچ مسلمانی نمیتواند از آن فرار کند و از شؤون توحید تفسیر بداء است به همین معنای مذکور.

اینجا ملاحظاتی است که وارد نمیشویم. ملاحظه در کلام مرحوم آخوند. مرحوم ملاصدرا در اسفار اربعه 1/395 بحثی دارد که بعض ملاحظات به آن وارد است. مرحوم میر داماد در رساله نبراس الضیاء فی شرح البداء در قبسات آمده مطلبی دارد که فی الجمله مناقشه دارد. بعض اعلام از اتباع مکتب قم رساله در بداء دارد که مناقشه دارد.

مما ذکرنا ظهر که بعض روایات در بحث ائمه اثنا عشر که کلمه بداء در آنها آمده که بدالله فی اسماعیل و بدالله فی الهادی علیه السلام معنای بدا لله همین معنا است یعنی اظهار ما تصوره الناس غیر ذلک. مردم فکر می‌کردند امامت در اکبر آولاد است، اسماعیل بعد امام صادق علیه السلام ولد اکبر است و امام، خداوند با موت اسماعیل اظهر ما کان خافیا علی الناس. یا در زیارت السلام علی من بدا لله فی شأنه یعنی بدا من الله فی شأنه که هر کدام در جای خودش قرائن مطمئنه دارد. راوی میگوید نزد امام آمدم و ابنه ابوجعفر حی بود و أنا أظن انه هو و قلت جعلت فداک من أخص من ولدک؟ فقال لا تخصوا احدا حتی یخرج الیکم امری. آیا معنایش این است که چنانکه احمد الکاتب میگویند یعنی خود امام هم نمیدانست چه میخواهد بگوید که بعد فوت اسماعیل بر خود امام هم روشن شود؟ در حالی که ائمه اثنی عشر با احادیث متواتر تعداد و نامشان و کنیه شان از قبل معلوم بوده حدیث لوح که شبه متواتر است. بدا چنین نیست که خدا امامت را در اسماعیل قرار داده بود بعد ام الکتاب را تغییر داد یا لوح محفوظ را.

مباحث عام و خاص تمام شد.



[1]. جلسه 81، مسلسل 543، چهارشنبه، 95.12.04.

قسمتی از مبنای استاد در وضع حروف و معانی حرفیه. مربوط به جلسه 532 و نقد کلام مرحوم بروجردی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۰
سید روح الله ذاکری

تقریر نویسی

کاربرد اصطلاح تقریر نویسی در حوزه‌های علمیه در اصل مربوط به دوره خارج است که گاهی به دوره سطح نیز تعمیم داده می‌شود. تعریف و شیوه تقریر نویسی در دو دوره سطح و خارج متفاوت است.

تقریر نویسی در دوره خارج یعنی پیاده‌سازی روش‌مند مطالب استاد، به ضمیمه ثبت تتبعات، تحقیقات و دیدگاه‌های مقرر در موارد لزوم.

تقریر نویسی در دوره سطح یعنی تبیین مطالب کتاب درسی با بیانی دسته‌بندی شده، مختصر و مفید که برای غیر حاضرین در کلاس، قانع کننده باشد به همراه ثبت تتبعات، تحقیقات و کارورزی‌های علمی مرتبط. در این نوشتار به دنبال تبیین اجمالی تقریر نویسی در دوره سطح هستیم.

روی ادامه مطلب کلیک کنید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۰۹
سید روح الله ذاکری

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

واجب سوم: لبس الثوبین

مرحوم امام در تحریر می‌فرمایند: الثالث من الواجبات لُبس الثوبین بعد التجرّد عما یحرم علی المحرم لبسه، یتّزر بأحدهما و یرتدی بالآخر. در این بحث فروعی مطرح است که مرحوم امام ضمن چند مسأله بیان می‌کنند.

فرع اول: آیا پوشیدن دو جامه احرام در آغاز احرام وجوب تکلیفی دارد یا خیر؟[2]

علامه در منتهی و محقق در شرایع می‌فرمایند: لبس ثوبی الإحرام واجبٌ. شهید ثانی در مسالک: لا إشکال فی وجوبهما.

در مقابل بعض فقهاء در وجوب لبس ثوبی الإحرام تردید کرده‌اند، فاضل هندی در کشف اللثام می‌فرمایند اگر اجماع در مسأله قائم شد بر وجوب فبها و الا أدله اقامه شده دال بر وجوب نیست و اصل عدم است. مرحوم حکیم در مستمسک بر دلالت أدله بر وجوب لبس ثوبین اشکال می‌کنند.[3] وجه تردید این است که دو دلیل بر وجوب لبس ثوبین در احرام اقامه شده یکی سیره مستمره مسلمین قاطبةً من زمن النبی صلی الله علیه و آله و سلم الی الآن. اگر دلیل بر وجوب این سیره باشد نهایتا فعل دال بر رجحان است نه وجوب. اگر دلیل بر وجوب روایات است می‌گویند در روایات لبس ثوبین در عداد مستحبات آمده است و این خود قرینه بر رجحان و استحباب است نه قرینه بر وجوب. بعض روایات را اشاره می‌کنیم:

روایت اول: صحیحه معاویة بن عمار سألت أبا عبدالله علیه السلام عن التهیّئ للإحرام فقال علیه السلام أطلّ بالمدینة فإنه طهورٌ و تجهّز بکل ما ترید و إن شئت استمتعت بقمیصک حتی تأتی الشجره فتفیض من الماء و تلبس ثوبیک.

روایت دوم: صحیحه هشام بن سالم ارسلنا الی ابی عبدالله اعلیه السلام و نحن جماعه و نحن بالمدینه انا نرید ان نودعک فارسل الینا ان اغتسلوا بالمدینه فإنی اخاف ان یعزّ الماء علیکم فاغتسلوا بالمدینة و البسوا ثیابکم التی تحرمون فیها ثم تعالوا فرادی أو مثانی.

روایت سوم: صحیحه معاویة بن عمار إذا جئت الوقت من هذه المواقیت و انت ترید الإحرام فانتِف إبطیک ... و البس ثوبیک.

دو نگاه به این روایات وجود دارد:

نگاه اول: مرحوم حکیم و فاضل هندی در کشف اللثام و دیگران می‌گویند لبس ثوبین در عداد آداب و مستحبات ذکر شده، پس از این اوامر نمی‌توانیم استفاده کنیم وجوب لبس ثوبین را و غایة ما یدل رجحان و استحباب است.

نگاه دوم: بعض فقهاء مانند محقق خوئی می‌فرمایند هر امری ظهور دارد در وجوب تا زمانی که قرینه اقامه شود که از آن رجحان و استحباب قصد شده است، آنگاه در یک یک این روایات محقق خوئی درمباحثشان این روایات را می‌آورند و در هر کدام می‌فرمایند امر است و امر ظهور در وجوب دارد. إلبَس ثوبیک، نسبت به گزاره‌های قبلی قرینه داریم ولی نسبت به این قرینه نداریم. مثال میزنند اگر کسی گفت رأیت أسدا و ذئبا، اگر قرینه آمد که أسد یعنی رجل شجاع دلیل نمی‌شود ذئب هم در معنای دیگری استعمال شده باشد.

دو مؤید هم ذکر می‌کنند بر اینکه لبس ثوبین واجب است.

مؤید اول: می‌فرمایند روایاتی داریم نسبت به إحرام صبیان جرّدوا صبیانکم فی الفخّ. بچه‌ها را لازم نیست در شجره یا جحفه محرم کنید بلکه در منطقه فخ که نزدیک شهر مکه است لباس آنان را درآورید. محقق خوئی می‌فرمایند وجوب تجرید ثوب برای پوشیدن دو جامه احرام است و الا اگر پوشیدن دو جامه برای احرام واجب نباشد چرا حضرت چنین فرمودند، پس این جمله مدلول التزامی‌اش مراد است که پوشیدن لباس احرام است. این روایت فقط سندش مشکل دارد اما مؤید می‌تواند قرار گیرد.

عرض می‌کنیم: این روایت وجهی برای تأیید ندارد، جهت اینکه حضرت فرموده‌اند لباس دوخته بچه ها را در آورید این به جهت رمت پوشیدن جامه دوخته است، اما اینکه دو جامه بپوشند یا فقط یک لنگ ببندند، تلازمی ندارد.

مؤید دوم محقق خوئی توقیع حمیری است که سندش را قبول ندارند لذا می‌گویند روایت مؤید است و دلالت را قبول دارند. راوی به حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف نامه مینویسد که من با گروهی از اهل سنت در حج همراهم به مسلخ رسیده‌ایم که میقات ما است از منطقه ذات عرق اما اهل سنت آنجا محرم نمی‌شوند و از ذات عرق محرم می‌شوند آیا برای تقیه می‌توانم احرامم را تأخیر اندازم تا ذات عرق؟ حضرت می‌فرمایند یُحرم من میقاته ثم یلبس الثیاب و یلبّی فی نفسه فإذا بلغ الی میقاتهم أظهره. محقق خوئی می‌فرمایند این جمله دلالت دارد که لبس ثوبی الإحرام در احرام واجب است. حضرت فرموده‌اند از میقات شیعیان که مسلخ است محرم شود در خفاء ثم یلبس الثیاب یعنی لباسهای دوخته‌اش را بپوشد و آهسته تلبیه بگوید فإذا بلغ إلی میقاتهم أظهره.

عرض می‌کنیم: ما متوجه وجه دلالت این روایت بر وجوب لبس ثوبی الإحرام نمی‌شویم. حضرت فرموده‌اند لباسهای دوخته‌اش را بپوشد. اگر تقیه نبود لباسهای دوخته نپوشد اما چه کار کند فقط لنگ ببندد یا دو جامه باشد یا رداء بلند ساتر عورت باشد هر سه ممکن است. به نظر ما سند تمام است اما دلالت ندارد.



[1]. جلسه 52، مسلسل 760، سه شنبه، 95.10.14.

*******************

بسم الله الرحمن الرحیم[1]

محقق خوئی فرمودند هر چند لبس ثوبین در عداد مستحبات ذکر شده اما هر امری ظهور در وجوب دارد مگر اینکه قرینه داشته باشیم.

عرض میکنیم: اگر موضوعی که مرحوم حکیم بیان بکنند تمام باشد که یک روایت در صدد شمارش آداب و مستحبات یک عمل باشد خودش قرینه است بر اینکه از اوامر وارده در این دلیل وجوب اراده نشده لذا اگر اشکال مرحوم حکیم را محقق خوئی بپذیرند که این احادیث در صدد بیان آداب و مستحبات احرام است، که انصاف این است که نمی‌توان گفت صیغه امر إلبس ثوبیک یا جمله خبریه اینجا دال بر وجوب است. لکن اصل ادعای مرحوم حکیم قابل قبول نیست لذا ما با توجه به دو نکته ظهور امر إلبس ثوبیک را در وجوب می‌دانیم:

نکته اول: این روایات در صدد بیان واجبات و مستحبات احرام است هر دو، نه فقط در صدد بیان آداب باشد، می‌خواهد بگوید کسی که می‌خواهد محرم شود آداب و وظائفش اینها است. و شاهد بر آن این است که تلبیه را در این روایات جزو همین دستورات محسوب می‌کند با اینکه بالضرورة تلبیه واجب است.

نکته دوم: حال که روایات در صدد بیان وظائف و آداب است، فهم اصحاب را قاطبةً من زمن المعصومین إلی زمان فاضل هندی صاحب کشف اللثام که تشکیک کرده ضمیمه می‌کنیم، اصحاب از این روایات نسبت به لبس ثوبین در احرام لزوم را استفاده کرده‌اند. به حیث لایشذ عنه شاذ و الشاهد علیه نه قول به استحباب داریم تا زمان فاضل هندی حتی بعد از ایشان هم تشکیک کرده‌اند حتی یک قول به استحباب نداریم. علاوه بر اینکه اگر این عمل مستحب میبود حداقل ده مورد که گزارش میشد کسی مستحب را ترک کرده باشد گفته باشد من در لباس احرام محرم نمیشوم و با یک لنگ محرم می‌شوم. فعلیه فهم اصحاب ضمیمه می‌شود به وجود امر به لبس ثوبین در حال احرام، نتیجه اطمینانی می‌گیریم که لبس ثوبین در زمان محرم شدن یکی از واحبات خواهد بود.[2]

فرع دوم: آیا این وجوب یک وجوب شرطی و وضعی است یا فقط یک حکم تکلیفی است؟ اگر وجوب شرطی و دال بر حکم وضعی باشد مفادش این است که اگر کسی در ثوبین محرم نشد و این دو جامه را نپوشید احرامش باید باطل باشد. پس آیا وجوب لبس ثوبین یک حکم تکلیفی صرف است اگر کسی این کار را نکرد معصیت کرده یا نه وجوبش شرطی است به نحوی که احرام باطل است بدون لبس ثوبین؟ اشتراط به دو نحوه متصور است در کلمات بعضی آمده است اشتراط به این معنا است که لبس ثوبین متمم تحقق احرام استنه شرط صحت تلبیه به این معنا که اگر کسی تلبیه را در لباس دوخته گفت بعد هم لباس احرام پوشید گفته شده احرام و تلبیه‌اش صحیح است اما اگر تلبیه را در لباس دوخته گفت بعد هم لباس احرام نپوشید متمم تحقق احرام را نیاورده لذا احرامش باطل است. بعضی می‌گویند لبس ثوبین شرط صحت تلبیه هم هست، به حیثی که اگر تلبیه در لباس دوخته گفت یا رفت حمام غسل کند بدن را خشک کرد و ثوبین را نپوشیده بود و تلبیه گفت تلبیه هم باطل است. آیا به هر یک از این دو معنا که باشد لبس ثوبین یک وجوب شرطی و حکم وضعی را اثبات میکند یا یک حکم تکلیفی است مطلقا چه عالم باشد چه جاهل؟ لبس ثوبین فقط واجب تکلیفی است و اثر وضعی ندارد لذا گر جهلا یا عالما لباس احرام نپوشید احرامش صحیح است. یا قول سومی گفته شود چنانکه صاحب حدائق فرموده که لبس ثوبین در حالت علم وجوب شرطی دارد اگر جاهل بود وجوب شرطی ندارد صرفا یک حکم تکلیفی است. محقق خوئی میفرمایند لبس ثوبین یک واجب تکلیفی است مطلقا جهلا و عمدا، لذا گر کسی عن علم یا عن جهل لباس احرام نپوشید از این جهت احرامش مشکل ندارد و صحیح است.

محقق خوئی دو دلیل بر این مدعا اقامه می‌کنند که وجوب لبس ثوبین وجوب شرطی نیست بلکه تکلیفی است.

دلیل اول: عدم الدلیل علی الشرطیه. می‌فرمایند در روایات آمده إلبس ثوبیک، ظهور این روایات وجوب تکلیفی است و این که اثر وضعی مترتب میشود به حیثی که اگر انجام ندادی احرام باطل میشود دلیل خاص میخواهد که نداریم. لذا صرفا حمل میشود بر وجوب تکلیفی.

عرض می‌کنیم: این بیان خلاف مبانی اصولی شما است. مدتی قبل در بحث اصول به مناسبت گفتیم محقق خوئی می‌فرمایند امر به یک عمل ضمن مرکب ارشاد به جزئیت و شرطیت است، اگر ضمن واجبات نماز مولا گفت إرکع، هر چند ظهور اولیه در وجوب تکلیفی است اما چون ضمن یک مرکب ذکر شده است این امر ارشاد به شرطیت و جزئیت است. میگوییم چگونه دلیل نداریم طبق مبنای ایشان در اصول که میگویند ضمن واجبات احرام میگوید البس ثوبیک إغتسل و لبّ، ظهور این اوامر از نگاه اصولی شما در جزئیت و شرطیت است لذا شما باید قائل به وجوب شرطی بشوید چرا میگویید عدم الدلیل علی ذلک. بله دلیل دوم ایشان که باید بررسی شود ممکن است اقامه‌اش بر این معنا صحیح باشد به این شکل که باید اینگونه می‌فرمودند که هر چند امر در ضمن یک مرکب ارشاد به شرطیت و جزئیت است اما در ما نحن فیه ما دلیل و قرینه داریم که این امر البس ثوبیک هر چند در ضمن مرکب است اما ارشاد به جزئیت و شرطیت نیست. قرینه‌ای که می‌گوید امر به لبس ثوبین ارشاد به شرطیت نیست بلکه صرفا یک وجوب تکلیفی است، بعض روایات است.

روایت اول: صحیحه معاویة بن عمار باب دوزادهم اقسام حج حدیث بیستم یوجب الإحرام ثلاثة اشیاء التلبیة و الإشعار و التقلید، فإذا فعل شیئا من هذه الثلاثه فقد أحرم. روایت در مقام تحدید است و می‌گوید چیزی که سبب احرام می‌شود سه نکته است: تلبیه، إشعار و تقلید است. اگر یکی از اینها را انجام داد محرم شده است یعنی فقط تلبیه سبب احرام است. اگر لبس ثوبین جزئیت یا شرطیت داشت در تحقق احرام باید ذکر می‌شد. حضرت نفرموده فإذا فعل شیئا من هذه الثلاثه لابسا لباس الإحرام فقد أحرم. پس لبس ثوبین نه دخیل در صحت احرام است نه دخیل در صحت تلبیه.

روایت دوم: باب چهل و پنجم ابواب احرام حدیث دوم صحیحه معاویة بن عمار عن ابی عبدالله علیه السلام فی رجل أحرم و علیه قمیص فقال ینزعه و لایشقه و إن کان لبسه بعد ما أحرم شقّه و أخرجه مما یلی رجلیه. سؤال میکند فردی محرم است و پیراهن در بدن او است حضرت میفرمایند اگر قبل تلبیه و احرام در بدنش بوده و در همان لباس محرم شده فقط لباس را درآورد اما اگر بعد محرم شدن پیراهن پوشید باید پیراهن را پاره کند و از طرف پا خارج کند، اگر شرط صحت احرام لبس ثوبین است و جامه نباید باشد امام باید بفرمایند احرامش باطل است چون لباس احرام نپوشیده، امام وجوب اعاده احرام را ذکر نمیکنند. از اینکه در روایت حکم به وجوب اعاده احرام نمیشود خودش دلالت دارد که تلبیه و محرم شدن در لباس دوخته مبطل نیست لذا لبس ثوبین وجوب تکلیفی دارد نه شرطی.

این خلاصه کلام محقق خوئی بود.

صاحب حدائق تفصیل قائل‌اند که اگر فرد جاهل باشد به حکم لبس ثوبین و جامه نپوشید احرامش صحیح است و اگر عالم است به وجوب لبس ثوبین مع ذلک در مخیط محرم شده است احرامش باطل است، وجه این تفصیل تمسک به یک روایت است که خواهد آمد.



[1]. جلسه 53، مسلسل 761، چهارشنبه، 95.10.15.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

سالروز ولادت آقا و مولایمان أبی محمد العسگری را به حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف و به دوستان تبریک عرض میکنم ان شاء الله توفیق داشته باشیم در مسیر اهل بیت علیهم السلام قولا و عملا گام برداریم.

صاحب حدائق فرموده‌اند اگر جاهل به حرمت لبس مخیط بوده احرامش صحیح است و اگر عالم بوده احرامش باطل است. وجه این تفصیل تمسک به صحیحه عبد الصمد ابن بشیر است. روایت مفصل است که حجاج مردی را در مسجد الحرام مشاهده کردند مشغول تلبیه است و قمیص و لباس مخیط پوشیده، اتباع أبی حنیفه به او هجوم آوردند گفتند این قمیص را پاره کن و از پایین پا خارج کند و إن علیه بدنة و الحج من قابل، در بعض نقل ها دارد شروع کرد خودش را زدن، امام صادق علیه السلام دیدند او را یا آوردنش خدمت حضرت که باب علم اینجا است به حضرت عرض کرد من کارگر هستم مشغول کار شدم پولی جمع کردم به حج آمدم از کسی سؤال هم نکردم نمیدانستم باید قمیص را درآورم، حال چه کنم اینان گفته اند چنین باید انجام دهی. امام فرمودند متی لبست قمیصک أبعد ما لبّیت أم قبل قال قبل أن ألبّی قال علیه السلام فأخرجه من رأسک فإنه لیس علیک بدنة و لیس علیک الحج من قابل أیما رجلٍ رکب أمراً بجهالة فلاشیء علیه. صاحب حدائق می‌فرمایند از این حدیث استفاده میشود، اگر با جهالت در لباس دوخته محرم شده است، نه قربانی و کفاره دارد و نه حج سال آینده و نه هم شق الثوب دارد. این روایت تقیید می‌زند روایاتی را که جلسه قبل اشاره کردیم از جمله صحیحه معاویة بن عمار که مطلق می‌گفت هر کسی در قمیص محرم شده ینزعه و لایشقه، این روایت آن صحاح را مقید می‌کند و می‌گوید اگر با جهل بوده، حکم همین است اما اگر لبس مخیط با علم بوده احرامش باطل است.

محقق خوئی به صاحب حدائق اشکال می‌کنند که اشکالشان ناقص است اما با تتمیم با چنین می‌فرمایند که این صحیحه عبد الصمد بن بشیر با آن اطلاقات علی الظاهر هر دو مثبتین هستند، رابطه‌شان اطلاق و تقیید نیست، بله میتوانیم به مفهوم تعلیل ذیل تمسک شود و گفته شود امام در مقابل اتباع ابی حنیفه که می‌گفتند شق القمیص و بدنة و الحج من قابل، حضرت فرمودند اگر قبل تلبیه لباس داشته ای و در لباس تلبیه گفتی هیچ کدام از آن حکم‌ها بر تو نیست چون جاهل بوده‌ای، مفهومش این است که اگر در صورت علم باشد علیک بدنة و الحج من قابل. اگر مقصود صاحب حدائق از تقیید این باشد که مفهوم تعلیل سایر روایات را تقیید می‌زند قابل قبول نیست، زیرا این روایت چنین مفهومی ندراد، زیرا منطوق میگوید أیما رجل رکب شیئا بجهالة لاشیء علیه، مفهومش این است که اگر با علم در لباس مخیط محرم شد فشئٌ علیه، چیزی بر او هست اما این چیز، کفاره است یا بطلان حج یا هر دو مفهوم بر این معنا دلالت ندارد، فعلیه تمسک به صحیحه عبدالصمد بن بشیر بر مدعای صاحئب حدائق صحیح نیست.

برای بطلان تلبیة با لبس مخیط به روایت دیگری هم استدلال شده باب 45 ابواب احرام حدیث پنجم صحیحه ثالث معاویة بن عمار إن لبست ثوبا فی احرامک لایصلح لک لبسه فلبّ و أعد غسلک و إن لبست قمیصا فشُقّه و أخرجه من تحت قدمیک. گفته شده این روایت می‌گوید اگر در حال احرام لبس مخیط کردی فلبّ و أعد غسلک.[2]

عرض می‌کنیم این حدیث هم مثبت این معنا نیست، این حدیث از نظر فقه الحدیث می‌خواهد تفاوتی را فی الجمله بین ثوب و قمیص مطرح کند، قمیص وقتی در مقابل ثوب بکار می‌رود یعنی پیراهن که در عربی به لباسی گفته میشود که برای خارج کردن از بدن باید از طرف سر بیرون بیاورند. ثوب یعنی مطلق جامه‌ای که می‌تواند بیرون بیاورند مانند عبا یا قبا و امثال اینها که لازم نیست حتما از سر بیرون بیاورد. یک نگاه روایت به این است که اگر در احرام ثوب پوشیده بودی فلبّ و أعد غسلک، و نمیخواهد این جامه را بشکافی و از پایین پا بیرون آوری. اما اگر قمیص پوشیده بودی آن را بشکاف و از سمت پا بیرون بیاور و از روی سر بیرون نیاور که سرت هم پوشیده شود و حرام دیگری مرتکب شوی در حال احرام.

نکته دوم: در این روایت این است که به حکم قرینه این روایت مربوط است به احرام پوشیدن لباس مخیط بعد احرام. سایر روایات میگوید اگر بعد از احرام لباس مخیط پوشیدی آن را بشکاف و از پایین پا بیرون آور و این هم یک امر تعبدی است اما اگر قبل تلبیه پوشیده بودی و در همان لباس تلبیه گفتی لازم نیست آن را بشکافی، این روایت میگوید بعد احرام اگر ثوبت پوشیده بودی شکافتن لازم نیست و از دوشت بنداز آنها را و اگر قمیص پوشیده بودی أخرجه من تحت قدمیک. پس روایت مربوط به پوشیدن لباس بعد احرام است، پوشیدن لباس بعد از احرام اگر ثوب است تلبیه بگو و اگر قمیص است ندارد تلبیه بگو فصل بین این دو را أحدی نگفته و گفتنی نیست که اگر ثوب بود تلبیه باطل است و اگر قمیص بود باطل نیست، لذا این قرینه شاهد است که تلبیه در اینجا حمل بر استحباب میشود مخصوصا با عنایت به صحاح گذشته که میگفت اگر بعد احرام جامه را پوشیدی شقه و أخرجه و تلبیه هم واجب نیست پس به قرینه آن روایات این حدیث حمل میشود بر استحباب ذکر تلبیه در بعض صور نه وجوب ذکر تلبیه.[3]

فعلیه این روایت لایصلح أن یکون دلیلا علی أن لبس المخیط فی حال الإحرام أو بعده یبطل تلبیته.

کلام صاحب حدائق که قابل پذیرش نیست. کلام محقق خوئی را قبول داریم اما استدلالشان را نه. فرمودند بر نفی شرطیت لبس احرام تمسک میکنیم به اطلاق این روایت که یوجب الإحرام ثلاثة التلبیة و الإشعار و التقلید فإذا فعل شیئا من هذه الثلاثه فقد أحرم. به نظر ما این روایت اطلاق ندارد و در مقام بیان این است که تلبیة عِدل دارد که اشعار و تقلید باشد، هر کدام از این سه را که انجام داد محرم است، اما آیا شرط دیگری هم دارد یا نه؟ و باید در میقات باشد یا نه؟ لبس احرام باشد یا نه؟ از این جهات در مقام بیان نیست. لذا مانند محقق خوئی که در اصول می‌فرمایند امر به شیء ضمن مرکب ارشاد به شرطیت است اینجا نمی‌توانند نفی شرطیت کنند با این روایت و این روایت از این جهت در مقام بیان نیست. مع ذلک اصل فتوای ایشان صحیح است که لبس ثوبین دلیل نداریم وجوبش شرطی باشد و به نظر ما وجوبش تکلیفی است. احتمال شرطیت اگر بدهیم در اوامر البس ثوبیک صحیحه معاویة بن عمار است که اطلاقش شرطیت را نفی میکند. که جلسه قبل اشاره کردیم باب 45 ابواب احرام حدیث دوم صحیحه معاویة بن عمار عن ابی عبدالله علیه السلام فی رجل أحرم و علیه قمیص فقال ینزعه و لایشقه و إن کان لبسه بعد ما أحرم شقّه و أخرجه مما یلی رجلیه. لذا آن صحیحه قرینه قویه است که لبس ثوبین وجوب تکلیفی دارد نه شرطی، لذا به نظر ما چه در حال جهل چه عمد اگر در وقت احرام لبس مخیط داشت اقوی این است که احرامش باطل نیست هر چند در صورت علم مرتکب معصیت شده است.



[1]. جلسه 54، مسلسل 762، شنبه، 95.10.18.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

نکته: در مورد لبس مخیط در حال احرام روایت دیگری هم هست در باب چهل و پنج تروک احرام حدیث چهارم صفوان عن خالد بن محمد الأصم، جمعی مانند محقق خوئی روایت را معتبر نمی‌دانند چون خالد بن محمد أصم توثیق خاص ندارد، ما که قاعده مشایخ ثقات را در مسندات قبول کردیم نقل صفوان از خالد بن محمد أصم أمارة وثاقت او است. فهو ثقة و الروایة معتبره. قال دخل رجلٌ المسجد الحرام فهو محرم فدخل فی الطواف و علیه قمیص و کساء فأقبل الناس علیه یشقون قمیصه و کان صلبا فرآه أبوعبدالله علیه السلام و هم یعالجون قمیصه یشقونه فقال له کیف صنعت فقال أحرمت کذا فی قمیصی و کسائی فقال علیه السلام أنزعه من رأسک لیس ینزع هذا من رجلیه إنما جهل. این روایت به احتمال قوی با روایت عبد الصمد بن بشیر قضیه واحده را نقل می‌کند، در هر صورت این روایت دلالت می‌کند بر اینکه افراد می‌خواستند پیراهن این فرد را که در حال طواف بود بشکافند و از پایین پایش درآورند فکان صلبا یعنی پیراهن محکم بود، حضرت فرمودند از سر درآورد و این از مواردی نیست که پیراهنش را پاره کند، إنما جهل، این کلمه إنما جهل می‌خواهد حکم نزع از رأس و عدم وجوب نزع را از رجل بیان کند، و هیچ ربطی به صحت یا فساد حج ندارد، یعنی صحت حج مفروغ عنه است،[2] فعلیه این حدیث هم که سندا معتبر می‌دانیم دلالت می‌کند بر اینکه تعلیل مربوط به نزع لباس است و میگوید شق الثوب لازم نیست.

فرع سوم:

اقوی این است که لبس ثوبین واجب شرطی نیست بل واجبا تعبدیا. تعبدیت یعنی احتیاج دارد به قصد قربت. در این مسأله امام تصریح می‌کنند لبس ثوبین واجب تعبدی است، یعنی قصد قربت می‌خواهد، در مسأله شانزدهم تحریر در همین بحث لبس ثوبین می‌فرمایند و الأحوط النیة و قصد التقرب فی اللبس که أحوط وجوبی است. بالأخره فتوا دارند یا احتیاط وجوبی، اینجا میگویند واجب تعبدی است. مگر اینکه توجیه کنیم و تعبدیت را در مقابل شرطیت بدانیم در واجب تعبدی بگوییم مقصودشان واجب نفسی است که خلاف ظاهر است. علی کل حال فرع سوم این است که آیا در پوشیدن لباس احرام قصد قربت لازم است یا نه؟ در مدینه است لباس احرام را برای تمرین می‌پوشد و میگویند حرکت کنید به سمت شجره. اینجا گاهی لبس ثوبین را واجب نفسی در حج می‌دانیم چنانکه اثبات کردیم و مختار ما وجوب نفسی بود نه وجوب شرطی، اگر واجب نفسی باشد قصد قربت در همه واجبات حج لازم است الا ما خرج بالدلیل. وجه‌اش این است که آیه کریمه قرآن و أتموا الحج و العمرة لله سابق گفتیم روایات صحیحه تفسیریه میگوید مقصود از این کریمه قرآن این است که اعمال حج را برای خدا انجام دهید لذا به حکم این آیه هر عملی که جزء واجبات و اعمال حج شد مانند مبیت به منی و رمی جمار همه طبق آیه باید لله انجام شود و قصد قربت داشته باشد، اما اگر لبس ثوبین واجب شرطی باشد نه واحب نفسی ما دلیلی بر لزوم قصد قربت در آن نخواهیم داشت. وجهش کما ثبت در اصول در بحث مقدمه واجب، شرط خارج از حقیقت مشروط است و دلیل بر لزوم قصد قربت در مشروط دلالت نمی‌کند در شرط هم قصد قربت لازم است، لذا می‌بینید صلاة مشروط به استقبال قبله، ستر عورت و وضو است. خود صلاة بدون شبهه قصد قربت می‌خواهد اما شرائط صلاة چون شرط خارج از حقیقت مشروط است دلیل بر لزوم قصد قربت در مشروط نمی‌تواند بگوید شرطش هم قصد قربت می‌خواهد. لذا در هر شرطی که دلیل داشتیم بر اینکه قصد قربت در آن لازم است مانند وضو، میگوییم قصد قربت لازم است اما شرایط دیگر نماز مانند استقبال قبله و ستر عورت دلیل بر لزوم قصد قربت در اینها نداریم و اصل عدم تعبدیت است. در ما نحن فیه هم اگر لبس ثوبین شرط الإحرام بود نه جزء الحج دلیل نداریم قصد قربت در آن لازم باشد.

فعلیه اگر کسی قائل به وجوب شرطی لبس ثوبین شد قصد قربت در این شرط الإحرام احتیاج به دلیل دارد و لادلیل علیه لذا میگوییم واجب توصلی است.

مما ذکرنا ظهر که در تجرد از لباس مخیط قصد قربت شرط نیست و إن قیل. دلیلی بر آن نداریم، تجرد از لباس مخیط بخاطر این است که چون احرام در لباس مخیط حرام است مقدمه‌اش تجرد از لباس مخیط است، مقدمه ترک حرام است، دلیلی بر لزوم قصد قربت در مقدمه ترک حرام نداریم. به خود تجرد ثابت می‌شود یکی از تروک احرام و قصد قربت در خود تروک احرام لازم نیست چه رسد به مقدماتش، حتی بالاتر میگوییم ما در صوم که حقیقت آن امساک عن المفطّرات است در خود این قصد امساک قربت لازم است اما در یک یک ترک مفطّرات قصد قربت لازم نیست. لذا اگر کسی میل به خوردن و آشامیدن ندارد و از اول روز در ماه رمضان یک قطره آب هم ننوشد و چیزی نخورد امساک و روزه محقق شده است. حتی در ترک دروغ بستن به خدا و پیامبر هم لازم نیست قصد قربت بلکه اگر از ترس مردم هم ترک کند کافی است.

بله ممکن است کسی به صحیحه عبدالله بن سنان تمسک کند بر وجوب نفسی تجرد از لباس مخیط که در روایت آمده است فلما نزل الشجره امر الناس بنتف الإبط و حلق العانة و الغسل و التجرد فی إزار و رداء. گفته شود که در این روایت امر به تجرد شده، لذا تجرد از لباس مخیط وجوب نفسی دارد و جزء اعمال حج است لذا قاعده کلی و أتموا الحج و العمره لله را جاری کنیم بگوییم تجرد از مخیط جزء اعمال حج است و قصد قربت میخواهد.

عرض می‌کنیم: این روایت کنایه است از لبس ثوبین، اگر حدیث چنین بود که و تجرد عن لباسه ثم لبس الإزار و الرداء میگفتیم دو واجب داریم یکی تجرد عن المخیط و دیگری لبس إزار و رداء ولی در این روایت آمده و التجرد فی إزار و رداء برهنگی در إزار و رداء این کنایه از این است که تجرد باشد لبس در إزار و رداء که تجرد مقدمه لبس إزار و رداء میشود. شاهد آن این سات که در روایات به إلبس ثوبین یا تحرم فی إزار و رداء آمده است. لذا این روایت ظهور در اینکه تجرد واجب نفسی است در حج ندارد، و کنایه از لبس ثوبین است. فعلیه دلیلی بر اینکه در تجرد از لباس مخیط قصد قربت لازم است نخواهیم داشت. بله هر عمل توصلی را انسان به قصد قربت انجام دهد ثواب دارد لذا تعبیرات مرحوم امام و سید صاحب عروه و دیگران که میگویند اولی این است که قصد قربت کند اگر به معنای استحباب و رجحان باشد خوب است. انسان شب که میخوابد قصد کند این خواب معد باشد برای تهجد سحر ثواب دارد.

فرع چهارم:

آیا دو جامه احرام لازم است یا به یک پارچه هم می‌توان اکتفاء کرد. مرحوم امام می‌فرمایند الأحوط عدم الإکتفاء بثوب طویل. به نظر ما جای احتیاط وجوبی نیست و باید فتوا داد. به این دلیل که در روایات لبس ثوبین موضوعیت دارد، إلبس ثوبیک. در صحیحه عبدالله ابن سنان آمد و التجرد فی إزار و رداء أو إزار و عمامة یضعها علی عاتقه لو لم یکن له رداء. این روایات موضوع لبس را ثوبین قرار داده و این تعدد موضوع کاشف از دخالت این تعدد در حکم است مگر قرینه‌ای داشته باشیم برای عدم دخالت و حیث لاقرینة باید ثوبین باشد.

فرع پنجم:

آیا لبس إزار و رداء کیفیت خاص دارد؟

اما بالنسبه به رداء در کلمات فقهاء این عبارت به چشم می‌خورد که آیا رداء را بپوشد به شکل ارتداء یا توشّح یا مخیر است بینهما. از بعض عبارات فقهاء استفاده می‌شود در رداء توشح لازم است، حکایت شده از ابن حمزه در وسیله: و لبس ثوبیه یأتزر بأحدهما و یتوشّح بالآخر. در بعض عبارات یا فتوا یا أحوط وجوبی است که ارتداء لازم است و توشح کافی نیست. عبارت صاحب ریاض و ابن ادریس در سرائر را ببینید. جمعی از فقهاء مانند مرحوم امام می‌فرمایند آن چه که ملاک است این است که رداء داشته باشد به هر هیئتی که باشد لذا چه به هیئت ارتداء باشد و چه به هیئت توشح باشد احرام مشکلی ندارد. البته بعد میفرمایند احوط استحبابی این است که به طریق متعارف رداء بپوشد. توشح یعنی این است که رداء را به شکلی روی دوش قرار دهد که یک طرف دوش و بازوی او باز بماند، حوله را روی دوش بیاندازد و حوله سمت راست را بیاورد از زیر بغل سمت چپ به شکلی که سمت چپ بدن برهنه باشد یا عکس این که بازوی راستش باز باشد که اهل سنت انجام می‌دهند. ما تحقیقی در مسأله خواهیم داشت و به این نتیجه خواهیم رسید که حداقل أحوط وجوبی این است که توشح در لبس رداء جایز نیست.

امروز 19 دی است که قیام مردم و روحانیت بود و گرامی میداریم. فردا هم گفته میشود رحلت کریمه اهل بیت است و درس تعطیل است



[1]. جلسه 55، مسلسل 763، یکشنبه، 95.10.19.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

رحلت مرحوم آیة الله آقای هاشمی رفسنجانی را که جایگاه ویژه ای در حدوث انقلاب و بقاء این نهضت عظیم داشتند را به حوزه های علمیه، مراجع تقلید، رهبر معظم انقلاب تسلیت عرض میکنیم در فرصت مناسبی هم تحلیل شخصیت و خدمات و نکات ویژه زندگی ایشان عرائضی هست که مناسب است.

در یک فرصت مناسبی هم تحلیل شخصیت ایشان طبیعی است که مناسب است خدمات و نکات ویژه ای که در مورد زندگی ایشان هم هست در فرصتی اگر پیش آید بیان شود. به دوستان عجالتا این فقدان را تسلیت عرض میکنیم.

به نظر ما هم مشکل وضعی دارد که صدق رداء نمی‌کند هم مشکل تکلیفی دارد که ممکن است نوعی بدعت شمرده شود. دو نکته بیان می‌کنیم و نتیجه‌گیری می‌کنیم.

الف: کسانی که می‌گویند پوشیدن رداء به هر نحوی مجزی است مانند مرحوم امام و محقق خوئی و جمع زیادی از متأخرین نگاهشان چنین است که در أدله آمده إلبس ثوبیک، این لبس ثوبین اطلاق دارد به هر شکل که می‌خواهد. حتی گاهی در کلمات گفته می‌شود که فرض کنید لبس ثوبین اشاره باشد به لبس به نحو متعارف، توشح بین اهل سنت لبس متعارف است، در مسجد شجره و در جحفه وقتی حجاج را می‌بینید هفتاد درصد حجاج لباس احرامشان به نحو توشح است و یک شانه باز است. و نهایتا اگر البس ثوبیک مجمل هم باشد، و کیفیت لبس را تبیین نکند شک داریم آیا کیفیت مخصوصی در لبس دخیل است یا نه؟ اصل عدم دخالت است. لذا مرحوم امام تصریح می‌کنند توشح باشد یا نباشد.

عرض می‌کنیم: سایر روایات از جمله صحیحه عبدالله بن سنان می‌گوید أمر الناس بالتجرّد فی إزار و رداء، صدق رداء لازم است. ذیل همین صحیحه میگوید اگر رداء نداشت عمامه را یضعها علی عاتقه لمن لم یکن له ذلک. رداء در زبان عربی به لباسی گفته می‌شود که روی منکبین قرار می‌گیرد، هویتش چنین است. این جمله اینگونه تفیسر می‌شود، سبحان من تعطَّف بالعز، تعطف أی تردّی، منزه است خدایی که رداء عز پوشیده است. به رداء عطاف هم می‌گویند سمّی الرداء عطافاً لوقوعه علی عطفی الرجل و هما ناحیتا عنقه. جالب است که به دین هم رداء گفته شده در حدیثی از حضرت امیر علیه السلام داریم که از خدا بخواه رداء ات کم شود یعنی دینت کم شود بعد میگویند دین مانند رداء بر شانه انسان سنگینی میکند. یا عتق را میگویند رداء اینگونه است که یضعها علی عاتقه و عاتق موضع العنق من الجانبین یقال له العاتق.

پس رداء ظهور دارد در جامه‌ای که بر روی منکبین انداخته می‌شود.

در کتاب الحج در مبحث احرام اهل سنت اصطلاحی دارند می‌گویند در طواف قدوم یا در طواف و سعی مستحب است اضطباع که در بعض کتب ما مانند بحار الأنوار که یکی دو جا اضطباع آورده بعض نسخ کفته اند این کلمه معنا ندارد نوشته اند اضتجاع بعد مانده اند که معنای اضتجاع چیست. اضطباع که در کتب اهل سنت شایع است عبارت است از توشح. می‌گویند مستحب است در طواف قدوم اضطباع یا رَمَل، که رمل معنای أعم از اضطباع است. این اضطباع و توشح که ضمن رمل است یک سابقه تاریخی دارد، پیامبر گرامی اسلام در عمرة القضاء وارد مکه شدند، اهل مکه مشرک بودند پیغمبر با آنها پیمانی بسته بودند، به مشرکان گزارش دادند پیامبر و مسلمانان جماعت خسته‌ای هستند که حُمّای مدینه آنان را از پا درآورده، سابق در مدینه میگفتند در مدینه تبی میآمد که از پا در میآورد افراد را روایات داریم حضرت دعا کردند این مریضی برود به جحفه، به حضرت خبر داده شد یا توسط جبرئیل یا توسط جاسوسان که مشرکان چنین ذهنیتی نسبت به شما دارند، پیامبر اکرم جمعشان را جمع کردند فرمودند رحم الله امرأً أراهم من نفسه جَلَداً، بعد فرمودند شانه‌تان را برهنه کنید که شانه راست را که معمولا شمشیر به دست می‌گیرند برهنه کنید و لباس را از زیر شانه رد کنید و در طواف با سرعت طواف کنید، به این میگویند رمل، پس رمل برهنه کردن شانه است که می‌گویند اضطباع یا توضح یا تعبط یا توشح.[2] حال این عمل انجام شد و جالب است که کفار بعد میگفتند هؤلاء الذین زعمتم أن الحمّاء قد وهنتهم، أما إنهم لینفرون نفی الظبی (آهو). پس رمل یک شانه را برهنه کردن و مجتمعا به سرعت دویدن است.

اهل سنت قاطبة به جز مالکیه رمل را که برهنه کردن شانه و به سرعت حرکت کردن در طواف است را مستحب می‌دانند. اما مالک میگویند استحبابی در آن نمی‌بینم. از بعض روایات اهل بیت استفاده میشود که این اضطباع و رمل در زمان پیامبر قضیة فی واقعة بوده است، یکی از مستحبات احرام و طواف نیست. دو روایت است که یکی مرسل است که روایت هم نیست و از ابن عباس است. از محمد بن عیسی بن عبید یقطینی قال سئل ابن عباس فقیل له إن قوما یرون أن رسول الله امر بالرمل حول الکعبه فقال کذبوا و صدقوا، ابن عباس اگر نقل درست باشد گفت راست میگویند به این جهت که پیامبر در عمره القضا امر کرد که رمل انجام دهند اما دروغشان این است که ثم حجّ رسول الله بعد ذلک فلم یرمل و لم یأمرهم بذلک. فصدقوا فی هذا و کذبوا فی هذا. این نشانه است که این اختلاف از اول بوده است.

روایت دوم: در علل الشرایع عن أبیه عن سعد بن عبدالله عن أحمد بن أبی عبدالله عن إبن فضّال عن ثعلبة عن زرارة أو محمد الطیّار و فی نسخة من العلل مصصحة محمد بن مسلم، سألت أبا جعفر علیه السلام عن الطواف أیرمل فیه الرجل فقال علیه السلام إن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لمّا أن قدم مکة و کان بینه و بین المشرکین الکتاب الذی قد علمتم أمر الناس أن یتجلّدوا و قال أخرجوا أعضادکم و أخرج رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ثم رمل بالبیت لیریهم أنه لم یصبهم جهدٌ فمن أجل ذلک یرمل الناس و إنی لأمشی مشیا و قد کان علی بن الحسین علیهما السلام یمشی مشیا.

در مورد سنداین روایت همه ثقات هستند فقط راوی أخیر مردد است بین زراره یا محمد بن مسلم یا محمد الطیار، فقط محمد الطیّار هر چند بعضی میگویند امامی ممدوح است، به نظر ما ثقه است. از اصحاب امام باقر و امام صادق علیهما السلام که در مناظره و مباحث اعتقادی بسیار قوی بوده است. متأسفانه از مناظراتش چیزی در دست نیست اما گزارشگری از قوت ایشان در مناظره شده است. پس روایت سندش تمام است. از این روایت به وضوح به دست می‌آوریم که از مناقشات بین شیعه و اهل سنت اضطباع و رمل است و اهل بیت فعل النبی را بر سنة حمل نمیکنند بلکه بر قضیة فی واقعة حمل می‌کنند. با این نگاه مخصوصا با توجه به اینکه در بعض روایات صحیحه آمده و یرتدی برداءٍ دو نکته مهم است: یکم: در روایات رداء و إرتداء آمده است و إضطباع اگر می‌بینیم در بین اهل سنت رواج دارد نه برای صدق رداء و إرتداء است بلکه به فعل النبی در عمرة القضاء برمی‌گردد و اینکه آنان این را سنت می‌دانستند. اهل بیت این عمل را حمل بر سنت نمی‌کنند. لذا هم تشکیک در صدق إرتداء است هم إحتمال قوی بدعت در این عمل است با توجه به نگاه اهل بیت لذا حداقل به نظر ما این است که بر خلاف مشهور متأخران باید گفت احوط وجوبی این است که توشح در رداء جایز نیست.[3]



[1]. جلسه 56، مسلسل 764، چهارشنبه، 95.10.22. دوشنبه به جهت رحلت حضرت معصومه سلام الله علیها علی قولٍ تعطیل بود. سه شنبه هم به جهت فوت مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی در عصر یکشنبه، تعطیل بود.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

گفتیم احوط وجوبی ترک توشح است.[2]

نکته دوم: مقدار ستر در إزار

نسبت به إزار نکته دوم این است که چه مقدار از أسفل بدن علاوه بر ستر عورت را بپوشاند، مرحوم امام در تحریر می‌فرمایند و یکفی فیهما المسمی و إن کان الأولی بل الأحوط کون الإزار مما یستر السُرّة و الرُکبة. لنگ باید به گونه‌ای باشد که از ناف تا زانو را بپوشاند.

مسأله إزار و مئزر هم در مبحث احرام مطرح است هم در کفن میت، که از نظر طول چه مقدار باشد. بعضی فتوا یا احتیاطا می‌فرمایند مما یستر السرّة و الرکبة. دلیلی که می‌شود بر تعیین حد اقامه نمود ظاهرا فقط مکاتبه حمیری است به نقل احتجاج طبرسی که در آن آمده است فإن السنة المجمع علیها بغیر خلاف تغطیة السرّة و الکربتین. این مکاتبه هر چند به نقل شیخ طوسی در کتاب الغیبة معتبر است و برخلاف محقق خوئی اعتبار سندی آن را ثابت کردیم. اما این جملات در کتاب الغیبة نیامده است. و فقط مرحوم طبرسی آورده است و چون نقل مرحوم طبرسی در احتجاج مرسل است این مکاتبه قابل استدلال نیست. و ما دلیل دیگری هم بر اینکه حد إزار بین السرة و الرکبة باشد نداریم. لذا در إزار امر موکول به عرف است. بله در سنن النبی روایاتی داریم که ناظر به جهت دیگر است و آن جهت این است که در زمان جاهلیت اشراف مکه إزاری می‌گوشیدند که دامنش بلند بود و به زمین کشیده می‌شد و بعض وقتها یک فردی از پشت سر دامن ازار را میگرفت که به زمین کشیده نشود لذا در روایات از إزار بلند نهی شده، و گفته شده سنت حضرت این بوده که إزار قسمتی از ساق پائین‌تر از زانو را می‌پوشانده است. در بعض روایات آمده تا کعبین و قبة القدم هم که روی پا بیاید اشکال ندارد اما اگر بیشتر از آن باشد صاحبه فی النار. پس از این روایات هم نمی‌توان استفاده کرد که إزار از نظر طور محدوده‌ای دارد. پس ما یصدق علیه المسمی کافی است.[3]

نکته سوم: عقد و گره زدن رداء یا إزار

بعضی فتوا یا احتیاط وجوبی دارند به ترک العِقد فی الثوبین مانند مرحوم گلپایگانی در حاشیه عروه. در خصوص رداء یک بحث این است که آیا جایز است رداء را به گردن گره بزند؟ از مرحوم شهید اول و مرحوم علامه نقل شده است که فرموده‌اند جایز نیست عقد الرداء علی العنق. صاحب جواهر در ج18، ص237 می‌فرمایند لموثق سعید الأعرج سألت أباعبدالله علیه السلام عن المحرم یعقد ردائه فی عنقه فقال علیه السلام لا. اولا همین روایت را یک صفحه قبل صاحب جواهر میگوید خبر ابی سعید الأعرج که غلط است بلکه سعید درست است. تعبیرشان به خبر هم به این جهت است که اسناد شیخ صدوق به سعید اعرج، عبدالکریم بن عمرو خثعمی وجود دارد که واقفی بوده و شیخ طوسی تعبیر می‌کنند إنه خبیثٌ و به این مضمون می‌فرمایند که الذی دعاه الی الوقف الحطام الدنیوی.

در مقابل مرحوم نجاشی می‌فرمایند ثقة ثقة، که ما میگوییم ثقه ثقه نجاشی مدح بالاتر نیست بلکه تأکید بر رفع شبهه است و کتاب نجاشی ناظر بر کتاب شیخ و رفع اشتباهات شیخ است لذا اینجا میگویند ثقهٌ ثقة. لذا به نظر ما حدیث از این جهت مشکل ندارد و این فرد هر چند واقفی است اما به شهادت نجاشی ثقه است.

روایتی از سعید اعرج که بگوید عن المحرم یعقد ردائه فی عنقه نداریم این روایت که از من لایحضر نقل میشود و صاحب وسائل هم نقل میکند عن المحرم یعقد إزاره فی عنقه قال لا. پس روایت سعید اعرج رداء نیست.[4] بعضی هم گفته اند هر چند در حدیث إزار است اما مقصود از إزار رداء است لذا شهید اول فتوا می‌دهند. قرینه بر این معنا این است که در روایات باب کفن إزار به معنای لنگ و مئزر نیست بلکه به معنای سرتاسری است که تمام بدن میت را می‌پوشاند لذا بگوییم إزار در این روایت به معنای رداء است.

عرض میکنیم: این تحلیل که بعضی فرموده‌اند قابل قبول نیست زیرا قبول داریم إزار گاهی استعمال می‌شود در لباس سرتاسری که مانند رداء بوده و از بالا تا پایین بدن را می‌پوشانده لکن این استعمال حقیقی نیست و إزار به تصریح اهل لغت به معنای مئزر است یعنی لنگ، مخصوصا در باب احرام که إزار در مقابل رداء قرار گرفته است ما إزار را به معنای رداء بگیریم وجهی ندارد. لذا دلیلی بر اینکه عقد الرداء علی العنق جایز نباشد نداریم. اما در عقد الإزار علی العنق که میگویند در سابق متعارف بوده دو روایت است که گفته میشود دال بر عدم جواز عقد الإزار علی العنق است.[5]



[1]. جلسه 57، مسلسل 765، شنبه، 95.10.25.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مرحوم حکیم در مورد روایت سعید أعرج در مستمسک می‌فرمایند این روایت بر منع و حرمت عقد إزار بر عنق ظهور ندارد زیرا محتمل است سؤال سائل از وجوب باشد گویا سعید اعرج توهم کرده باشد آیا عقد الإزار علی العنق واجب است یا نه، لذا سؤال پرسیده، حضت فرمودند واجب نیست، لذا حدیث مجمل و غیر قابل استناد است.

محقق خوئی به درستی جواب می‌دهند که این احتمال خلاف ظاهر و بدون قرینه است، سعید اعرج از فقهاء روات است و زمان امام صادق علیه السلام است که بیش از صد سال از تشریع اسلام و حج گذشته و معنا ندارد چنین سؤالی. لذا مشهور با آن عمل کرده اند و فتوا به حمرت داده اند.

به نظر ما مشکل این حدیث اخلاف نسخ من لایحضر در موثقه سعید اعرج است. در یک نسخه روایت چنین است که عن المحرم یعقد أزراره فی عنقه قال لا، بنابراین معنا چنین است که بعض اوقات به خاطر ضرورت محرم می‌تواند قمیص بپوشد سؤال این است که آیا دگمه‌های جامه‌ای را که پوشیده می‌تواند ببندد یا خیر؟ که امام می‌فرمایند دگمه‌ها را نبندد. جالب است که مرحوم مجلسی در روضة المتقین ج4، ص411 روایت را اینگونه بیان میکند که و سأله سعید الاعرج الثقه فی الموثق کالصحیح عن المحرم یعقد أزراره أی أزرار عباه أو قمیصه فی صورة جواز لبسهما قال لا. بعد میفرمایند و یمکن ان یکون النسخه بدون الراء بعد الزای، یعنی در بعض نسخ و نسخه ایشان یعقد أزراره بوده. پس دو نسخه است یکی أزراره و دیگری إزاره. به نظر ما بنابر اختلاف نسخ موثقه سعید اعرج نمیتواند دلالت کند بر اینکه عقد الإزار فی العنق حرام باشد.

روایت دوم: باب 53 ابواب تروک احرام حدیث پنجم علی بن جعفر عن اخیه موسی بن جعفر قال المحرم لایصلح له أن یعقد إزاره علی رقبته. سند را بررسی کنید و فردا اشاره کنید. در مورد دلالت آن محقق خوئی می‌فرمایند لایصلح ظهور دارد در عدم جواز و عدم صلاحیت و عدم قابلیت. شاهد این است که خداوند در قرآن در مورد پسر نوح فرمود انه عملٌ غیر صالح یعنی عملٌ فاسد.

عرض می‌کنیم چنانکه در بحث نواهی هم در اصول بیان کردیم در اینکه کلمه لایصلح دلالت بر حرمت داشته باشد ادعای بدون دلیل است، لکن ذیل این روایت جمله دیگری است که ممکن است از آن حرمت استفاده شود و قرینه باشد بر صدر، حضرت می‌فرمایند لکن یثنیه علی عنقه و لایعقد، میتواند دو طرف ازار را روی شانه بیاندازد اما گره نزند. لایعقد ظهور در حرمت دارد و دافعی از این ظهور هم نداریم ممکن است این لایعقد قرینه شود که لایصلح هم ظهور در حرمت داشته باشد.[2]

نکته چهارم: آیا عقد الإزار یا عقد لارداء به غیر از عنق بعضه ببعض یا اتصال إزار برداء یا سنگی را داخل لباس احرام بگذارد و کش ببندد یا با سنجاق متصل کند دو طرف لباس احرام را جایز است یا خیر؟

جمعی از فقهاء قائل‌اند عقد رداء و إزار مطلقا صحیح نیست.[3] دلیل بر این معنا ممکن است مکاتبه حمیری باشد که در احتجاج آمده است که می‌فرماید و لم یعقده و لم یشدّ بعضه ببعض. اگر این مکاتبه را به نحوی معتبر بدانیم می‌شود فتوا داد اما اگر معتبر نباشد[4] از جانب دیگر به نظر ما دلیل داریم بر جواز عقد الإزار، صحیحه صفوان جمال قال قلت لأبی عبدالله علیه السلام إن معی أهلی و أنا أرید أن أشدّ نفقتی فی حَقوی قال نعم. حقو دو معنا دارد معنای حقیقی‌اش دو استخوان طرف گودی کمر است که حقوتین گفته میشود و در بعض روایات داریم که إزار بسته میشود به حقوتین که یک خط ممتد از ناف به آن استخوان‌ها است. معنای دیگرش این است که به إزار میگویند حقوه و اسم محل را بر حال میگذارند لأنه یشدّ علی الحقو. لذا مثل در عربی فلانٌ رمی بحقوه أی رمی بإزاره. فلانی افکند حقوش را یعنی لنگش را. حال حقو در این روایت به معنای ازار ممکن است باشد

صحیحه یعقوب بن شعیب عن ابی عبدالله علیه السلام عن المحرم یَصرّ الدراهم فی ثوبه قال نعم. صرّ یصرّ یعنی بستن. خوب این بستن به نحو گره زدن است. بعد حضرت فرمودند و یلبس المنطقة و الهمیان. پولها را میتواند در جامه احرامش گره بزند.

پس از جهتی اگر دلیل داشته باشیم تنها عقد الإزار علی العنق مشکل دارد یا به نحو فتوا یا به نحو احتیاط وجوبی در سایر موارد اینکه خود إزار را گره بزند یا رداء را به غیر گردن گره بزند و سنگی بگذارد در رداء کش ببندد یا سنجاق بزند هیچکدام دلیل بر حرمت نداریم. پس اینگونه امور که بعضی فتوا یا احتیاط وجوبی بر حرمت گرفته اند دلیل ندارد.

بله دو طریق دیگر در لباس احرام وجود دارد که نهی شده.

صحیحه معاویة بن عمار باب 35 ابواب تروک احرام عن أبی عبدالله علیه السلام قال لاتلبس و أنت ترید الإحرام ثوبا تزُرّه و لاتدرَّعه لباس احرام نباید دگمه داشته باشد و شبیه درع و زره نباشد.[5] این کار حرام است.

مما ذکرنا ظهر اینکه منطقة و همیان کیسه‌ای که در آن وسیله ای مانند پول یا قیچی تقصیر یا گذرنامه و امثال آن بگذارد اشکال ندارد. دلیلی هم نداریم که بعضی میگویند احوط وجوبی این است که همیان دوخته نباشد.



[1]. جلسه 58، مسلسل 766، یکشنبه، 95.10.26.

*******************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

فرع ششم:

فرع ششم در مبحث ثوب احرام را مرحوم امام در مسأله 17 تحریر الوسیله بیان می‌کنند که لو أحرم فی قمیص عالما عامدا فعل محرّما فلاتجب الإعادة. اصل توضیح این فرع و مبنای آن قبلا بیان شده است که وقتی لبس ثوبین وجوب شرطی نداشت و یک حکم تکلیفی محض بود و لبس مخیط هم صرفا حکم تکلیفی داشت که حرمت لبس بود، بنابراین اگر کسی با علم و عمد در لباسش محرم شد، فعل حرام انجام داده و معصیت نموده لکن احرام در لباس مخیط موجب بطلان احرام نیست.

نکته: مرحوم سید صاحب عروة با اینکه لبس ثوبین را مانند مرحوم امام واجب نفسی می‌دانند نه شرطی اما فتوایشان این است که لو أحرم فی قمیصٍ عالما عامدا أعاد. ممکن است توهم شود که ایشان که وجوب لبس احرام را واجب شرطی نمیدانند بلکه فقط واجب تکلیفی می‌دانند چرا رعایت نکردن آن سبب بطلان احرام شود. خود ایشان میفرمایند لالشرطیة لبس الثوبین بل لأنه منافٍ للنیة.

توضیح مطلب این است که در بحث ماهیت احرام گفتیم در اعتبار تحقق احرام سه قول بود یکی این بود که احرام عزم ترک محرمات است که بعضی از جمله مرحوم شیخ انصاری و سید صاحب عروه میفرمودند. قول دوم این بود که احرام حداقل یکی از ارکانش التزام به ترک محرمات است مانند التزامی که در ضمن عقد یا نذر و قسم بر عهده خودش می‌گذارد که این با قول اول در احکام و آثار متفاوت است. قول سوم و هو الحق که مرحوم امام هم قائل بودند این است که احرام یک اعتبار شرعی و حکم وضعی است که ثابت میشود شرعا با قصد حج و عمره و تلبیه یعنی کسی قصد کرد حج و عمره را و تلبیه گفت محرم میشود. ترک محرمات حکم شرعی مترتب بر احرام است وقتی محرم شد بعضی امور بر او حرام میشود. طبق قول سوم نه عزم بر ترک محرمات نه التزام به ترک محرمات جزء هویت احرام نیست لذا اگر کسی تازه مسلمان شده و از محرمات احرام هیچ نمیداند و در میقات لبیک بگوید محرم میشود. طبق این قول سوم احرام در لباس دوخته هر چند عالما عامدا اشکالی ندارد زیرا لبس ثوبین نه وجوب شرطی دارد نه عزم ترک محمات نه التازم ترک محرمات لازم نیست.

ممکن است گفته شود که احرام بدون شبهه عمل عبادی است و قصد قربت می‌خواهد و تلبیة گفتن که باعث احرام میشود سبب میشود برای فعل حرام و تلبیه در لباس مخیط سبب فعل حرام یعنی لبس مخیط میشود که تلبیه است. لذا از این جهت تلبیه مبغوض مولا است و نمیتواند مقرّب باشد. ما در بحث اصول به تفصیل در مبحث اجتماع امر و نهی تبیین کردیم که این نکته را که مشهور اصرار دارند که عمل مبعّد نمیتواند مقرّب باشد را قبول نداریم و استدلال کردیم. ثانیا: گفتیم روایت صحیحه ای که چند بار بیان کردیم أعجمی که وارد مسجد الحرام شده بود در لباس دوخته محرم شده بود و جاهل مقصر بود که از کسی هم نپرسیده بود و اصحاب ابوحنیفه نکاتی گفتند که حضرت همه را نفی کردند، جاهل مقصر در حکم مانند عالم است بدون شبهه، حضرت نفرمودند احرامت باطل است بلکه فرمودند لباس مخیط را در بیاور و اعمالت را ادامه بده. پپس این نکته هم وجه بطلان نیست.

اما کسانی که قائل‌اند حقیقت احرام عزمت بر ترک محرمات است اینجا روشن است که امثال سید صاحب عروة میفرمایند کسی که الآن فاعل حرام است عزم بر ترک محرمات ندارد و هویت احرام عزم بر ترک محرمات است و این عزم با احرام جمع نمیشود.

اگر کسی هویت یا یکی از ارکان احرام را التزام بر ترک محرمات دانست طبق این نظر هم احرام در لباس دوخته اشکالی ندارد و محقق خوئی هم همین را میگویند که اگر هویت احرام التزام باشد من متعهد میشود ترک محرمات را، التزام یک چیز است و فعل خارجی شیء دیگر است. مثال میزنند که اگر در عقد نکاح خانم شرط کرد سکنای در بلد خاص را، مرد هم میگوید شرطت را قبول دارم اما در همان حال میداند که نمیخواهد پایبند به شرط باشد، میگویند نکاح صحیح است زیرا التزام چیزی و عمل به آن چیز دیگر است، التزام ضمن عقد محقق شده و انشاء التزام هم شده اما اینجا آنچه مهم است قبول التزام است لذا نکاح صحیح است. همچنین در باب نذر میگویند نذر کرد یا قسم خورد بر خواندن نماز شب، اما میداند ارتباط با تلوزیون و فیلمها و صدا و سیما از این جهت، و تنبلی نمیگذارد بخواند، اما اینجا نذر صحیح است زیرا التزام و ملتزَم دو تا است. مرحوم حکیم در مستمسک میفرمایند این فرقی که بین التزام و عزم گذاشتید صحیح نیست. چنانکه عزم اگر نیت احارم باشد احرام در مخیط مبطل است التزام هم باشد مبطل است. به نظر ما توضیح نکته مرحوم حکیم که حق هم هست این است که اگر کسی ملتزم میشود به فعلی که در همان لحظه تارک آن است عرف میگوید چرا کلامی میگویی که تارک هستی، میگوید ملتزم میشوم از لحظه ای که میخواهم محرم شوم مخیط نپوشم در حالی که همان زمان بر تن او است این عرفا التزام نیست. لذا به نظر ما از این جهت چنانکه مرحوم حکیم میفرمایند بین التزام و عزم در اینجا نمیتوان تفاوت قائل شد اما در نکاح و نذر اگر دو عمل باشد ممکن است جمع شود.

نتیجه: به نظر ما چنانکه مرحوم امام می‌فرمایند: لو أحرم فی قمیصه عالما عامدا فعل محرما و لاتجب الإعادة به این دلیل که لبس ثوبین وجوب شرطی ندارد و عزم بر ترک محرمات و التزام هم لازم نیست هر چند عاصی است.



[1]. جلسه 59، مسلسل 767، دوشنبه، 95.10.27.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

فرع هفتم: استدامه لبس ثوبین

مرحوم امام در مسأله هجده تحریر الوسیله میفرمایند لاتجب استدامة لبس الثوبین بل یجوز تبدیلهما و نزعهما لإزالة الوسخ أو التطهیر.

وجه این فتوا این است که از أدله لبس ثوبین استدامه استفاده نمی‌شود اما نباید خلط شود، لبس مخیط در تمام لحظات احرام حرام است چون نص داریم.

به نظر ما و در شک در وجوب اصل عدم است لذا حتی در حال اعمال و طواف هم لازم نیست لبس ثوبین داشته باشد یا در رمی جمرات اگر رداء زیر دست و پا رفت اصلا دلیلی بر استدامه نداریم.[2] امر به لبس امر به طبیعت است و دال بر تکرار و استدامه نیست.

با این نگاه نیاز نداریم به دنبال دلیل خاص در این مسأله باشیم که جمعی مانند محقق خوئی میگویند اضافه بر اینکه از صیغه امر استدامه استفاده نمیشود بلکه دال بر ایجاد الطبیعة است میگویند صحیحه زید شحام در باب 48 ابواب احرام حدیث سوم دال بر این معنا است. عن ابی عبدالله علیه السلام حضرت فرمودند زن حائض لباس احرامش را میپوشد و محرم میشود فإذا کان اللیل خلعتها و لبست ثیابها الآخر حتی تطهر. محقق خوئی میفرمایند إلغاء خصوصیت میکنیم از زنها که اگر زن لباس احرامش را می‌تواند کنار بگذارد مرد هم می‌تواند چنین کند.

عرض میکنیم: اولا: سند را بررسی کنید که جمعی میگویند صحیحه گونه است. ثانیا: دلالت هم محل تأمل است زیرا زن لباس احرام مخصوص ندارد، وقتی خانم امر به لبس لباس مخصوص ندارد فرقی ندارد این لباس باشد یا لباس دیگر لذا الغاء خصوصیت از این روایت اشکال دارد.[3]

فرع هشتم: لبس قبل نیت و تلبیه باشد.

مرحوم امام در مسأله شانزدهم فرموده اند و الأحوط کون اللبس قبل النیه و قبل التلبیة فلو قدّمهما علیه أعاده.

دو نکته مطرح است:

نکته اول: آیا لبس زمان خاص دارد؟

مرحوم امام میفرمایند احوط وجوبی این است که لبس قبل نیت و تلبیه باشد به نظر ما مرحوم امام باید فتوا میدادند، به این دلیل که روایات مختلفی داریم دال بر این ترتیب. معتبره معاویة بن عمار فَانْتِفْ إِبْطَکَ وَ قَلِّمْ أَظْفَارَکَ- وَ اطْلِ عَانَتَکَ وَ خُذْ مِنْ شَارِبِکَ- وَ لَا یَضُرُّکَ بِأَیِّ ذَلِکَ بَدَأْتَ- ثُمَّ اسْتَکْ وَ اغْتَسِلْ وَ الْبَسْ ثَوْبَیْکَ ثم تلبّی. این روایت دلالت می‌کند لبس ثوبین قبل از تلبیه است. همچنین روایات دیگر. پس اینکه لبس ثوبین قبل تلبیه و قبل فرض الحج است روایات دال بر این معنا است. البس ثوبیک ثم تفرض الحج. لذا لبس ثوبین قبل نیت و قبل تلبیه ظاهر روایات این است و جای احوط گفتن ندارد. چه نکته‌ای مورد نظر مرحوم امام بوده معلوم نیست.

نکته دوم: مرحوم امام فرمودند فلو قدّمهما علیه أعاده. در مورد مرجع ضمیر أعاده صاحب تفصیل الشریعه می‌فرمایند در این جمله دو احتمال طبق دو نسخه وجود دارد:

احتمال اول: اگر نسخه أعادهما[4] باشد باید اینگونه معنا کنیم که اگر نیت و تلبیة بر لبس مقدم باشد لبس را إعادة کند. اگر این مقصود باشد بحثی در اصول به مناسبتی اشاره کردیم که آیا ظهور اوامر احداث مأموربه است یا مأموربه تحققش در خارج مهم است هر چند استمراراً. مثال زدیم در استماع آیات سجده، سجده واجب است حال اگر کسی در سجده بود و آیه سجده را شنید آیا کون فی السجود کافی است که بگوییم امتثال امر کرده یا نه ظاهر امر احداث السجده است لذا باید از سجده بلند شود و دوباره سجده کند.[5] لذا ممکن است ضمیر أعادهما را بگوییم نیت و تلبیه قبل از لبس فائده ندارد چون میشود استدامه نیت و این فائده ندارد بکله باید احداث باشد، احداث نیت و تلبیه بعد لبس است و در روایات آمده اول لبس باشد بعد نیت اول لبس باشد بعد تلبیه لذا اگر قبل لبس تلبیه داشت احداث تلبیه بعد از لبس نشده شده استمرار التلبیة و این فائده ندارد. اگر نگاه امام این باشد اشکال مرحوم فاضل به امام وارد نیست. ایشان به مرحوم امام اشکال میکنند شما برای لبس وجوب شرطی قائل نیستید چرا میگویید نیت و تلبیه باید اعاده شود، مگر نیت و تلبیه بدون لباس احرام باطل است که باید اعاده کند.

عرض میکنیم ممکن است نگاه مرحوم امام به این نکته باشد که اگر نیت و تلبیه قبل لبس باشد واجب احداث التلبیه بعد اللبس است، و این فرد احداث نکرده تلبیه را بعد لبس لذا باید دوباره تلبیه بگوید اگر نگاه امام این باشد اشکال وارد نیست.

احتمال دوم: اگر اعاده باشد ضمیر را به لبس برگردانیم بگوییم لبس را إعادة کند که در نسخه اول تحریر[6] این آمده خوب توجیه اش مشکل دارد و نمیتوان آن را توجیه کرد.

نتیجه این است که فلو قدمهما علیه أعادهما به نظر ما این حکم دوم درست نیست چون ظهور اوامر در إحداث را نمی‌پذیریم و ظهور در تحقق مأموربه است چه احداث باشد چه استدامه لذا اگر مولا بگوید نان بخر و این فرد پشت در بود مولا نمیدانست نان خریده است، این آقایان میگویند باید احداث کند و دوباره نان بخرد عرفا.

لذا وقتی اوامر ظهور در احداث نداشت بلکه در تحقق مأموربه و طبیعت ظهور داشت و از طرف دیگر وقتی لبس وجوب شرطی نداشت این دو نکته را کنار هم بگذاریم فتوا به اینکه اگر نیت و تلبیه قبل لبس باشد فتوا دهیم دوباره نیت و تلبیه را إعادة کند این به نظر ما وجهی ندارد لذا در این فرع باید گفت: واجب است لبس قبل نیت و تلبیه باشد اما اگر نیت و تلبیه مقدم بر لبس شدند اعاده نیت و تلبیه لازم نیست.



[1]. جلسه 60، مسلسل 768، سه شنبه، 95.10.28.

**********************

 بسم الله الرحمن الرحیم [1]

فرع نهم: آیا در ثوبین شرائط خاص معتبر است یا خیر؟

جمعی مانند شیخ طوسی در مبسوط به مرحوم علامه هم نسبت داده شده و به شهید ثانی در مسالک و مرحوم امام در تحریر میفرمایند یشترط فی الثوبین أن تکونا مما تصح الصلاة فیها. لذا هر آنچه در لباس نماز گذار شرط است در این ثوبین هم شرط است.

جمع دیگری معتقدند قاعده کلی که هر چه در لباس نمازگزار شرط است در این ثوبین شرط باشد نداریم. بلکه یکی دو مورد خاص است که دلیل خاص می‌گوید در ثوبین شرط است. مثلا حریر خالص نباشد برای مرد.

وجه اختلاف این است که روایتی داریم صحیحه حریز عن أبی عبدالله علیه السلام قال کلّ ثوب تصلی فیه فلا بأس أن تحرم فیه. منطوق می‌گوید هر جامه‌ای که در آن نماز می‌خوانی اشکال ندارد در آن محرم شوی. کلام این است که آیا این صحیحه مفهوم دارد یا نه؟ در ثوبی که نمی‌توانی نماز بخوانی احرام در آن ثوب فیه بأسٌ. اگر این حدیث مفهوم داشته باشد یک قاعده کلی استفاده می‌کنیم که جامه‌ای که نماز نمیتوانی در آن بخوانی نمیتوانی در آن محرم شوی.

بعض فقهاء از جمله بعض متأخرین از جمله صاحب تفصیل الشریعه می‌گویند مفهوم داشتن این روایت متوقف بر مفهوم وصف است که قائل به مفهوم وصف نیستیم لذا روایت مفهوم ندارد.

عرض می‌کنیم: در بحث مفاهیم گفتیم اگر صرف وصف باشد وصف بالجمله مفهوم ندارد، مثلا اگر روایت چنین بود که الثوب الذی تصلی فیه تحرم فیه، لکن اگر جمله در مقام تحدید و ظاهر در تحدید باشد لامحاله مفهوم دارد. این روایت در مقام تحدید است که می‌خواهد حد معین کند که کلّ ثوب تصلی فیه لابأس به اینکه در آن محرم شوی. لذا روایت مفهوم دارد که هر جامه‌ای که لاتصلی فیه فللإحرام فیه بأسٌ. پس با تمسک به این صحیحه این قانون کلی اثبات میشود و حق با شیخ طوسی است که در لبس ثوبین شرط است ما یشترط فی الصلاة. در لباس نمازگزار هر چه شرط است در لباس احرام هم شرط است چنانکه مرحوم امام می‌فرمایند.

مرحوم امام در تحریر اضافه می‌کنند فلایجوز فی الحریر و لا غیر مأکول اللحم. البته لسان أدله در این موارد شرطیت این امور است برای لبس ثوبین نه برای احرام، لذا نمی‌گوییم اگر ثوبین شرائط لباس نمازگزار را نداشت احرامش باطل است، قبلا گفتیم لبس ثوبین شرط احرام نیست و این شرایط مربوط به لبس ثوبین است. لبس ثوبین یک واجب است در حج که شرطش این است که شرائط لباس مصلی را داشته باشد و الا لبس ثوبین نشده نه اینکه احرام باطل باشد. لذا مرحوم امام در تحریر اضافه می‌کنند فلا یجوز لبس المغصوب. کسی که می‌گوید لبس ثوبین برای احرام وجوب شرطی دارد عملا چنین می‌وشد که در حوله احرامی که به عین آن خمس تعلق گرفته است در آن محرم شده، اینجا هم حکم تکلیفی حرمت است و هم شرط لبس ثوبین صحیحا اتیان نشده لذا احرامش باطل است. اگر کسی فتوا دهد که در لباس احرام اگر غیر مخمس باشد احرامش باطل است لامحاله باید وجوب شرطی قائل باشد.[2]

در بحث غصب هم کسانی که وجوب شرطی قائل نیستند باید بگویند در لباس غصبی اگر محرم شد حرمت تکلیفی دارد و کار حرامی انجام داده اما بطلان احرامش را نمیتوان فتوا داد. این بحث در طواف و پول قربانی هم خواهد آمد.

حضرت امام در مسأله بیست تحریر میفرمایند و الأحوط للنساء أیضا أن لایکون ثوب إحرامهن من حریر خالص، بل الأحوط لهن عدم لبسه إلی آخر الإحرام.

در این مسأله دو نظریه است:

به شیخ مفید در أحکام النساء و ابن ادریس و مرحوم علامه حلی که فرموده‌اند لبس حریر برای زنها در حال احرام جایز است. به شیخ طوسی و شیخ صدوق و سید مرتضی و شیخ مفید در مقنعه نسبت داده شده عدم جواز احرام زنها در حریر. در این رابطه ممکن است بگوییم دو طائفه روایت داریم یکی صحیحه یعقوب بن شعیب است قال قلت لأبی عبدالله علیه السلام المرأة تلبس القمیص تزرّه و تلبس الحریر و الخزّ و الدیباج؟ فقال نعم لابأس به. قمیص می‌پوشد و دگمه‌ها را هم می‌بندد و این روشن است که در احرام است. روایات صریح تر هم دارد. در مقابل صحیحه عیص بن قاسم باب 33 ابواب احرام روایات میگوید المرأة المحرمة تلبس ما شائت من الثیاب غیر الحریر و القُفّازین.[3]

این طائفه روایات تصریح دارد زن محرم هر لباسی میتواند بپوشد غیر از حریر. در ابتدای امر به نظر میرسد این دو طائفه متعارض هستند یک طائفه میگوید پوشیدن حریر برای زن اشکال دارد یک طائفه میگوید نپوشد. در جمع دو طائفه بعضی طائفه مانعه را حمل بر کراهت کرده اند لذا فتوا دادند لبس حریر برای خانمها در حال احرام جایز است اما مکروه است.

عرض میکنیم این وجه جمع قابل قبول نیست بلکه جمع بین این روایات به حکم قرائن اینگونه است که اگر حریر خالص است حق ندارد بپوشد و اگر لباس حریر هم دارد و حریر خالص نیست پوشیدن آن بی اشکال است. کسانی که روایات مانعه را حمل بر کراهت کرده اند میگویند تصریح داریم پوشیدن حریر مکروه است. مثلا باب 33 ابواب احرام محمد بن علی بن حسین باسناده عن الحلبی عن أبی عبدالله علیه السلام قال لَا بَأْسَ أَنْ تُحْرِمَ الْمَرْأَةُ فِی الذَّهَبِ وَ الْخَزِّ- وَ لَیْسَ یُکْرَهُ إِلَّا الْحَرِیرُ الْمَحْضُ.

یا روایت عَنْ أَبِی بَصِیرٍ الْمُرَادِیِّ أَنَّهُ سَأَلَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ الْقَزِّ- تَلْبَسُهُ الْمَرْأَةُ فِی الْإِحْرَامِ- قَالَ لَا بَأْسَ إِنَّمَا یُکْرَهُ الْحَرِیرُ الْمُبْهَمُ. مبهم یعنی خالص.

عرض میکنیم کراهت در این روایات به معنای کراهت اصطلاحی نیست بلکه به معنای مبغوضیت شدید و حرمت است قرینه ما روایات باب است که عن أبی عبدالله علیه السلام إنه کره للمرأة المحرمة البُرقع و القفازین. بدون شبهه به ضرورت فقهی برقع پوشیدن برای زن در حال احرام حرام است نه مکروه و روایات صریحه دال بر حرمت داریم لذا از این روایات استفاده میکینم کراهت در این روایت در مرود حریر یعنی مبغضویت شدید لذا من جانب حمل این روایت بر کراهت اصطلاحی صحیح نیست و کراهت یعنی حرمت و از جانب دیگر در این روایات گفته میشود یکره الحریر المحض، آنچه حرام است حریر خالص است. پس اگر روایت مجوزه‌ای می‌گوید حریر را بپوشی جایز است یعنی لباسی که حریر محض نیست. روایاتی در همین باب 33 داریم که عَنْ أَبِی عُیَیْنَةَ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ مَا یَحِلُّ لِلْمَرْأَةِ أَنْ تَلْبَسَ وَ هِیَ مُحْرِمَةٌ- فَقَالَ الثِّیَابُ کُلُّهَا مَا خَلَا الْقُفَّازَیْنِ- وَ الْبُرْقُعَ وَ الْحَرِیرَ قُلْتُ أَ تَلْبَسُ الْخَزَّ- قَالَ نَعَمْ قُلْتُ فَإِنَّ سَدَاهُ إِبْرِیسَمٌ وَ هُوَ حَرِیرٌ- قَالَ مَا لَمْ یَکُنْ حَرِیراً خَالِصاً فَلَا بَأْسَ. سر دستها و کناره های لباسش ابریشم است و ابریشم هم که حریر است یعنی این در ذهنش است که لباس حریر نباید بپوشد قال ما لم یکن حریرا خالصا فلابأس به.

این روایات را که با هم بررسی می‌کنیم به این نتیجه میرسیم که پوشیدن حریر خالص برای زنها در حال احرام اشکال دارد. اگر کل یک لباسش حریر خالص باشد اشکال دارد. موثقه سماعه أَنَّهُ سَأَلَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ الْمُحْرِمَةِ تَلْبَسُ الْحَرِیرَ- فَقَالَ لَا یَصْلُحُ أَنْ تَلْبَسَ حَرِیراً مَحْضاً لَا خَلْطَ فِیهِ.



[1]. جلسه 61، مسلسل 769، چهارشنبه، 95.10.29.

********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

فرع دهم:

مرحوم امام در مسأله 21 تحریر می‌فرمایند: لایجوز الإحرام فی إزار رقیق بحیث یُری الجسم من ورائه و الأولی أن لایکون الرداء أیضا کذلک.

این عدم جواز اگر به علت وجوب ستر عورت باشد باید فتوا به وجوب ستر عورت از ناظر محترم داده شود، و دیگر پوشش رقیق و بدن نما با مستور بودن عورت باید إزار رقیق بی اشکال باشد. اگر دلیل مفهوم صحیحه حریز است که مرحوم امام هم قبول دارند کلّ ثوب تصلی فیه فلا بأس أن تحرم فیه، این صحیحه اطلاق دارد هم إزار را شامل می‌شود هم رداء را، هر ثوبی که در آن نماز می‌خوانی بأسی نیست در آن محرم شوی و این اطلاق دارد چه إزار باشد چه رداء. مگر سایر شرائط لباس نمازگزار را در رداء واجب نمی‌دانید. اگر نگاه به صحیحه باشد چرا اختصاص به إزار می‌دهید بله این صحیح است که ما در صلاة رداء نداریم که بعد بگوییم در رداء شرط است که بدن نما نباشد در نماز پس در طواف هم چنین است، ما وجوب رداء انداختن در نماز نداریم تا رداء احرام هم مانند آن باشد لکن روایت یک قاعده کلی بیان می‌کند ثوب احرام چه ردائش و چه إزارش باید ثوبی باشد که بتوان در آن نماز خواند، ثوب رقیق اگر هب عنوان إزار باشد نمی‌شود با آن نماز خواند لذا هر چند شبهه‌ای در این زمینه هست اما به نظر ما در این فرع باید گفته شود:

أحوط این است که إزار و رداء احرام رقیق نباشد.

از صاحب تفصیل الشریعه تعجب است که مفهوم صحیحه حریز را در بحث سابق قبول ندارند و میفرمایند این صحیحه مفهوم وصف است و مفهوم ندارد اما اینجا به استناد صحیحه میفرمایند احوط اگر نگوییم اقوی اعتبار عدم رقّة الرداء أیضا.

فرع یازدهم: لباس احرام خانمها

مرحوم امام در تحریر می‌فرمایند: لایجب علی النساء لبس ثوبی الإحرام فیجوز لهن الإحرام فی ثوبهنّ المخیط.

ممکن است این سؤال پیش آید که اگر زنها در لباس مخیط میتوانند محرم شوند دیگر چرا سخن از پوشیدن ثوبین نسبت به زنها مطرح می‌شود. صاحب جواهر در ج18، ص244 میفرمایند لازم نیست زنها چنین کنند و إن احتمله بعض الأفاضل بل جعله أحوط. ما قبل از جواهر نتوانستیم مقصود ایشان از بعض الأفاضل را پیدا کنیم لکن در بین متأخرین از کلمات مرحوم محقق داماد، مرحوم حکیم در مستمسک و دلیل الناسک، مرحوم گلپایگانی و بعض اعلام حفظه الله از تلامذه مرحوم امام از کتاب الحجشان استفاده می‌شود که معتبر می‌دانند لبس ثوبین را به فتوای وجوب یا احوط وجوبی در حال حدوث احرام برای زنها.[2]

عرض می‌کنیم قائلین به عدم لزوم که در عبارات جواهر می‌بینیم می‌گویند از جهتی مخاطب به روایات لبس ثوبین مردها هستند، إلبس ثوبیک نگفته إلبسی ثوبیک، از جهت دیگر ممکن است کسی به قاعده اشتراک احکام بین همه مکلفین تمسک کند، صاحب جواهر می‌فرمایند نصوص و فتاوا مخصص قاعده اشتراک است، نصوص همین روایات إلبس ثوبیک است که مخاطب مرد است پس قاعده اشتراک را تخصیص میزند و فتاوا هم چنین است. در مقابل این بیان، مرحوم حکیم در مستمسک و در دلیل الناسک می‌فرمایند اما فتاوا که صاحب جواهر می‌فرمایند فتاوا اختصاص میدهد لبس ثوبین را به رجال چنین نیست بلکه عکس است و فتاوا اطلاق دارد. بنده مثال میزنم که مرحوم محقق در شرایع میگوید واجبات احرام سه چیز است الاول النیه الثانی التلبیات الأربع الثالث لبس ثوبی الإحرام. یا علامه در منتهی میفرمایند احرام المرأة کإحرام الرجل إلا فی شیئین رفع الصوت بالتلبیة و لبس المخیط لهن فإنه جایزٌ. نسبت به نصوص هم مرحوم حکیم می‌فرمایند دو نکته هست:

الف: ما احتیاج قاعده اشتراک نداریم بلکه خود إلبس ثوبیک اختصاص به مرد ندارد بلکه عنوان مشیر به مکلف است چگونه شما در روایاتی مانند رجلٌ شکّ بین الثلاث و الأربع اینجا می‌گویید رجل مثال است نه اینکه از باب قاعده اشتراک شامل زنها هم بشود. اینجا هم مقصود از إلبس ثوبیک خطاب به زن و مرد است.

ب: نسبت به روایات هم می‌فرمایند ما روایاتی داریم که از آنها به روشنی استفاده می‌شود خانمها باید لباس احرام بپوشند. باب 48 از ابواب احرام حدیث دوم موثقه یونس سألتُ عن الحائض ترید الإحرام قال علیه السلام تغتسل و تستثفر و تحتشی بالکُرسُف و تلبس ثوبا دون ثیاب إحرامها. از امام سؤآل کردم زن حائض برای احرام چه کند حضرت فرمودند غسل کند قبلا هم گفتیم این غسل رافع حدث نیست و غسل احرام برای حائض و نفساء هم هست، تستثفر مقصود این است که پارچه ای را به شکل مخصوص مانند پوشک بچه به خودش ببندد که مانع رسیدن دم به لباسها بشود، محل استشهاد این است که و تلبس ثوبا دون ثیاب إحرامها. دون را میتوان به معنای ادون گرفت که لباسی زیر لباس احرامش بپوشد که اگر خون رد شد به لباس احرام نرسد معلوم میشود زن باید جامه احرام داشته باشد، یا دون را به معنای غیر بگیرید که جامه ای بپوشد غیر جامه احرامش که هر دو تفسیر استدلال را تمام میکند که بالأخره استفاده میشود خانمها جامه احرام دارند. صحیحه معاویة بن عمار هم در باب 48 ابواب احرام حدیث 4 سألت أبا عبدالله علیه السلام عن الحائض تحرم و هی حائض قال نعم تغتسل و تحتشی و تصنع کما یصنع المحرم و لاتصلی. هر کاری که محرم انجام می‌دهد این خانم انجام دهد و این اطلاق دارد محرم نیت میکند لبس ثوبین دارد و تلبیه میگوید، پس به اطلاقش میگوید خانم هم باید لباس احرام بپوشد.

لذا مرحوم حکیم در پایان می‌فرمایند مقتضای نصوص این است که خانمها هم دو قطعه و دو جامه بپوشند که یکی رداء باشد و دیگری إزار باشد و قمیص و سروال و امثال اینها کافی نیست بلکه باید علاوه بر آنها موقع تلبیه باید رداء و إزار بپوشد و استدامه لازم نیست.

تقریبا آقایانی که احتیاط واجب دارند یا فتوا می‌دهند به همین توضحیات است و دلیل دیگر ندارد.

عرض می‌کنیم: این نظریه قابل قبول نیست، بلکه حق با مشهور است که می‌گویند لبس ثوبین اختصاص به مردها دارد و لزوم لبس ثوبین برای خانمها دلیل ندارد. توضیحش خواهد آمد.



[1]. جلسه 62، مسلسل 770، شنبه، 95.11.02.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

اثبات کلام ما با توجه به چند نکته است:

یکم: مرحوم حکیم و بعض اعلام حفظه الله از تلامذه مرحوم امام مصرّ هستند که فتوای مشهور مخصوصا قدما اطلاق دارد، این محقق در کتاب الحجشان عبارات فقهاء را می‌آورند که فرموده‌اند لبس ثوبین واجب است و مطلق است. به نظر ما این انتساب به مشهور بر خلاف دقت است. اگر در کلمات قدما دقت شود قرائنی است که روشن می‌کند مقصودشان اختصاص لبس ثوبین به رجال است. در غنیة، إصباح الشریعة و کتب دیگر قدماء مشی چنین است که شروع می‌کنند وظائف مردان در حج را ابتدا بیان میکنند. غنیة در فصل احرام می‌گوید احرام رکنی از ارکان حج است مستحبات را ذکر می‌کند بعد واجبات را و می‌گوید و یجب علیه لبس ثوبی إحرامه یئتزر بأحدهما و یرتدی بالآخر اگر همین جمله را ببینیم مانند آقایان می‌توان گفت اطلاق دارد و ضمیر را میتوان به مکلف برگرداند. و لایجوز ان یکونا مما لایجوز الصلاة فیه و بعد میگویند یجب التلبیة بعد میگویند و یحرم علیه أن یلبس مخیطا بلاخلاف إلا السراویل عند الضرورة. ضمیر در "یحرم علیه" را نمیتوان به مکلف برگرداند و قرینه است که در مقام بیان وظیفه مرد است. در اصباح الشریعه میگوید احرام رکنی از ارکان حج است من ترکه متعمدا فلا حج له بعد مستحبات را ذکر میکند میگوید و یجب علیه لبس ثوبی احرامه یئتزر بأحدهمها و یرتدی بالآخر بعد هم محرمات را میگوید و أن یلبس مخیطا الا السراویل عند الضروره. اگر وظیفه مطلق مکلف را بیان میکرد باید میگفت یحرم علیه ان کان رجلا ان یلبس مخیطا در حالی که کلا این لبس مخصوص رجال است. اشارة السبق إلی معرفة الحق حلبی میگوید و لبس ثوبیه بعد تجرده من المخیط یئتزر بأحدهما و یرتدی بالآخر. تجرد از مخیط برای مطلق مکلف نیست بلکه برای مرد است. این مسأله آن قدر روشن بوده که نیاز به این تصریح نداشته است.

دوم: اگر لبس ثوبین برای زنها واجب بود حتی اگر استحبابش هم ثابت بود لو کان لبان، یک گزارشگری در تاریخ یا یک سؤال در روایات باید می‌بود در حالی که لیس منه آثرا بین الشیعه بل بین المسلمین.

سوم: با تتبع در اقوال فقهاء و روایات به این نتیجه ضروری می‌رسیم که تجرد از لباس دوخته بر مردها واجب بوده، حال که مردها چنین حکمی دارند در کیفیت لباسشان احتمالاتی است که فقط ساتر عورت داشته باشند یا یک لباس بلند بپوشند، گفته شده آنکه مجرد از لباس دوخته هست لبس ثوبین داشته باشد. اینها با هم مرتبط‌اند شاهدش هم روایات صحیحه است که قبلا هم گذشت که و التجرد فی إزار و رداء، لباسهای دوخته را درآورد و إزار و رداء بپوشد. اگر لبس إزار و رداء را شما مطلق بگیرید طبق این روایت معتبر تجرد را هم باید مطلق بگیرید. بله خانمها لباس احرام راجح دارند که قطن باشد کتان باشد لباس رنگی نباشد لذا معهود بوده بین مردم که خانمها لباس احرام داشته‌اند که امروز هم شایع است لباس سفید می‌پوشند، اگر روایت هم می‌گوید تلبس ثوبا دون ثیاب إحرامها مرحوم حکمی و این محقق حفظه الله ثیاب احرام را در این حدیث برای زنها تفسیر کرده‌اند به إزار و رداء که دلیل ندارد. جامه بپوشد غیر از جامه احرامش گفته اند یعنی غیر از إزار و رداء، این دال بر إزار و رداء نیست.

اما صحیحه معاویة بن عمار را که این محقق استدلال کرده به فراز تغتسل و تحتشی و تصنع کما یصنع المحرم می‌گویند روایت اطلاق دارد، زن حائض غسل کند پارچه ای به خودش ببندد و همان کاری که محرم انجام می‌دهد را انجام دهد، ایشان میگویند محرم نیت میکند إزار و رداء میپوشد و تلبیه میگوید پس این روایت تصریح دارد زن هم باید إزار و رداء بپوشد.

عرض می‌کنیم این روایت هم مدعای ایشان را اثبات نمیکند زیرا: اولا: صاحب وسائل از تهذیب اینگونه روایت را نقل میکند که و تصنع کما تصنع المحرمة، حداقل برای ما این شبهه ایجاد می‌شود که روایت کدامیک است، مرحوم محقق داماد که نسخه‌ای از تهذیب را دیده‌اند که کما تصنع المحرم است با صاحب وسائل اشکال میکنند که از کجا محرمه را آورده‌اند. عرض میکنیم به کلمات علامه در منتهی نگاه کنید که قبل از وسائل الشیعه هم بوده است علامه هم میگوید و تصنع کما تصنع المحرمة. ثانیا: علی فرض اینکه ههه نسخه‌های حدیث محرم باشد باز هم برای استدلال کافی نیست و اطلاقش تقیید می‌خورد. وقتی گفتیم عمل خارجی چنین نیست، وقتی تحلیل کردیم التجرد فی إزار و رداء لازم است، تصنع کما یصنع المحرم هم یعنی اینکه بعد از بستن پارچه برود محرم شود دیگر در مقام بیان نیست که در چه چیزی محرم شود بلکه میفرمایند تحتشی بعد تستثفر بعد هر کاری که محرم انجام میدهد انجام دهد پس اصلا اطلاق روایت مورد تأمل است.

نتیجه: به نظر ما با جمع این نکات می‌گوییم أقوی عدم وجوب لبس ثوبی الإحرام است بر زنها حتی دلیل بر استحباب هم نداریم لذا أقوی نظر مشهور است که مرحوم امام هم اشاره می‌کنند و لادلیل علی لبس ثوبی الإحرام للنساء.



[1]. جلسه 63، مسلسل 771، یکشنبه، 95.11.03.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

فرع دوازدهم:

مرحوم امام در مسأله 23 تحریر راجع به نجاست لباس احرام مطلبی دارند که بعدا بیان میکنیم. اما نسبت به فرع دوازدهم میفرمایند: الأحوط أن لا یکون الثوب من الجلود، و إن لا یبعد جوازه إن صدق علیه الثوب، کما لا یجب أن یکون منسوجاً، فیصحّ فی مثل اللبد مع صدق الثوب.

إزار و رداء باید عنوان ثوب بر آنها صادق باشد. از جهت دیگر گفته می‌شود بین ثوب و لباس عموم و خصوص است ثوب أخص از لباس است لذا گفته میشود لبس الخاتم در حالی که خاتم ثوب نیست اما لبس خاتم استعمال می‌شود. لذا بعضی گفته‌اند ثوب پارچه منسوج است، بنابراین بعض فقهاء مانند محقق خوئی می‌فرمایند أحوط این است که جامه‌های احرام منسوج باشد لذا اگر از پوست حیوان مزکّی یا لبد و نمد کسی رداء یا إزار داشت احوط این است که بر اینها ثوب صادق نیست و احرام در آنها مشکل دارد. می‌فرمایند احوط این است که ثوب احرام از جلود نباشد بعد میفرمایند اگر چه بعید نیست جوازش اگر صدق ثوب کند.

عرض می‌کنیم: قبول داریم اطلاق ثوب بر لباسهای احرام شده است، لذا بر إزار و رداء ثوب صدق کند اما دیگر این ثوب چیست امر موکول به عرف است و ظاهر این است که بر امثال جلود و لبد ثوب صادق است لذا حتی اگر از یک پلاستیک زخیمی که بدن نما نباشد رداء و إزار بسازد ثوب صادق است چنانکه اگر از پلاستیک زخیم کسی لباس بدوزد ثوب اطلاق می‌شود و نه عرفا مشکلی دارد نه در لغت خصوصیتی دارد. پس ما یصدق علیه الثوب عرفا میتواند إزار و رداء و لباس احرام قرار گیرد.

فرع سیزدهم:

مرحوم امام در تحریر می‌فرمایند: لو اضطرّ إلى لبس القباء أو القمیص لبرد و نحوه جاز لبسهما، لکن یجب أن یقلب القباء ذیلًا و صدراً، و تردّى به و لم یلبسه، بل الأحوط أن یقلّبه بطناً و ظهراً، و یجب أیضاً أن لا یلبس القمیص و تردّی به. نعم، لو لم یرفع الاضطرار إلّا بلبسهما جاز.

به چند نکته در این فرع اشاره می‌کنیم:

نکته اول: می‌فرمایند اگر فرد مضطر شد به پوشیدن قباء یا پیراهن به جهت سرما یا امثال آن جایز است قبا و قمیص بپوشد، لکن واجب است قباء را قلب کند، به این معنا که پایین قبا را بیاورد بالا و مانند رداء روی دوشش بیاندازد بلکه احوط این است که پشت و رو هم بکند.[2]

روایات باب را بررسی میکنیم. باب چهل و چهارم ابواب تروک احرام صحیحه حلبی عن ابی عبدالله علیه السلام إذا اضطر المحرم إلی القباء و لم یجد ثوبا غیره فلیلبسه مغلوبا و لایدخل یدیه فی یدی القباء.

در روایات دیگر تعبیر شده به نَکس صحیحه عمر بن یزید عن ابی عبدالله علیه السلام قال یلبس المحرم الخفّین إذا لم یجد نعلین و ان لم یکن له رداء طرح قمیصه علی عنقه أو قبائه بعد أن یُنکّسه. نکس را در باب وضو و طهارت هم بکار می‌رود، نکس یعنی عکس کردن ترتیب کار، مثلا اگر مسح از پشت سر به قسمت جلوی سر است نکس یعنی عکس آن که از جلو به سمت پشت سر مسح کند. یا در وضو میگویند نکس الید جایز است یا نه که شستن از پایین به بالا باشد یا در رمی جمره میگویند نکس درست است یا نه که از جمره عقبه شروع کند به جمره أولی بیاید. در بعض روایات دیگر نکس معنا شده که ذیل قبا بشود صدر و صدر قبا بشود ذیل، یعنی پایین قبا را روی شانه بیاندازد که آستین ها طرف پایش بیافتد.

دو طائفه روایت داریم یک طائفه میگوید اگر مضطر شد و رداء نداشت خواست قباء بپوشد قلب کند قبا را میگویند قلب یعنی پشت رو یعنی ظهر ببطن، بعض روایات میگوید قبا را نکس کند یعنی ذیلش را بیاورد صدر یعنی پایین قبا را روی دوش اندازد. آیا قلب القباء للمضطر لازم است یا نکس القباء؟ بعضی از فقهاء فقط میگویند واجب نکس است یعنی جعل أعلاه أسفله، بعضی میگویند هر دو عمل واجب است. مرحوم امام در مسأله بیست و پنج تحریر در یک مورد فتوا دارند و در یک مورد احتیاط واجب میفرمایند یجب أن یقلّب القباء ذیلا و صدرا و تردّی به این یعنی وجوب نکس، بعد میفرمایند بل الأحوط أن یقلّبه بطنا و ظهرا.

با نگاه به روایات باب 44 ابواب تروک احرام به این سؤال جواب دهید چرا مرحوم امام در نکس فتوا میدهند در قلب احتیاط واجب دارند. چرا بعضی قائل به تخییر شدند بعضی مانند صاحب جواهر فرموده‌اند الجمع أولی و بعضی از فقهاء فتوا دادند فقط نکس.

نکته دوم: آیا نکس و قلب فقط در قباء است یا در قمیص هم هست؟ بعضی گفته اند نکس اختصاص به قباء دارد چون در روایت معتبر قمیص و قباء آمده اما ذیلش دارد یُنکّسه که ضمیر فقط به قباء برمیگردد. اما به نظر میرسد مطلق لباس دوخته را اگر کسی خواست بپوشد باید به هیئت معهود نباشد و باید آن را نکس کند. دلیل بر این معنا صحیحه معاویة بن عمار است که لاتلبس ثوبا له أزرار و أنت محرم إلا أن تنکّسه. روایت اطلاق دارد هیچ جامه دگمه داری را در حال احرام نمیتوانی بپوشی مگر اینکه باید آن را نکس و صدر و ذیل کنی. لذا به نظر ما اقوی این است که اگر مضطر شد به پوشیدن البسه‌ای مانند قبا یا قمیص و امثال آن که دگمه دار است نباید به شکل معهود در غیر حال احرام باشد بلکه باید ذیل آن را صدر قرار دهد و مانند رداء روی دوش بیاندازد. بعد اگر اضطرار اقتضاء کرد که درست بپوشد أدله میگوید اشکال ندارد.



[1]. جلسه 64، مسلسل 772، دوشنبه، 95.11.04.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

فرع چهاردهم: نجاست ثوب احرام

مرحوم امام در مسأله 23 تحریر می‌فرمایند الأحوط تطهیر ثوبی الإحرام أو تبدیلهما إذا تنجّسا بنجاسة غیر معفوّه سواء کان فی أثناء الأعمال أم لا؟ توضیح این فرع با بیان دو نکته است:

نکته اول: آیا در حال حدوث احرام طهارت ثوبین لازم است؟

در حال حدوث احرام طهارت ثوبین لازم است با تمسک به مفهوم صحیحه حریز، کلّ ثوبٍ تصلی فیه فلابأس أن تحرم فیه. پس در ثوب نجس که نماز خوانده نمی‌شود فالإحرام فیه بأس. (کلمات صاحب تفصیل الشریعه را ببینید تمسک میکند به مفهوم صحیحه حریز با اینکه در مسأله قبل میگفتند مفهوم وصف است و در اعتبارش تردید داریم)

نکته دوم: آیا در استدامه احرام طهارت ثوبین لازم است؟

در بعض اعمال مانند طواف میرسیم که باید ثوبین طاهر باشد اما در استدامه احرام که در عرفات وقوف دارد یا در مشعر و منی است لباس باید طاهر باشد یا لازم نیست؟ مرحوم امام و دیگران احتیاط وجوبی دارند و بعضی فتوا می‌دهند به لزوم تطهیر ثوب احرام در استدامه لذا اگر در عرفات لباسش نجس شد واجب است تبدیل کند یا تطهیر کند یا در قربانگاه منی که سابق در وادی محسر و خارج منی بود لباسش نجس شود. به روایاتی استدلال شده برای لزوم طهارت ثوبین در استدامه در حال احرام.

طائفه اول:

روایت اول: صحیحه معاویة بن عمار باب 37 ابواب تروک احرام حدیث یکم سألته عن المحرم یصیب ثوبه الجنابة قال لا یلبسه حتی یغسله و إحرامه تامٌّ. گفته شده ظاهر روایت دلالت دارد در استدامه احرام هم حق ندارد ثوب نجس را بپوشد بلکه باید تطهیر کند. صاحب تفصیل الشریعة به دلالت این روایت برای استدامه احرام اشکال می‌کنند و می‌فرمایند هر چند ظاهر این روایت سؤال از وجود منی و جنابت است در ثوب احرام بعد احرام، اما دو قرینه داریم در جواب امام که سبب می‌وشد روایت ظهور پیدا کند در حدوث احرام نه استدامه. قرینه اول: لایلبسه حتی یغسله، نپوشد جامه احرام نجس را ظهور دارد در اینکه آغاز احرام است و إلا اگر استدامه احرام بود امام باید می‌فرمودند جامه را در آورد و تطهیر کند. قرینه دوم: و إحرامه تامٌّ ظهور دارد در ابتدای عمل، یعنی احرامی که می‌خواهد انجام دهد تمام است.[2]

به نظر ما این ادعای ایشان قابل قبول نیست، جواب امام با ظاهر سؤال کاملا ملائم است و هیچ قرینه بر خلاف در جواب امام نیست. سؤال می‌کند محرمی که ثوبش نجس شده است و منی به ثوب رسیده است، امام می‌فرمایند این جامه را نپوشد، اگر پوشیده خوب دربیاورد و اگر نپوشیده نپوشد، و احرامه تام ظهور در عکس کلام ایشان دارد و اگر محرم نبوده که معنا ندارد حضرت بفرمایند احرامش تمام و صحیح است.

مشکل از جهت دیگر است که روایت در خصوص تنجس ثوب است به منی و إلغاء خصوصیت به مطلق نجاسات محل تأمل است. مخصوصا که روایات دیگر داریم که ممکن است استفاده شود احتلام خصوصیت دارد.

روایت دوم: صحیحه حلبی به نقل صاحب وسائل چون یک حرف اضافه و کم دارد که اشاره میکنیم. باب سی و هشتم ابواب تروک احرام حدیث دوم عن ابی عبدالله علیه السالم فی حدیث قال لابأس بأن یحولّ المحرم ثیابه قلت إذا أصابها شیء یغسلها؟ قال نعم إن احتلم فیها. چون صحبت از تحویل بود سؤال میکند که دور بیاندازد یا میتواند بشوید؟ حضرت فرمودند غَسل بله اگر در آن محتلم شده. منطوق این روایت میگوید اگر حامه احرام احتلام در آن واقع شده، شسته شود، مفهوم این است که اگر احتلام نباشد و سایر نجاسات باشد غسل لازم نیست إن لم یحتلم فیها و لو أصابه شیء لایغسلها.[3]

پس دو روایت صحیحه داریم که روایت اول در مورد جنابت است هر چند نافی غیر جنابت نیست، اما صحیحه دوم منطوقش اثبات غَسل لباس در حال احتلام است اگر در لباس منی باشد، مفهومش عدم لزوم غسل لباس نجس است در استدامه احرام در غیر احتلام. طائفه دوم: در مقابل این روایت برخی از روایات داریم که از آنها استفاده می‌شود طهارت لباس احرام در استدامه لازم است مطلقا، چه از احتلام چه از غیر آن. صحیحه معاویة بن عمار باب 37 ابواب تروک احرام حدیث دوم: عن ابی عبدالله علیه السلام قال سألته عن المحرم یقارن بین ثیابه التی أحرم فیها و بین غیرها، قال نعم إذا کانت طاهرة. از روایت استفاده می‌شود در استدامة الإحرام لباسی که محرم می‌پوشد باید پاک باشد.

روایت دوم: صحیحه محمد بن مسلم در باب 38 و لایغسل الرجل ثوبه الذی یحرم فیه حتی یحلّ و إن توسّخ إلا أن تصیبه جنابة أو شیء فیغسله. فراز اول روایت می‌گوید انسان لباس احرامش را تا محل می‌شود نشوید هر چند لباس احرام کثیف شود. و خواهیم رسید که فقهاء می‌فرمایند با همان لباسی که در آن محرم شده اعمال را انجام دهد هر چند کثیف شده باشد شُعثا غُبرا. امام در این روایت استثناء می‌زنند که مگر اینکه جنابت یا سایر نجاسات به لباس برد که بشوید.

این روایت دوم که صحیحه محمد بن مسلم است، ظهور در مطلق غَسل در جنابت و نجاسات ندارد زیرا امر در مقام توهم حظر است که ظهور در وجوب ندارد، ابتدا امام می‌فرمایند جامه احرامش را نشوید بعد میفرمایند مگر اینکه نجس شود که اینجا میتواند بشوید پس توهم نهی تحریمی هست حضرت میفرماید فیغسله یعنی میتواند بشوید. لذا ما هستیم و دو روایت که یبدو با هم تنافی داشته باشند یکی صحیحه حلبی است که میگوید نعم إن احتلم فیها مفهومش این است که اگر محتلم نشد در لباس و لباس دیگری نداشت لازم نیست لباس را بشوید. روایت دوم صحیحه معاویة بن عمار میگوید لباسی را که محرم میپوشد باید طاهر باشد که مضمومنش این است که حق ندارد لباس نجس بپوشد بین این دو طائفه تأمل کنید چه نسبتی هست و باید چه کرد؟



[1]. جلسه 65، مسلسل 773، سه شنبه، 95.11.05.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

روایت دوم طائفه اول اگر طبق نقل صاحب وسائل باشد که قال نعم ان احتلم فیها اخص مطلق میشود از صحیحه معاویة بن عمار و نتیجه این است که نجاست احتلامی مضر است و باید شسته شود اما سایر نجاسات در ثوب احرام نباید اشکال داشته باشد، لکن بعض نسخ کتاب کافی یک واو اضافه دارد که قال نعم و إن احتلم فیها. اگر این واو باشد که ظاهرا هم بعض نسخ کافی دارد هم در وافی اینگونه آمده، مسأله متفاوت میشود و رابطه بین این دو حدیث تساوی میشود، گویا سؤال اول راوی از تغییر جامه احرام است که حضرت فرمودند اشکال ندارد، سؤال دوم از این است که اگر نجاستی به جامه احرام رسید میتواند آن را بشوید و تغییر ندهد؟ حضرت فرمودند نعم و إن احتلم فیها حتی اگر محتلم هم شده باشد در آن میتواند بشوید دوباره بپوشد. پس اگر واو باشد "و إن احتلم فیها" میشود إن وَصلیة، و جواب مؤید سؤال است که د مطلق نجاسات شستن است حتی احتلام. طبق این نقل صحیحه حلبی با صحیحه معاویة بن عمار مضمونشان واحد می‌شود و مفاد هر دو این می‌شود که مطلق نجاسات در لباس احرام غَسل در آن ها هست.[2]

به نظر ما گفتن احوط وجوبی جایگاهی ندارد لذا فتوا به تطهیر ثوب از احتلام که قطعی است و مفاد همه روایات دال بر این است و نسبت به سایر نجاسات هم اگر تقویت شود نسخه و إن احتلم فیها که می‌شود فتوا داد هب لزوم تطهیر ثوب از سایر نجاسات. بله اگر دچار اجمال باشد میتوان گفت احتیاط واجب در غیر از احتلام این است که لباس احرام را بشوید.

اگر جامه را هم تطهیر نکرد نه کفاره دارد نه موجب بطلان احرام است.

فرع پانزدهم: طهارت بدن در حال احرام

نسبت به طهارت بدن آیا طهارت در حال احرام لازم است یا نه؟ علی الظاهر روایتی در باب وجود ندارد، قدما هم متعرض این بحث نشده‌اند اما به اولویت یا قیاس مساوات ممکن است ادعا شود طهارت بدن هم در حال احرام لازم باشد الا اینکه إفتاء به این مسأله صریحا بی اشکال نیست لذا چنانکه مرحوم امام در تحریر می‌فرمایند أحوط وجوبی طهارت بدن است در حال احرام.[3]

فرع شانزدهم: عدم لزوم طهارت

مرحوم امام در مسأله 27 تحریر می‌فرمایند: لایشترط فی الإحرام الطهاره من الحدث الاصغر و لا الاکبر و یجوز الإحرام حال الجنابة و الحیض و النفاس. نه در تکون احرام لازم است طاهر باشد نه در استدامه احرام. روایات معتبره بر این معنا دلالت می‌کند. در مورد احرام در حال حیض روایات فراوانی بود که قبلا هم اشاره کردیم از جمله صحیحه منصور ابن حازم که المرأة الحایض تحرم و لاتصلی قال نعم إذا بلغت الوقت فلتحرم. یا موثقه یونس بن یعقوب سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ الْحَائِضِ تُرِیدُ الْإِحْرَامَ- قَالَ تَغْتَسِلُ وَ تَسْتَثْفِرُ وَ تَحْتَشِی بِالْکُرْسُفِ- وَ تَلْبَسُ‌ ثَوْباً دُونَ ثِیَابِ إِحْرَامِهَا- وَ تَسْتَقْبِلُ الْقِبْلَةَ وَ لَا تَدْخُلُ الْمَسْجِدَ- وَ تُهِلُّ بِالْحَجِّ بِغَیْرِ الصَّلَاةِ.

در حال نفاس هم روایات معتبره داریم از جمله صحیحه معاویة بن عمار عن ابی عبدالله علیه السلام إِنَّ أَسْمَاءَ بِنْتَ عُمَیْسٍ نَفِسَتْ بِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِی بَکْرٍ بِالْبَیْدَاءِ- لِأَرْبَعٍ بَقِینَ مِنْ ذِی الْقَعْدَةِ فِی حَجَّةِ الْوَدَاعِ- فَأَمَرَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَاغْتَسَلَتْ- وَ احْتَشَتْ وَ أَحْرَمَتْ وَ لَبَّتْ مَعَ النَّبِیِّ ص وَ أَصْحَابِهِ- فَلَمَّا قَدِمُوا مَکَّةَ لَمْ تَطْهُرْ حَتَّى نَفَرُوا مِنْ مِنًى

در مورد جنابت هم اطلاق معتبره حلبی است عن ابی عبدالله علیه السلام قال لابأس بأن تلبی و أنت علی غیر طهر و علی کل حال.

فروع بحث کیفیت احرام تمام شد.  احرام به نظر ما با نیت و تلبیه محقق میشد و لبس ثوبین هم از واجبات بود نه واجبات وضعی بلکه صرفا واجب تکلیفی بود در مورد احرام.

مبحث بعدی تروک احرام یا مایجب علی المحرم إجتنابه هست که خواهد آمد.



[1]. جلسه 66، مسلسل 774، چهارشنبه، 95.11.06.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۱
سید روح الله ذاکری

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

واجب دوم: تلبیه

چند مطلب در آن مطرح است: حکم تلبیه، تعداد و کیفیت آن، اللحن و الغلط فی أداء التلبیة و مکان تلبیه واجب.

مطلب اول: حکم تلبیه

اهل سنت در حکم تلبیه اختلاف دارند. جمعی از آنها قائل‌اند تلبیه واجب است اما ربطی به احرام ندارد. احرام همان نیت است اما مستحب است که تلبیه با نیت احرام همراه باشد. حنابله می‌گویند مطلق ذکر یا تعظیم خداوند یا تلبیه واجب است و در احرام فقط ذکر شرط است حتی می‌تواند بگوید سبحان ربی العظیم و بحمده. بعض دیگر اهل سنت می‌گویند تلبیه بالأصالة استحباب دارد چه در حج چه در احرام.

در مقابل شیعه قاطبة و بلا خلاف قائل‌اند تلبیه واجب است. روایاتی است از جمله باب 40 ابواب احرام صحیحه معاویة بن وهب حدیث یکم عن ابی عبدالله علیه السلام قال تحرمون کما أنتم فی محاملکم تقول لبیک اللهم لبیک. ظاهر حدیث این است که در هویت احرام تلبیه لازم است. قبلا هم به این حدیث اشاره کردیم. از این روایت صریح‌تر صحیحه معاویة بن عمار است حدیث دوم باب 40 بعد اینکه تلبیات مفصلی را ذکر می‌کنند از واجبات و مستحبات حضرت می‌فرماید و اعلم أنه لابد من التلبیات الأربع التی کنّ فی أول الکلام و هی الفریضة و هی التوحید و بها لبّی المرسلون. از بین آن همه تلبیه فریضه آن تلبیات اول است که در روایت آمده فیُعلم که تلبیه فی الجمله در حج واجب است. استدلال شده به روایتی که در کتاب شریف فقه الرضا وارد شده است که ثم تلبّی سرّاً بالتلبیات الأربع و هی المفترضات تقول لبّیک اللهم لبیک لا شریک لک لبیک إن الحمد و النعمة لک و الملک لا شریک لک هذه الأربعة مفروضات.[2]

این روایت اخیر را مؤید می‌دانیم نه دلیل. از آنجا که در مباحث آینده مواردی از کتاب شریف فقه الرضا مطرح می‌کنیم که دلیش منحصرا کتاب فقه الرضا است لذا به بررسی آن می‌پردازیم:

بررسی کتاب فقه الرضا

نسبت به کتاب فقه الرضا و مؤلف آن بین فقهاء و اصولیان اختلاف است.[3] در مورد نسبت کتاب به چند نظریه مطرح اشاره می‌کنیم[4]:

نظریه اول: این کتاب از امام علی بن موسی الرضا علیه الاف التحیة و الثناء و فی غایة الإعتبار است. قائلین به این نظریه مجلسیین[5]، صاحب ریاض، صاحب حدائق، فاضل هندی و مرحوم نراقی پدر است. اولین کسی که این کتاب را إظهار و مطرح کرد در زمان مجلسیین مرحوم قاضی امیر حسین کرکی که گفته میشود قاضی اصفهان در زمان شاه طهماسِب بوده که مدتی مجاور مکه بود وقتی به اصفهان بازگشت کتابی را نزد مجلسی اول آورد گفت جمعی از حجاج قم به مکه آمده بودند کتابی داشتند که بر آن خطوط علماء هم بود یعنی علماء کثیری این کتاب را تأیید کرده بودند،[6] و در اول این کتاب بعد از حمد آمده بود که یقول عبدالله علی بن موسی و این آقای کرکی میگوید قطع پیدا کردم که کتاب از تألیفات امام رضا علیه السلام است. این قول چند مؤید دارد:

1ـ جمله‌ای که بعد از حمد آمده یقول عبدالله علی بن موسی. 2ـ در باب اغسال در این کتاب در غسل شب نوزدهم رمضان این عبارت آمده که هی اللیلة التی ضُرب فیها جدنا أمیر المؤمنین علیه السلام. 3ـ در کتاب الزکات می‌گوید أروی عن أبی العالم علیه السلام که از امام هفتم تعبیر عالم شده در روایات، یا آمده سألت أبی العالم علیه السلام. 4ـ در بعض أذکار آمده این ذکر مما نداوله نحن معاشر اهل البیت.[7]

عرض می‌کنیم این احتمال بعید است جدا. هر چند این آقای امیر حسین کرکی را توثیق کرده باشند که بعضی هم تردید دارند اما یک نکته در کلمات او به نقل مجلسی آمده است که می‌گوید کتاب به خط امام هشتم علیه السلام یا خط امام هشتم در این کتاب بوده است. این یک حدس است، از کجا این فرد خط امام هشتم را می‌شناخته است.

اولا: نسبت به شهادت علماء آن چه هست یک ادعای مبهم است، عجیب است فردی که حدود دویست و پنجاه صفحه را استنساخ کرده چگونه آن صفحه ای که خطوط علماء بوده را استنساخ نکرده با اینکه معهود بوده که یک وجهه مهم شهادات علماء که سعی می‌کنند اینها را بیاورند. که در فلان تاریخ و با فلان لفظ در سمت چپ مثلا چنین آمده بود. چرا گزارشگری نمی‌کند که کدام عالم چنین شهادتی داده.[8]

ثانیا: علاوه بر اینکه اگر این کتاب مبسوط جامع در ابواب فقه از امام رضا علیه السلام بوده است بین اصحاب و محدثان در عصر امام و عصور بعد آن شایع می‌شد در حالی که می‌بینیم رواتی مانند فضل بن شاذان، یونس بن عبدالرحمن، احمد بن محمد بن عیسی و ابراهیم بن هاشم و در طبقات بعدی مشایخ ثلاثه و شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا که تمام هدفش جمع اخبار حضرت است هیچ اشاره ای به اینکه کتابی از امام هشتم در فقه است نمیکنند با اینکه میبینیم چند ورقه کوچک که در طب از امام رضا گزارشگری شده است در کتب قدما و نقل آنها به عناوین مختلف طب الرضا یا الرسالة الذهبیة یا الطب الرضوی گفته میشود یا بعض اهل سنت چند ورقه را تحت عنوان صحیفة عن الإمام الرضا گزارشگری می‌کنند. آن وقت کتاب جامعی در فقه باشد دست هیچ کس نرسیده باشد این آقا بگوید در مکه دست حجاج قم دیدم.[9]

ثالثا: جمله ای از مطالب این کتاب خلاف ضرورت مذهب است. مثل اینکه می‌گوید: إن غسلت قدمیک و نسیت المسح علیهما فإن ذلک یجزیک لأنک قد اتیت بأکثر مما علیک ... و کلاهما جایز المسح و الَغسل.[10] در کتاب الطهاره در علامت کر بودن آب میگوید: أن تأخذ الحجر فترمی به فی وسطه فإن بلغت أمواجه من الحجر جنبی الغدیر فهو دون الکر و إن لم یبلغ فهو کر.[11] این فتوا منسوب به ابوحنیفه است و احدی از علماء اسلام و شیعه نگفته است.[12] یا می‌گوید یجوز الصلاة فی جلد المیتة، در مقام استدلال می‌گوید: لأن دباغته طهارته[13]. در شک در نمازها مباحثی خلاف دارد. بعض صوفیه هم استناد میکنند چون بحثی دارند برای حضور قلب در اهدنا الصراط المستقیم که یکی از مشایخ طرق را مد نظر قرار بده برای حضور قلب. در این کتاب میگوید: [14] و انو عند افتتاح الصلاة ذکر الله و ذکر رسول الله ص و اجعل واحدا من الأئمة نصب عینیک.[15]

نظریه دوم: این کتاب از ابن بابویه پدر شیخ صدوق است و همان کتاب شرایع است که این کتاب را ابن بابویه برای فرزندش شیخ صدوق نگاشته است، دو قرینهاقامه شده:

1ـ اسم پدر شیخ صدوق علی بن موسی است که اول این کتاب هم آمده یقول عبدالله علی بن موسی.

2ـ کتاب شرایع ابن بابویه هر چند دست ما نیست اما قسمت کمی از اول این کتاب وجود دارد که برخی از گزارشگریها در کتب شیخ صدوق از این کتاب آمده که قال أبی فی رسالته، در مختلف علامه هم بعض نقلها از این کتاب شرایع آمده است، ما این گزارشگریها را از شرایع جمع می‌کنیم و مقارنه می‌کنیم با فقه الرضا و می‌بینیم در معتنابهی از مطالب نقل واحد است.[16]

عرض میکنیم: این نظریه هم یک حدس است و قرائن مطمئنه ندارد.

اولا نام ابن بابویه علی بن حسین بن موسی است نه علی بن موسی، و معهود هم نیست که ابن بابویه را به علی بن موسی بنامند.

ثانیا: صرف اینکه مطالبی از این کتاب هماهنگ با شرایع است اثبات نمی‌کند این همان شرایع است که بعدا توضیح می‌دهیم.[17]

نظریه سوم: محقق نائینی در رسالة فی الصلاة المشکوک بیان میکنند البته قبل ایشان در کلمات مرحوم نوری صاحب مستدرک هم به عنوان احتمال اشاره شده. محقق نائینی می‌فرمایند: ... فإن عبارة هذا المرویّ قریبة فی سیاقها من تعبیرات أحمد بن محمّد بن عیسى، و الذی أظنّه قویّا أنّه مؤلّف هذا الکتاب الشریف‌ الموسوم بالفقه الرضوی و یشتمل على ما فی نوادره.[18]


[1]. جلسه 32، مسلسل 740، دوشنبه، 95.09.15.

[2]. فقه الرضا، ص216.

[4]. این بحث در کتاب الخمس جلسه 13 شنبه 14/7/1380 به تفصیل مطرح شده است.

[5]. بحار الأنوار ج1، ص11: کتاب فقه الرضا ( علیه السلام ) أخبرنی به السید الفاضل المحدث القاضی أمیر حسین طاب ثراه بعد ما ورد إصفهان . قال : قد اتفق فی بعض سنی مجاورتی بیت الله الحرام أن أتانی جماعة من أهل قم حاجین ، وکان معهم کتاب قدیم یوافق تاریخه عصر الرضا صلوات الله علیه وسمعت الوالد رحمه الله أنه قال : سمعت السید یقول : کان علیه خطه صلوات الله علیه ، وکان علیه إجازات جماعة کثیرة من الفضلاء ، وقال السید : حصل لی العلم بتلک القرائن أنه تألیف الإمام ( علیه السلام ) فأخذت الکتاب وکتبته وصححته فأخذ والدی قدس الله روحه هذا الکتاب من السید واستنسخه وصححه . وأکثر عباراته موافق لما یذکره الصدوق أبو جعفر بن بابویه فی کتاب من لا یحضره - الفقیه من غیر سند ، وما یذکره والده فی رسالته إلیه وکثیر من الاحکام التی ذکرها أصحابنا ولا یعلم مستندها مذکورة فیه کما ستعرف فی أبواب العبادات .

[10]. فقه الرضا، ص79.

[11]. فقه الرضا، ص91.

[13]. فقه الرضا، ص302

[14].. فقه الرضا ص105.

[15]. حضرت استاد در جلسه 13 مباحث خمس دو مورد دیگر از این جملات را بیان می‌کنند: می‌فرمایند: مورد چهارم: در صفحه­ی 232، در بحث نکاح گفته می­شود حضور دو شاهد در نکاح دائم شرط است. خلاف ضرورت فقه شیعه است. مورد پنجم: خیلی هم مهم است ولی ما صفحه­اش را یادداشت نکردیم متأسّفانه. حالا ارزش شاید داشته باشد بگردید پیدا کنید. در بحث متعه گفته می­شود که متعه نکاحی است که جعل شده است برای شخص مضطر آن هم مضطری که قدرت بر نکاح دائم ندارد و از اهل خودش منقطع است. (مقرر: این مطالب در مقدمه تحقیق آل البیت در چاپ کتاب آمده است. خصوص این بحث متعه در کتاب پیدا نشد، محقق هم بر خلاف اینکه سایر موارد را آدرس می‌دهد اینجا آدرس نمی‌دهد. ظاهرا این مورد را محقق کتاب از خاتمه مستدرک مرحوم نوری گرفته که ایشان هم از کتاب رسالة فی تحقیق حال فقه الرضا گرفته‌اند که هیچکدام آدرس نمی‌دهند. در آن رساله هم آمده : ما فی أواخر الکتاب، من التفصیل فی أمر المتعة ... . که در فقه الرضا مطبوع چیزی یافت نشد. محققین آل البیت میگویند در بعض نسخ خطی این کتاب آخر کتاب نوادر احمد بن محمد بن عیسی بوده است که شاید همین سبب اشتباه شده باشد.)

همچنین اشکال دیگری هم مطرح می‌کنند می‌فرمایند: جملاتی در این کتاب وجود دارد که صدور این جملات از ائمّه­ی معصومین در مجامیع روایتی و حدیثی ما اصلاً معهود نیست. مثلاً امام (علیه السلام)، اگر درست باشد، این کتاب از امام هشتم باشد، گاهی در این کتاب می­فرمایند: «یُروَی عن بعضِ العلماء»، روایتی را نقل می­کنند، می­فرمایند: «یُروَی عن بعضِ العلماء»، روایت شد از بعضی از علماء. امام معصوم که قول خودش حجّت است نمی­آید از بعضی از علما روایت کند. یا گاهی در این کتاب تعبیر شده است که «أروی»، صیغه­ی متکلّم، من روایت نقل می­کنم. ائمّه (علیهم السلام) ناقل روایت نیستند. راوی نیستند. خودشان یک حجّتند.

(مقرر: تفاوت بحث فقه الرضا در خمس و اینجا در این است که در آنجا فقط نظریه اول بررسی و نقد شده و نظرات دیگر بیان نشده است.)

[18]. رسالة الصلاة فی المشکوک (للنائینی، ط - الحدیثة)، ص: 105‌

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

محقق نائینی می‌فرمایند محتوای این کتاب سه قسم است:

یک قسم حاوی نقل‌هایی است که گویا ناقل خودش را امام یا ابن الأئمه فرض می‌کند، مانند عن أبی العالم یا سألت أبی العالم یا مما نداوله نحن معاشر اهل البیت، در این قسمت المظنون قویّاً این است که إملاء امام رضا علیه السلام و نوشته احمد بن محمد بن عیسی صاحب نوادر الحکمه است.

قسم دوم روایاتی که از بعضی از روات از أئمه دیگر نقل شده مثلا عن فُضالة عن أبی عبدالله علیه السلام، اینها هم روایاتی است که احمد بن محمد بن عیسی از روات دیگر جمع کرده است. ما شاهدی اضافه می‌کنیم که بعض این روایات در نوادر احمد بن محمد بن عیسی هم آمده است.

قسم سوم: عباراتی در این کتاب است که احتمال می‌دهیم روایت نیست بلکه اجتهاد مؤلف یعنی احمد بن محمد بن عیسی در جمع بین روایات است. که دو روایت متعارض دیده خواسته جمع کند و اجتهاد کرده است.

بعد می‌فرمایند بعید نیست که چون این کتاب روایی محض نبوده و شامل اجتهادات مؤلف هم بوده و تمییز بین روایات و اجتهادات برای دیگران مشکل بوده سبب شده این کتاب روایی بین اصحاب مشهور نشود.

نتیجه اینکه محقق نائینی می‌فرمایند اگر در این کتاب احراز شد مطالبی از قسم اول و دوم است معتبر است چون احمد بن محمد بن عیسی دارد نقل می‌کند. بله نسبت به قسم سوم مواردی که احتمال می‌دهیم اجتهاد مؤلف باشد مانند علامت کر یا جواز غَسل بجای مسح اینها معتبر نیست. پس محقق نائینی فی الجمله معتقد به اعتبار این کتاب‌اند.

عرض می‌کنیم: آنچه را محقق خوئی در بعض موارد به محقق نائینی نسبت می‌دهند که میفرمایند فقه الرضا را نه من قبول دارم نه استادم محقق نائینی این صحیح نیست.

قرینه‌ای که محقق نائینی و دیگران مانند صاحب وسائل اقامه کرده‌اند وجود روایاتی از احمد بن محمد بن عیسی در این روایات است مانند باب فضل رمضان.

عرض می‌کنیم: این قول هم قرینه مطمئنه‌ای ندارد؛ زیرا:

اولا: وجود بعض روایات از احمد بن محمد بن عیسی در لابلای ما وصل الینا از بعض نسخ فقه الرضوی دلالت نمی‌‌کند کتاب از احمد بن محمد بن عیسی است شاید اینها دو کتاب بوده کنار هم سابق هم که اوراق جدایی بوده با هم خلط شده ناسخ بعدی فکر میکرده این هم جزو فقه الرضا است.[2] اگر جزو کتاب ه مباشد شاید نویسنده راوی دیگری بوده و از احمد بن محمد بن عیسی هم نقل کرده.

ثانیا: احمد بن محمد ابن عیسی از اشهر روات امامیه است چنانکه مرحوم نجاشی و شیخ طویس و دیگران تصریح دارند که شیخ القمیین وجههم فقیههم غیر مدافع[3]، اگر احمد بن محمد بن عیسی یک کتاب فقهی دارد من اوله الی آخره و شیخ القمیین است و مرکز روایی شیعه قم است و ایشان استاد قمیین است چگونه هیچ کسی متوجه نشده و در نام کتب او و شرح احوال او نمی‌آید و شاگردانش هم اشاره ای ندارند.

ثالثا: احمد بن محمد بن عیسی فی الجمله امام هشتم را درک کرده است اما حتی یک روایت هم در سایر روایات او از امام هشتم وجود ندارد، چگونه احتمال دارد که امام همه فقه را از اول تا آخر به احمد بن محمد بن عیسی املاء کرده اند حتی یک روایت از او از امام هشتم در جاهای دیگر نیست.

پس نظریه سوم هم قرینه معتبری ندارد.

نظریه چهارم: مرحوم سید حسن صدر معتقدند کتاب فقه الرضا همان کتاب تکلیف شلمغانی إبن أبی عُزاقر است. این فرد داستان عجیبی دارد که برای همه عبرت است.[4] در زمان غیبت صغری عالمی از علماء شیعه بوده که راجع به او گفته میشد فقیه من فقهاء الأصحاب مستقیم الطریقة، از حواریون و اطرافیان أبی القاسم حسین بن روح هم بوده است، کتابی را تألیف کرد در زمان حسین بن روح و زمان استقامتش که گویا یک رساله عملیه برای شیعیان باشد در عصر غیبت که دسترسی به معصوم ندارند. حال آیا این کتاب با سیاست‌گذاری حسین بن روح نائب خاص حضرت حجت تدوین شده یا خود شلمغانی کتاب را تدوین کرده است اما بعد تدوین به تأیید حسین بن روح رسیده است اختلاف است که بعض گزارشگریها در کتاب غیبت شیخ طوسی به هر کدام از دو نظریه اشاره دارد. یک احتمال این است که هر بابی از ابواب فقهی را از کتاب التکلیف شلمغانی می‌نوشت بر حسین بن روح عرضه می‌کرد، اگر او تصحیح می‌کرد این باب را منتشر می‌کرد. نظریه دوم این است که همه کتاب را شلمغانی نوشت و حسین بن روح مطلع شد آن را مطالبه و مطالعه کرد گفت ما فیه شیء الا و قد روی عن الأئمه إلا فی موضوعین او ثلاثه فإنه کذب علیهم فی روایته. ظاهرا حسین بن روح هم بعد از انحراف او مطالعه کرده. اما بالأخره از قرائنی استفاده می‌شود این کتاب در یک مدتی جایگاه ویژه‌ای پیدا کرد بین اصحاب و شیعیان گویا کتاب متداول شد، و آنچه در کتاب غیبت شیخ طوسی آمده است به احتمال قوی اشاره به کتاب تکلیف است اما تصحیف نساخ باعث شده کتاب تأدیب نوشته شود. می‌فرماید: أنفذ الشیخ الحسین بن روح رضی الله عنه کتاب التأدیب إلى قم ، وکتب إلى جماعة الفقهاء بها وقال لهم: أنظروا فی هذا الکتاب وانظروا فیه شئ یخالفکم ؟ فکتبوا إلیه : إنه کله صحیح ، وما فیه شئ یخالف إلا قوله : الصاع فی الفطرة نصف صاع من طعام ، والطعام عندنا مثل الشعیر من کل واحد صاع. می‌گوید کتاب تأدیب را حسین بن روح به قم فرستاد و به اصحاب عرضه کرد و علماء قم نوشتند یک مورد فقط مخالف است که در صاع در فطره باشد. در فقه الرضا موجود هم این حکم آمده است.[5]

بعد انحراف شلمغانی که به علت حسادت به حسین بن روح و جایگاه ویژه او که گویا فکر می‌کرد این صدارت به طرف او خواهد رفت و چون نرفت[6] پس از انحراف او این کتاب تکلیف بین شیعیان متروک شد بلکه بعض گزارشها بود که اگر کتاب تکلیف را نزد کسی شیعیان میدیدند میگفتند ای از طرفداران طائفه عُزاقریه است و از غلاة است. مرحوم سید حسن صدر می‌فرمایند به نظر من این کتاب فقه الرضا از امام هشتم نیست و از احمد بن محمد بن عیسی هم نیست بلکه همان کتاب تکلیف شلمغانی است که نسخه ای از آن در قم بوده و علیه شهادات من العلماء بوده.[7]

سه قرینه دارد این احتمال:

1ـ عالمان شیعه مانند شیخ مفید و شیخ طوسی و مرحوم علامه در خلاصه به مناسبت که گزارشگری می‌کنند از کتاب التکلیف می‌گویند کتاب التکلیف از مشایخ روایت شده به استثناء یک روایت که از مختصات و منفردات این کتاب است و جای دیگر ندیدیم. روایت این است که نقل میکند اگر کسی نزد حاکم شرع برای اثبات مدعای خودش فقط یک شاهد ثقه داشت، برادر ایمانی او می‌تواند بدون آگاهی و علم ابتدا از آن شاهد ثقه مطلب را بشنود بعد با او همراه شود و نزد قاضی او هم شهادت بدهد. این روایت از کتاب تکلیف شلمغانی توسط بزرگان نقل می‌شود ابن ابی جمهور احسائی در غوالی اللئالی مستقیم از کتاب تکلیف شلمغانی همین روایت را نقل میکند مرحوم صدر میفرمایند این روایت در فقه الرضا است.[8]

قرینه دوم: بحث علامت کر را شهید اول در ذکری از متقدمین اصحاب از شلمغانی نقل میکند که متقدمین گفته اند شلمغانی گفته است این روایت را و در فقه الرضا همین روایت آمده است.

قرینه سوم: شاید در صریح عبارات مرحوم صدر نیامده اما قرینه مهمی است که کتاب تکلیف را کسی که مستقیم از شلمغانی نقل میکند ابن بابویه است و شیخ صدوق از طریق پدرش نقل میکند و شیخ مفید از طریق شیخ صدوق و شیخ طوسی هم از طریق مشایخش از طریق ابن بابویه نقل میکند. معلوم میشود طریق عمده برای نقل این کتاب ابن بابویه پدر شیخ صدوق بوده است. آنگاه ابن بابویه در شرایع خودش روایاتی را که نقل میکند در فقه الرضا ثابت است. این هم قرینه است که از کتاب تکلیف که ناقلش ابن بابویه بوده این روایات را در شرایع برای پسرش نقل کرده و در فقه الرضا هم اینها هست.


[1]. جلسه 33، مسلسل 741، سه شنبه، 95.09.16.

[3]. رجال نجاشی، ص82، شماره 198

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

اگر نظریه چهارم که مرحوم سید حسن صدر و بعض متأخرین از جمله بعض مراجع موجود نجف معتقدند ثابت شود فائده مهمی دارد که با تلقی قدماء اصحاب در عصر غیبت صغری کتاب تکلیف را تلقی به قبول کرده‌اند و پس از انحراف شلمغانی وقتی از حسین بن روح می‌پرسند با کتاب او چه کنیم که منازل ما شیعه پر از این کتاب است، حسین بن روح آنچه را که امام علیه السلام نسبت به کتب بنی فضّال می‌فرمایند خذوا ما رووا و ذروا ما رأوا را نسبت به این کتاب می‌گوید، با این نگاه روایات موجود در کتاب تکلیف که دو سوم کتاب است جزء اصول متلقاة و معتبر خواهد بود که اثر بزرگی در فقه دارد.

عرض می‌کنیم: این نظریه هر چند بین سایر انظار فی الجمله له قوّة، اما مع ذلک به نظر ما نمی‌توان إبتناء عملی بر این نظریه داشت.

مجموعه قرائنی که برای این نظریه بیان شد نهایتا دلالت می‌کند بر اینکه این کتاب حاوی بعض آراء شلمغانی است و بعض آنچه در کتاب تکلیف شلمغانی در این کتاب آمده است. اما موارد کثیره‌ای که میگوید قال ابی العالم یا لیلة تسعة عشر لیلة ضرب فیه جدنا أمیر المؤمنین علیه الصلاة و السلام یا هذا ما علیه ندیم نحن اهل البیت. این مطالب ملائم نیست با اینکه از شلمغانی باشد. لذا واقعا قرینه اطمینانیه‌ای که بتوانیم بگوییم رساله فقه الرضا همان کتاب تکلیف شلمغانی است نداریم. بله فی الجمله می‌فهمیم این کتاب یا قسمت‌هایی از آن فقیهی جمع کرده که مسلط به روایات بوده و جامعیتی در فقه داشته، اما اینکه حتما تمام ما بین الدفتین همان کتاب تکلیف شلمغانیاست این قرائن این مطلب را ثابت نمی‌کند. لذا اعتماد مطلق به روایات این کتاب کما صدر از بعض فقهاء لیس فی محله، تلقی کتاب به عنوان اصول متلقاة لیس فی محله، بله یک نکته قابل توجه است که البته اختصاص به روایات فقه الرضا ندارد اما قابل توجه است که ممکن است ما از قرینه عامه‌ای به بعض روایات فقه الرضا وثوق به صدور پیدا کنیم و آن قرینه عامه اثبات شهرت قدمائیه و اعتماد صریح قدمای اصحاب به روایتی از روایات فقه الرضا است. در ذیل روایت رفع القلم عن الصبی در اجاره ذیل بحث نهی النبی عن بیع الغرر در اجاره به تفصیل بیان کردیم که اگر خبر ضعیفی بود و شهرت قدمائیه بر اعتماد به آن بود نه تطابق فتوا با یک خبر، این تنها کافی نیست بلکه باید استناد به این روایت کرده باشند با بیانی که گفتیم قبل شیخ مفید از علماء نزدیک به عصر نص به روایت اعتماد کرده باشند سپس شیخ طوسی و اتباع ایشان اعتماد کرده باشند و سپس علامه حلی اعتماد کرده باشند و هیچ مخالفی هم در مسأله نباشد می‌شود علامت وثوق به صدور روایت. این نکته در این رساله فقه الرضا هم قابل تطبیق است.[2]

تا اینجا ثابت شد وجوب تلبیه در مذهب اهل بیت در حج و عمره مسلم است. روایات هم داریم روایت فقه الرضا هم می‌شود مؤید نه دلیل.

مطلب دوم: فی تَعداد التلبیة و کیفیته

در این مطلب هم چند نکته است:

نکته اول: تعداد تلبیه‌‍‌های واجب

آیا تلبیه‌های واجب تعدادش چهار تا است یا پنج یا شش تا؟ لبیک اللهم لبیک این دو لبیک است همین‌گونه تا آخر.

مشهور بین فقهاء تلبیات أربع است. نسبت داده شده به مرحوم شیخ طوسی در کتاب اقتصاد که تلبیه‌ها را پنج یا شش تا دانسته‌اند. صاحب جواهر می‌گویند ما تحقیق کردیم غیر از این کلام شیخ طوسی نه پنج و نه شش قائل ندارد.[3] مرحوم بروجردی در حاشیه عروه آنجا که سید میفرماید تلبیات اربع واجب است میفرمایند لا یترک الإحتیاط بذکر التلبیة الخامسة. باید بررسی کنیم به چه مستندی فتوا به وجوب تلبیه خامسه یا احتیاط بر عدم ترک آن گفته شده است؟

طائفه‌ای از روایات دلالت می‌کند که تلبیات أربع واجب است. باب چهلم از ابواب احرام حدیث دوم صحیحه معاویة بن عمار، بعد از اینکه تلبیه‌های واجب و مستحب را در عداد هم ذکر می‌کند، ذیل حدیث می‌فرمایند و اعلم أنه لابد من التلبیات الأربع التی کنّ فی اول الکلام و هی الفریضة و هی التوحید.[4] در مقابل گفته شده روایاتی داریم که دلالت می‌کند واجب تلبیات خمس یا ست است نه أربع. فقها روایاتی را ذکر کرده‌اند از این طائفه که بعض این روایات فقط اشاره به فعل النبی است و تلبیات مستحب هم ذکر شده، لذا قرینه نمی‌شود بر اینکه تلبیات خمس واجب باشد اما بین این روایات دو روایت داریم که ممکن است کسی ادعا کند ظهورش قوی است د روجوب تلبیه خامس، باب 36 ابواب احرام حدیث ششم عبدالله ابن جعفر الحمیری مقصود صاحب قرب الإسناد است، عن محمد بن عبد الحمید العطار عن عاصم بن حمید قال سمعت أباعبدالله علیه السلام روایت را فعلا از وسائل چاپ اعلمی و چاپ جامعه مدرسین می‌خوانیم که گفته شده دقیترین تحقیقات را کرده‌اند و بعد چاپ آل البیت هم آمده است، یقول إن رسول الله لما انتهی الی البیداء حیث المیل قربت له ناقة فرکبها فلما انبعثت به لبّی بالأربع فقال لبیک اللهم لبیک در نسخه وسائل اعملی یک الله لبیک دیگر هم تکرار شده در نسخه جامعه مدرسین این بار دوم را ندارد لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمد و النعمه و الملک لک لا شریک لک لبیک ثم قال هاهنا یخسف بالأباخث ثم قال إن الناس زادو بعده و هو احسن یا و هو حسن. حمیری ثقه است که نقل کرده از محمد بن عبدالحمید در توثیق او بحث است، نجاشی میگوید محمد بن عبدالحمید ابن سالم العطار ابو جعفر روی عبدالحمید عن ابی الحسن موسی علیه السلام و کان ثقة من اصحابنا الکوفیین له کتاب النوادر. در ضمیر کان ثقة اختلاف شده است که به ابن برمی‌گردد یا أب؟ در حقیقت جمله معترضه در این جمله چه مقدار است یک نظر این است که جمله معترضه این است که روی عبدالحمید عن ابی الحسن موسی و کان ثقة من اصحابنا الکوفیین. در این صورت کلام نجاشی دلالت میکند جناب عبدالحمید ثقه بوده اما خود محمد بن عبدالحمید چطور نجاشی ساکت است. بعضی از جمله محقق خوئی و بعض اعلام تلامذه‌شان می‌فرمایند ضمیر به عبدالحمید برمیگردد به جهت وجود واو که اگر واو نبود کان ثقة من أصحابنا خبر محمد بن عبدالحمید بود اما واو علامت این است که کان به روی عبدالحمید برمی‌گردد و جمله معترضه دو قطعه دارد و خبر محمد بن عبدالحمید له کتاب النوادر است. با این نگاه نسبت به محمد بن عبدالحمید یک قضاوت دارد نجاشی که کتاب نوارد دارد. این نوع جمله معترضه آوردن در جملات نجاشی هست.

نظریه دوم: که بعض اعلام مکتب قم قائل‌اند این است که و کان ثقة من أصحابنا الکوفیین ضمیر کان به محمد بن عبدالحمید برمی‌گردد به این قرینه که ضمیر له کتاب النوادر مسلما به او برمیگردد، مثلا وحدت سیاق اقتضاء دارد ضمیر له کتاب النوادر به هر کسی بر میگردد ضمیر کان ثقه هم به همان برگردد. فقط سؤال این است که با واو چکار میکنید که چرا واو بین مبتدا و خبر آمده.[5]

به نظر ما این جمله نجاشی اگر نگوییم وصف برای عبدالحمید پدر است حداقل مجمل است و ظهوری ندارد در اینکه کان ثقه من اصحابنا برگردد به محمد بن عبدالحمید، لذا فعلا این کلام مجمل است و وثاقت او ثابت نمیشود.[6]


[1]. جلسه 34، مسلسل 742، چهارشنبه، 95.09.17.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

نظریه سوم: نجاشی در شرح حال سهل بن زیاد می‌گوید إنه کاتب أبا محمد العسکری علیه السلام علی ید محمد بن عبد الحمید العطار. گفته شده مکاتبه سهل ال بن زیاد با امام حسن عشکری علیه السلام به دست محمد بن عبد الحمید بوده و این معنا دال بر وکالت بلکه سفارت او است از طرف امام عسکری علیه السلام پس لامحاله ثقه است.

عرض می‌کنیم: این وجه صحیح نیست نه به خاطر آنچه محقق خوئی می‌فرمایند که وکالت علامت وثاقت نیست. به تفصیل بحث وکالت را بررسی کرده‌ایم که اگر وکالت در امور شخصی نباشد بلکه در امور شرعی باشد، بدون شبهه دال بر وثاقت بلکه بالاتر از وثاقت را ثابت می‌کند، لکن این که نقل شده یک نفر به واسطه ابن عبد الحمید نامه‌اش را به امام عسکری علیه السلام رساند دال بر وکالت نیست.[2]

نظریه چهارم: بعض رجالیان مکتب قم حفظه الله گفته‌اند که در تهذیب به سند صحیح ابن ابی عمیر از محمد بن عبد الحمید العطار روایت نقل می‌کند و هو أمارة الوثاقة.

عرض می‌کنیم: کبرای مسأله را بالأخره بعد اللتیا و التی و حساب احتمالات به این نتیجه رسیدیم نقل مشایخ ثلاثه علامت وثاقت است لکن هر چند در سند تهذیب آمده است، اما مسأله مشکل دارد، وجهش نکته‌ای است که مرحوم بروجردی در ترتیب أسانید التهذیب جلد دوم صفحه هشتاد و دو مطرح می‌کنند. یک تشکیک می‌کنند و یک نظریه اعلام می‌کنند. می‌فرمایند: إن روایة إبن أبی عمیر و هو من کبار السادسة عن محمد بن عبد الحمید و هو من کبار السابعة غریبة جداً و لعل ثوابه إبراهیم ابن عبد الحمید. به نظر ما هم این تشکیک صحیح است. ایشان می‌فرمایند شاید سند چنین بوده که ابن ابی عمیر عن ابراهیم بن عبد الحمید که این ابراهیم که نسبتی هم با محمد بن عبد الحمید ندارد ممکن است ابن ابی عمیر از او حدیث نقل کند. ما می‌گوییم شاهدش هم این است که شیخ صدوق در مشیخه من لایحضر از ابن ابی عمیر از ابراهیم بن عبد الحمید روایت نقل می‌کند. اصل این تشکیک به نظر ما صحیح است لکن راه حل مرحوم بروجردی مشکل دارد. اینکه در حدیث تهذیب محمد بن عبد الحمید نیست و ابراهیم بن عبد الحمید است به نظر ما مشکل است، زیرا آن سند در تهذیب چنین است که ابن ابی عمیر عن محمد بن عبد الحمید عن یونس بن یعقوب. مرحوم بروجردی می‌فرمایند لعل ثواب ابراهیم ابن عبد الحمید است، معنایش این است که ابراهیم بن عبد الحمید از یونس بن یعقوب روایت نقل کرده است، در حالی که هذا أیضا غریبة جداً حتی یک روایت نداریم که ابراهیم بن عبد الحمید از یونس بن یعقوب روایت نقل کند.

به نظ ما احتمال دارد عن تصحیف واو باشد ممکن است چنین بوده که عن ابن ابی عمیر و محمد بن عبد الحمید عن یونس بن یعقوب. لذا این کلام مرحوم بروجردی حداقل ما را دچار تردید می‌کند که ابن ابی عمیر معلوم نیست از محمد بن عبد الحمید روایت نقل کرده باشد لذا این وجه هم ساقط میشود.[3]

 نظریه پنجم: کلامی است از مرحوم وحید بهبهانی. مرحوم کشی در اختیار معرفه الرجال ج2، ص735 می‌فرمایند إن محمد بن الولید الخزّاز و معاویة بن حکیم و مصَّدق بن صدقه و محمد بن سالم بن عبدالحمید هؤلاء کلهم فتحیه و هم من أجلة العلماء و الفقهاء و العدول و بعضهم أدرک الرضا علیه السلام و کلهم کوفیون. ظاهر این نقل ارتباطی به بحث ما ندارد[4] مرحوم وحید بهبهانی در تعلیقه‌شان می‌فرمایند محمد بن سالم ابن عبد الحمید در نسخه کشی یک تصحیف و یک تقدیم و تأخیر شده که نسخ کشی را هم نجاشی میگوید فیه أغلاط کثیره. ایشان میگوید صحیح این جمله این است که جای کلمه سالم عوض شده، محمد بن عمبد الحمید بن سالم است، که همین راوی محل بحث ما باشد به این دلیل که کشی میگوید این چند نفر از أجله علماء و فقهاء و اصحبا أئمه هستند، نسبت به بقیه روات قضاوت کشی با اسناد رجالی و تاریخی مطابق است که از فقهاء بزرگ اصحاب أئمه هستند اما سؤال می‌کنیم محمد بن سالم بن عبد الحمید نه در هیچ گزارشی از او نام برده شده و نه یک روایت از او وجود دارد، یک شخص مهمل و متروک است که هیچ ذکری در رجال و روایات از او نیست اما محمد بن عبد الحمید بن سالم که راوی محل بحث ما است دهها روایت در جوامع حدیثی دارد و از روات کتب جمعی از علما و روات بزرگ است. مثل احمد بن محمد بن ابی نصر کتابش را محمد بن عبد الحمید بن سالم نقل میکند. کتاب زید شحام کتاب عاصم بن حُمید کتاب محمد بن عمر بن یزید کتاب حجاج بن رفاعه که حد اقل در طریق نه کتاب در رجال نجاشی آمده است و این شخص میتوانید در عداد آن افراد قرار گیرد.[5]

این کلام وحید بهبهانی به نظر ما وجه قوی‌ای است که با ضمیمه وجه ششم که خواهیم گفت کاملا وثاقت محمد بن عبد الحمید العطار را ثابت می‌کند.

اشکال: نهایتا فعلا محقق خوئی به این کلام وحید بهبهانی اشکال می‌کنند.[6] می‌فرمایند بعید است که این نظریه وحید بهبهانی صحیح باشد. به دو دلیل: 1ـ محمد بن عبد الحمید در جای دیگر به فطحیه نسبت داده نشده لذا در این عبارت کشی بگوییم محمد بن عبد الحمید مقصود است و او از فطحیه است صحیح نیست. 2ـ ظاهر قول نجاشی این است که محمد بن عبدالحمید ثقه من اصحابنا در این صورت فطحی بودنش به چه معنا است. لذا توجیه وحید بهبهانی صحیح نیست.

عرض میکنیم اولا در کلام شما تناقض است زیرا در شرح حال محمد بن عبد الحمید اصرار دارید إنه ثقةً من أصحابنا به پدر برمیگردد چگونه اینجا میگویید ثقة من أصحابنا به پسر بر میگردد.[7]

ثانیا: اشکال میکنید که محمد بن عبد الحمید را کسی به فطحیه نسبت نداده خوب این را قبول داریم الا اینکه مگر لازم است کس دیگر هم او را به فطحیه نسبت دهد، همین افراد دیگری که در نقل امده محمد بن الولید و معاویة بن حکیم و مصدق بن صدقه را جز کشی در این نقل احدی به فحطیه نسبت ندارد و شما جاهای دیگر ملتزم هستید که اینان از فطحیه هستند.

نجاشی در شرح حال بیان الجزری میگوید کوفی ابو احمد مولا قال محمد بن عبد الحمید کان خیّرا فاضلا. مسلما محمد بن عبد الحمید مطلق محمد بن عبد الحیمد العطار الکوفی ابن سالم است همین راوی محل بحث. مرحوم نجاشی از این عبارتش معلوم میشود که محمد بن عبد الحمید ممن یعتد بقوله است در احوال رجال یک انسانی است که نجاشی برای اثبات اعتماد به دیگران به کلام او تمسک میکند اگر خود این فرد ثقه نباشد اهتمام نجاشی به کلام او بی معنا است.

به نظر ما وجه پنجم به ضمیمه وجه ششم کاملا دال بر این است که محمد بن عبد الحمید ثقه است و از علماء بزرگ و روات شیعه است. فعلیه نقلی که شیخ صدوق در کمال الدین فی ذکر من شاهد الإمام الحجة محمد بن یحیی العطار را از کسانی میداند که حضرت حجت را دیده اند و معجزاتی از حضرت نقل کرده اند با توجه به وثاقت او این نقل مشکل نخواهد داشت. و الله العالم.


[1]. جلسه 35، مسلسل 743، شنبه، 95.09.20.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم[1]

بحث در این بود که واجب در تلبیات أربعه یا بیشتر. گفتیم روایاتی داریم که تصریح می‌کند به وجوب تلبیات أربع. اما به بعض روایات استدلال شده است و گفته شده ظاهر این روایات وجوب تلبیات خمس یا ست است. گفتیم مرحوم بروجردی هم احتیاط واجب دارند که ذکر تلبیه خامسه لازم است. لذا گفتیم بین این روایات یک روایت است که ممکن است بگوییم ظهور در این معنا دارد. باب 36 ابواب احرام حدیث ششم عبدالله بن جعفر الحمیری فی قرب الإسناد عن محمد بن عبدالحمید العطار، در دو جلسه گذشته وثاقت محمد را ثابت کردیم عن عاصم بن حُمید که توثیق خاص دارد لذا سند معتبر است. اما بحث دلالی روایت را گفتیم چنانکه در دو چاپ وسائل الشیعه آمده است روایت را اشاره کردیم. امام صادق علیه السلام می‌فرمایند پیامبر در حجة الوداع وقتی به بیداء رسیدند حیث المیل ناقه‌ای آوردند پیامبر سوار ناقه شدند بعد که ناقه حرکت کرد لبّی بالأربع. ظهور این روایت به ضمیمه سایر روایات تلبیات واجب است، در روایات دیگر داشتیم و هی الفرائض، یا هی المفترضات، بعد در مقام تفسیر امام صادق فرمودند لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک إن الحمد و النعمه و الملک لک ... می‌فرماید چهار تلبیه اما در شمارش می‌بینیم این تلبیه‌ها پنج تا می‌شود. سؤال این است که بین مفسِّر و مفسَّر چگونه جمع کنیم؟ ممکن است گفته شود لبّی بالأربع یعنی چهار جمله فرمودند که این خلاف ظاهر هم نیست، این چهار جمله را به عنوان تلبیه فرمودند. یعنی لبیک اللهم لبیک این یک جمله و یک تلبیه است نه دو تلبیه، و همینطور تا انتها. پس در هر روایتی که می‌گوید تلبیه اربعه واجب است یعنی چهار جمله که این چهار جمله حاوی پنج تلبیه است. بنابراین روایت ظهور دارد در در اینکه تعداد کلمه تلبیه پنج تا است در چهار جمله. و چه بسا همین نگاه باعث شده مرحوم بروجردی فرمودند لایترک الإحتیاط دارند.

محقق خوئی در دلالت این روایت بعد از پذیرش سند، سه اشکال دارند:

اولا: می‌فرمایند یعنی چه امام صادق علیه السلام بفرمایند لبّی بالأربع بعد پنج تلبیه ذکر کنند. بین مفسِّر و مفسَّر ارتباط نیست.

ثانیا: در این روایت آمده و الملک لک، در حالی که تعبیر رایج در تلبیه و لک الملک است و احدی از علما هم به آن فتوا نداده پس نوعی اعراض محقق شده. ثالثا: این روایت فعل النبی را بیان می‌کند اما نمی‌دانیم تلبیه واجب بوده یا مستحب.

عرض می‌کنیم: هر سه اشکال قابل جواب است. اشکال اول را گفتیم مقصود چهار جمله است. اما اشکال دومشان اعراض محقق نیست بلکه قائل هم داریم هم به عنوان فتوا هم به عنوان احتیاط واجب پس اعراضاز این روایت نیست. اما اشکال سومشان هم اگر لبّی بالأربع نمی‌بود اشکالشان صحیح بود، روایات دیگری هم داریم که میگوید پیامبر این تلبیه ها را فرمودند مثل لبیک ذا المعارج لبیک اینها معلوم نیست واجب باشد. اما در این روایت امام صادق فرمودند لبّی بالأربع. امام صادق در مقام بیان تلبیات واجب هستند. پس نه جای فتوا است طبق این روایت نه احتیاط نه تعارض. وجهش این است که فقیه به هیچ وجه به نقل کتب واسطه‌ای نباید اعتماد کند تا به مرجع اصلی مراجعه نکند. صاحب وسائل انسان بسیار متتبعی است و بسیار دقت دارد اما اگر به قرب الإسناد نگاه می‌کردند این محققین هیچ کدام این اشکالات را نمی‌کردند. در قرب الإسناد حمیری هم نسخ خطی و هم نسخ چاپی آن هست که لبیک پنجم نیامده، یعنی آخرین لبیک در عبارت روایت در قرب الإسناد نیست.[2]

ثانیا: این نکته هم که باز محقق خوئی فرموده‌اند و شاید وجه اعراض از این روایت گرفته اند که در این حدیث و الملک لک آمده و أحدی قائل ندارد این هم با نگاه به قرب الإسناد حل میشود و در نسخه اصلی مانند معهود است که لک و الملک .

نتیجه اینکه این حدیث که ظهور در وجوب تلبیات اربع دارد از این جهت با سایر احادیث که میگوید تلبیات اربع هیچ تنافی ندارد و این حدیث هم میگوید تلبیات اربع، لذا نه جای فتوا و نه جای احتیاط برای ذکر تلبیه خامسه نیست.

مما ذکرنا ظهر بعضی میگویند تلبیات ست واجب است که در بعض نسخ وسائل آمده در همین روایت یعنی نسخه وسائل نسخه اعلمی غلط بیشتر از جامعه مدرسین دارد آمده لبیک اللهم لبیک اللهم لبیک ان الحمد ... که در همان ابتدای تلبیه تکرار دارد.

پس دیگر توجیه ما هم لازم نیست که چهار جمله باشد بلکه کلا چهار تلبیه است.

نکته دوم

آیا ذکر جمله إن الحمد و النعمة لک و الملک لاشریک لک، در تلبیات واجب است یا خیر؟ دو نظریه است:

بعضی مانند سید صاحب عروه و مرحوم امام می‌گونید واجب نیست. جمعی از اعلام فتوا به وجوب دارند از جمله بعض اعلام مدرسه قم حفظه الله و مرحوم بروجردی و مرحوم گلپایگانی و جمعی دیگر احتیاط واجب دارند در گفتن آن.

یمکن أن یقال که موثقه محمد بن عبدالحمید در بیان کیفیت تلبیات أربع جمله إن الحمد را هم تا پایان می‌آورد و هو ظاهر فی وجوبه هر چند این جمله بعد تلبیات أربع است.

در مقابل صحیحه عمر بن یزید قرینه قویه است که این جمله جزء واجبات تلبیه نیست و واجب نیست. باب 40 ابواب احرام حدیث سوم صحیحه عمر بن یزید عن أبی عبدالله علیه السلام قال إذا أحرمتَ من مسجد الشجرة فإن کنت ماشیا لبّیتَ من مکانک من المسجد تقول لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک لبیک ذا المعارج لبیک. اینجا روشن است که لبیک ذا المعارج مستحب است بدون شک و شبهه. پس واجبات تلبیه قبل از این لبیک ذا المعارج است. و هیچ اشاره‌ای به جمله إن الحمد و النعمة لک و الملک نشده است با اینکه به روشنی در مقام بیان وظیفه محرم شدن هستند. به روشنی دلالت دارد که از واجبات تلبیه این جمله نخواهد بود.

لذا اگر در روایات دیگر اشاره به فعل النبی شده یا اشاره شده اینگونه تلبیه بگوئید حمل بر استحباب می‌شود لذا به نظر ما جمله إن الحمد و النعمة لک و الملک از مستحبات تلبیه است نه واجبات.

مما ذکرنا ظهر ضعف مطلبی که محقق نائینی در حاشیه عروه دارند که می‌فرمایند سه طریق برای تلبیه است، طریق سوم این است که بگوییم إن الحمد و النعمة و الملک لک به تأخیر لک نه تقدیم آن، محقق نائینی فرموده لایُترک الثالث علی الأحوط، ظاهرش احتیاط وجوبی است. از مطلب بیان شده روشن شد که کلیشه و الملک لک در موثقه محمد بن عبدالحمید به نقل وسائل آمده و در قرب لاإسناد که مصدر اصلی است و الملک لک نیست لذا جای احتیاط واجب محقق نائینی هم نیست.


[1]. جلسه 36، مسلسل 744، یکشنبه، 95.09.21.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

نکته سوم: آیا تلفظ حرف مشبهة بالفعل إنّ الحمد و النعمة و الملک لک است یا أنّ الحمد و النعمة و الملک لک؟

مرحوم علامه در تذکره و منتهی و تحریر می‌فرمایند مخیر است لکن أولی این است که إنّ بگوید نه أنّ. علتش را هم میگویند اگر إن باشد مستأنفه است و اگر أن باشد تعلیل میشود و تعلیل تضییق است. إنّ یعنی در هر صورتی تلبیه میگویم و اگر أن باشد تعلیل است یعنی تلبیه میگویم لأن الحمد لک.

عرض می‌کنیم: انیها استحسان است. عبادات توقیفی است و باید ببینیم من الشارع المقدس کیف صدر هذه الجمله. علی الظاهر با توجه به دو نکته جواز تلفظ به أن الحمد بالفتح معلوم نیست زیرا سیره مستمره هست که متشرعه این جمله را به کسر حرف مشبهة بالفعل می‌خوانند، حتی یک قرینه یا دلیل ضعیف هم وارد نشده است که پیامبر یا أحدی از أئمه علیهم السلام حرف مشبة بالفعل را به فتح خوانده‌اند در اینجا، لذا نه جای تخییر است که مرحوم علامه فرموده است، نه أحوط جمع است که مرحوم خوانساری فرموده است البته الإحتیاط حسن علی کلّ حال، اما احوط وجوبی باید دلیل یا قرینه باشد حتی قرینه ضعیف هم نداریم بر لزوم این احتیاط. لذا حق با امثال مرحوم بروجردی و مرحوم امام و مرحوم گلپایگانی است که میفرمایند جواز تلفظ به أنّ به فتح معلوم نیست، فعلیه ظاهرا و الله العالم خواندن حرف مشبهة بالفعل به کسر است نه فتح.[2]

گفته بودیم در بحث تلبیه چند مطلب است، مطلب اول وجوب تلبیه بود و مطلب دوم تعداد تلبیه بود.

مطلب سوم: اللحن فی التلبیه

غلط خواندن در تلبیه. این مطلب را مرحوم امام در تحریر مسأله هشتم میگویند یجب الإتیان بها علی الوجه الصحیح بمراعاة أداء الکلمات علی القواعد العربیة فلا یجزی الملحون مع التمکن من الصحیح و لو بالتلقین أو التصحیح و مع عدم تمکنه فالأحوط الجمع بین .... . چند نکته در این بحث هست که در موارد دیگر مانند قرائت نماز و سایر قرائات کاربرد دارد:

نکته اول: بدون شبهه در زبان عربی مواد و هیئات تلفظ خاص و اعراب خاصی دارند که اگر این تلفظ و أداء حرکات تغییر کند گاهی می‌گویند جمله غلط است و گاهی سبب تغییر معنا می‌شود. در دادگاه به جای اینکه بگوید قتل زیدٌ عمرواً بگوید قتل عمرواً زیدٌ. بجای إیّاکَ بگوید إیّاکُ. کسی که متمکن است از أداء صحیح حرکات و تلفظ صحیح آنها واجب است بر او رعایت کند این أداة حرکات را. دلیلش هم این است که ما امر شده‌ایم به تلبیه یا به قرائت سوره حمد در نماز، اگر حرکات درست أداء نشود صدق آن قرائات نخواهد بود، مثلا بگوید لبِّیک یا لبُّیک. اینجا متعلق حکم رانیاورده. پس بدون شبهه بر متمکن تلفظ صحیح و أداء حرکات لازم است. البته به بحث قطع و وصل و مخارج حروف یا وصل به سکون و قطع به حرکت را بررسی خواهیم کرد.

نکته دوم: مشهور قائل‌اند اگر کسی تلفظ صحیح را بلد نیست کلمات و جملات را غلط می‌خواند، تا به حد عسر و حرج نرسیده خواندن غلط مجزی نیست و باید برود صحیح را یاد بگیرد، مگر تعلیل به صحیح منجر به عسر و حرج شود. این نکته آثاری دارد. اگر کسی متمکن از أداء قرائت صحیح نماز بوده و چهل سال نماز را غلط خوانده[3] مشهور می‌گویند اگر به حد عسر و حرج نمی‌رسد تمکن از تصحیح واجب است، و اگر هم صحیح أداء نکرد عملش بطبیعة الحال باطل است. یک روایتی در این باب می‌خواهیم مطرح کنیم نسبت به این روایت بحث دلالی و سندی را که إلی الآن مشکل سندی دارد، بررسی کنیم که راهگشا است. وسائل الشیعه کتاب الصلاة ابواب القرائة فی الصلاة باب 67 حدیث دوم صاحب وسائل از قرب الإسناد حمیری نقل می‌کند. در همین بحث حج هم به مناسبت بعضی اشاره می‌کنند. عن هارون بن مسلم عن مصعدة بن صدقه قال سمعت جعفر بن محمد علیهما السلام یقول إنک قد تری من المحرّم من العجم لایراد منه ما یراد من العالم الفصیح و کذلک الأخرس فی القرائة فی الصلاة و التشهد و ما أشبه ذلک. در بحث دلالی ظاهر حدیث می‌گوید از محرّم از عجم‌ها آنچه خدا از عالم فصیح خواسته است از او نخواسته است در قرائت و نماز و تشهد و ما أشبه ذلک، مانند تلبیه، محرّم از عجم وظیفه قرائتی‌اش مانند عالم فصیح نیست. این المحرّم من العجم به چه معنا است؟ بعض فقهاء این کلمه را اینگونه معنا کرده‌اند که در ماه‌ها وقتی می‌گویند محرّم یعنی ناقص و ماهی که کمبود و نقص دارد، المحرّم من العجم یعنی عجمی که زبانش نقص دارد مثلا ألکن است و امکان ندارد تلفظ صحیح داشته باشد.

عرض می‌کنیم: این کلمه توسط این آقایان درست معنا نشده، به لغت عرب که مراجعه می‌کنیم محرم وقتی به انسان نسبت داده می‌شود یعنی بادیه نشینی که با حضاره، تمدن و شهرنشین‌ها مخالطه نداشته است، لذا کلمات را درست أداء نمی‌کند. مراجعه کنید معجم مقاییس اللغه و سایر لغات را الصوت المحرّم میگویند یعنی تازیانه ای که زیاد به کار نرفته نرم نشده،[4] در این روایت با این نگاه امام علیه السلام می‌فرمایند فکر نکنید وظیفه‌ای که خداوند از عالم فصیح در قرائت می‌خواهد از محرّم من العجم هم همان وظیفه را خواسته است. کسی که با شهر ارتباط نداشته و قرائت را غلط می‌خواند خدا از او مانند عالم فصیح نخواسته است. این روایت مدلولش این است که از جمعی از مردم از گروه زیادی از مردم آن صحت قرائتی که از عالم فصیح خواسته شده است از اینها خواسته نشده، و این دلیل حاکم است بر أدله أولیه صحت قرائت که در نکته اول اشاره کردیم بله قرائت باید صحیح باشد در نماز و تلبیه اما نه از همه بلکه از محرّم من العجم خواسته نشده است. از نظر دلالت به نظر ما در بسیاری از موارد این روایت خیلی کارساز است، عمری روستا نشین است میفهمد نمازش را همیشه اشتباه خوانده شصت سال و لا الضالین را اشتباه گفته.[5]

بررسی سندی: بحث در سند حدیث و وجود مسعدة بن صدقه در سند این حدیث است. بعض اعلام میگویند توثیق خاص ندارد لذا مجهول است. بعض اعلام از تلامذه محقق خوئی رحمهم الله میگویند مسعدة بن صدقه ثقة بخاطر نقل معاریف از او. بعض محققان طریق دیگری را با قرائت مختلف اقامه کرده‌اند که مسعدة بن صدقة همان مصعدة بن زیاد است که نجاشی صریحا او را توثیق کرده است. هفت یا هشت قرینه اقامه می‌کنند بر اینکه همان مسعدة بن زیاد است. ما إل یالآن من المتأملین هستیم و باید کار شود.[6]

فی الجمله تا اینجا نتیجه این شد که کسی که تمکن دارد أأاء صحیح کلمات واجب است آنها را یاد بگیرد تا حد عسر و حرج.

نکته سوم: اگر کسی تلبیه صحیح را نتوانست بگوید دیگر متمکن نیست نه با تعلیم نه با تلقین وظیفه چیست؟ در اینکه این تلبیه غلط خودش را باید بگوید شکی نیست اما وظیفه دیگری هم دارد یا نه؟ در لزوم نائب گرفتن اختلاف است که نائب لازم است یا نه ترجمه را به زبان خودش بگوید؟


[1]. جلسه 37، مسلسل 745، دوشنبه، 95.09.22.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

در نکته سوم سه نظریه است:

نظریه اول: بعض فقهاء از جمله محقق خوئی می‌فرمایند همان تلبیه ملحونه و غلط کافی و مجزی است.

نظریه دوم: بعض شاگردان محقق داماد حفظه الله می‌فرمایند اکتفاء به نیابت به تنهایی.

نظریه سوم: جمع بین تلبیه ملحونه و استنابه لازم است، یا به عنوان احوط وجوبی مانند سید صاحب عروه یا به فتوا.

ابتدا مسأله استنابه را بررسی می‌کنیم که چرا بعضی فتوا به لوزم استنابه یا تعین استنابه داده‌اند و بعضی مانند محقق خوئی آن را کالعدم می‌دانند. وجه استنابه روایتی است در باب 39 ابواب احرام حدیث دوم یاسین الضریر عن حریز عن زراره إن رجلا قدم حاجا لایحسن أن یلبّی فاستفتی له ابو عبدالله علیه السلام فأمر له أن یلبّی عنه. تنها همین روایت دال بر لزوم استنابه است.

بررسی سند: مشکل در یاسین ضریر است که توثیق خاص ندارد. جمعی از فقهاء یا قائل به وثاقت او هستند یا به اعتبار حدیث مثلا مرحوم ابن داود در رجال او را جزء روات ثقه معرفی می‌کند. مرحوم مجلسی می‌فرمایند حسن الحال و محقق داماد می‌فرمایند حدیثه قوی، تلمیذ محقق داماد حفظه الله از اعلام می‌فرمایند ثقةٌ. در مقابل جمعی از فقهاء مانند محقق اردبیلی می‌گویند توثیق ندارد و در حکم ضعیف است، محقق خوئی هر روایتی که او در سندش باشد می‌فرمایند معتبر نیست. علامه در منتهی میگویند لم أتحقق حاله.

وجوهی ذکر شده که دو وجه قابل توجه است، یک وجه برای وثاقت او و یک وجه برای اعتماد به حدیثش.

وجه وثاقت: احمد بن محمد بن عیسی عالم علی الإطلاق قم و عالم و رئیس قمیین در تعابیر نجاشی، از یاسین ضریر روایت دارد و احمد بن محمد بن عیسی کسی است که در سیره او تقابل جدی با ضعاف و ناقلین از ضعاف است. مثلا می‌بینیم مدتی احمد بن محمد بن عیسی از ابن محبوب عالم جلیل القدر شیعه روایت نقل نمی‌کرد، به این جهت که می‌گفت ابن محبوب از أبی حمزه ثمالی روایت نقل کرده و بعض اصحاب ابن محبوب را متهم می‌کردند که نمی‌شود ابن محبوب از ابی حمزه ثمالی روایت نقل کند. البته ثم تاب و رجع عن هذا القول، از نظرش برگشت. ابن قتیبه از فضل بن شاذان نقل میکند که احمد بن محمد بن عیسی نسبت به جناب یونس ابن عبد الرحمن محذور و مشکلی دیده بود و مدتی از یونس روایت نقل نمی‌کرد ثم تاب و استغفر من وقیعته فی یونس لرؤیا رآه. یا راجع به مرحوم برقی بخاطر نقل او از ضعاف برقی را از قم اخراج کرد البته اینجا هم بعد توبه کرد و در تشییع جنازه برقی پای برهنه حرکت کرد و اعلام کرد که اشتباه کرده است. پس چنین فرد دقیقی از یاسین ضریر روایت دارد که نشان از توثیق او دارد.[2]

عرض می‌کنیم: این وجه قابل استدلال نیست زیرا: اولا: نقل احمد بن محمد بن عیسی از یاسین ضریر مورد تأمل است. زیرا دو روایت داریم که احمد بن محمد بن عیسی به واسطه محمد بن عیسی از یاسین ضریر روایت دارد که چون مع الواسطه است فائده ندارد و آقایان هم این را نمی‌گویند اما دو یا سه مورد است که استناد می‌کنند احمد بن محمد بن عیسی نقل مستقیم روایت دارد از یاسین ضریر و هر سه موردش اختلاف مصادر است و اصلا نمی‌توان اعتماد کرد که احمد بن محمد بن عیسی از یاسین ضریر روایت داشته باشد. مثلا در یک مورد شیخ طوسی اینگونه سند دارد که عن محمد بن یعقوب الکلینی عن غیر واحد عن احمد بن محمد بن عیسی عن یاسین الضریر. همین روایت در کافی چنین است محمد بن یحیی عن محمد بن احمد عن محمد بن عیسی عن یاسین الضریر. معلوم می‌شود یک تصحیفی شده است. روایت دیگر: شیخ کلینی نقل می‌کند عن محمد بن یحیی عن؟؟؟؟؟؟ احمد بن محمد بن عیسی عن یاسین . همین روایت را شیخ عن سعد ابن عبدالله عن محمد بن عیسی عن یاسین الضریر.[3]

راوی کتاب یاسین ضریر محمد بن عیسی بن عبید است و این به وضوح قرینه است که در هر دو سه نقل محمد بن عیسی است نه محمد بن احمد بن عیسی لذا اطمینان پیدا نمیکنیم که هر چند روایت واحده احمد بن محمد بن عیسی از یاسین ضریر داشته باشد.[4]

ثانیا: نسبت به وضع احمد بن محمد بن عیسی به اختصار اشاره می‌کنیم که با چه کسانی درگیر بوده و چرا؟ آنچه که هست خود احمد بن محمد بن عیسی از رواتی که نقل میکند در بین آنها ضعاف مسلم وجود دارد بلکه بعضی‌شان مشهور به ضعف هستند مانند حسن بن عباس بن حریش پس این هم که قاعده باشد که احمد بن محمد بن عیسی لاینقل الا عن ثقه مورد تأمل جدی است.

وجه دوم: تلمیذ محلل داماد علی ما سمعنا بر این وجه تأکیر دارند که پاره‌ای از روایات یاسین ضریر است که قدماء اصحاب علی الإطلاق به این روایات فتوا داده‌اند حداقل می‌فهمیم قدما به روایات یاسین ضریر اعتماد می‌کرده‌اند. مورد اول: در حد مطاف که گفته شده بین کعبه و مقام است من جمیع الأطراف حتی از طرف حجر اسماعیل گفته شده است نص وحید در مسأله روایت یاسین ضریر است، مشهور قدماء بلکه قیل مخالفی از قدماء ندارد که به این روایت عمل کرده‌اند. مورد دوم: در جواز ربا بین والد و ولد و بین مولا و عبد، بین رجل و اهلش از مسلمات فقه امامیه است، که روایتش از یاسین ضریر است. مورد سوم: مشهور فقهاء فتوا می‌دهند در ادعای دین علیه میت، مشهور قائل اند علاوه بر بینه مدعی قسم هم باید بخورد و استناد این فتوا فقط از روایت یاسین ضریر است.

عرض می‌کنیم: روایت یاسین ضریر در حد مطاف در جای خودش خواهیم گفت که آنچه مسلم است عمل شیخ طوسی است و کثیری بعد از شیخ طوسی اعتمادا علی الشیخ الطوسی به روایت یاسین ضریر. قبل شیخ طوسی ابن جنید و شیخ صدوق مسلما به این روایت فتوا نداده اند. افتاء شیخ مفید و سید مرتضی و حلبی هم به این روایت معلوم نیست.

اما روایت در مستثنیات ربا، روایات دیگر هم به این مضمون داریم و معلوم نیست اعتماد اصحاب فقط به روایت یاسین ضریر باشد. جالب است که در خصوص این مورد ذیل روایت یاسین ضریر مطلبی است که اصحاب نمی‌توانند ملتزم شوند به آن.

اما روایت ضم الیمین در دعوای دین بر میت هم روایت انحصاری نیست بلکه مکاتبه صفار هم همان حکم را می‌گوید.

علاوه بر اینکه بعض روایات یاسین ضریر هست که مشهور مسلما به آنها عمل نکرده‌اند. مثل عدم جواز توضی بالماء المتغیر بأبوال الدواب. که فقهاء چنین فتوایی نمی‌دهند. روایت دیگر او: اگر سوره‌ای از قرآن دارای شش آیه باشد می‌توان در نماز فریضه این سوره را تقسیم کرد سه آیه‌اش را در رکعت اول به عنوان سوره بخواند و سه آیه‌اش را در رکعت دوم.

إلی الآن به نظر ما حق با کسانی است که می‌گویند یاسین ضریر توثیق ندارد.

بحث دلالی خواهد آمد.


[1]. جلسه 38، مسلسل 746، سه شنبه، 95.09.23.

***********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

بررسی دلالت: به نظر دلالت حدیث هم مانند سندش مشکل دارد. قائلین به اعتبار سندی مانند بعض متأخرین می‌فرمایند مدلول حدیث این است که فردی به حج رفته بود و تلبیه را غلط می‌خواند، از امام صادق علیه السلام، از امام صادق علیه السلام سؤال کردند و حضرت امر فرمودند از طرف او شخص دیگر تلبیه بگوید، و این مجزی و کافی است، می‌گویند اگر این روایت نمی‌بود چنانکه ما در بحث نیابت در عبادات به مناسبت در کتاب الإجاره اشاره کردیم قاعده اولیه این است که عمل شخصی به جای عمل دیگری نباید محسوب شود مگر اینکه نص خاص داشته باشیم، می‌گویند این نص خاص می‌گوید کسی که تلبیه را خوب بلد نیست باید نائب بگیرد و بعض تلامذه محقق خوئی و بعض اعلام حفظه الله صریحا فتوا می‌دهند.

عرض می‌کنیم: گویا ما با نگاه عجمی به تعبیر شهید ثانی روایت را معنا کردیم. لایحسن أن یلبّی یا لایحسن القرائة را، کلمه به کلمه معنا کردیم که می‌شود خوب تلبیه نمی‌گوید، خوب قرائت بلد نیست و غلط می‌خواند. لذا روایاتی داریم که کسی که لایحسن القرائة نباید امام جماعت شود، سید صاحب عروه این روایت را اینگونه معنا می‌کند: لایحسن القرائة بعدم إخراج الحرف من مخرجه أو إبداله بآخر، أو حذفه أو نحو ذلک حتی اللحن فی الإعراب. در حالی که اگر دقت کنیم در این کلمات در ادب عربی لایحسن الکتابة، لایحسن القرائة لایحسن التلبیة، اینها اصطلاح است و معنایشان این است که نوشتن بلد نیست و بی‌سواد است و خواندن بلد نیست، تلبیه بلد نیست. شاهد بر این معنا این است که کسی که استعمالات را در روایات استعمالات عربی را در عصر نص، فقهاء نزدیک به عصر نص را مطالعه کند، لایحسن القرائة یعنی قرائت بلد نیست. لایحسن الکتابه یعنی نوشتن بلد نیست و لایحسن التلبیه یعنی تلبیه بلد نیست. روایت داریم عن ابی جعفر علیه السلام قال إن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم صلّی بأصحابه جالسا فلما فرغ قال لایأُمّ أحدٌ بعدی جالسا و لایؤم الأمی و هو من لایحسن القرائه القاری و هو من یحسنها. أمی برای قاری امام نشود أمّی یعنی کسی که سواد ندارد این را به لایحسن القرائة تفسیر فرمودند حضرت. در نوشته های ادبای عرب آمده الذین کانوا یحسنون الکتابة من العرب فی ذلک الزمان معدودون قلیلون، میخواهند اشاره به بعثت کنند، طبق تفسیر سید صاحب عروه باید بگوییم کسانی که خوب بلد بودند بنویسند کم بودند در حالی که تاریخ تصریح دارد در زمان بعثت افراد سواد دار و کسانی که نوشتن بلد بودند به تعداد انگشتان دست بودند. شیخ در مبسوط ج8، ص120 و النبی عندنا کان یحسن الکتابة بعد النبوة و إنما لم یحسنها قبل البعثه. عبارت خلاف شیخ طوسی: من لا یحسن القرائة وجب علیه أن یَحمِد الله و لایجزیه غیره اجماعا. طبق تفسیر ما چنین است که کسی که قرائت در نماز بلد نیست باید حمد خدا کند و بعد الله اکبر بگوید الحمد لله و تکرار کند و اگر دعای افتتاح مثلا بخواند صحیح نیست. اما طبق برداشت مشهور این است که اگر قرائت را خوب نمی‌خواند بجای قرائت بگوید الحمدلله، أحدی چنین چیزی را قبول نمیکند.

به نظر ما وقتی کابرد این کلیشه در ادب عربی ملاحظه شود روشن می‌شود معنای این جمله این است که رجلاً قدم حاجا لایحسن أن یلبّی. زمان امام صادق است انبوه قبائل و ملل مسلمان شده‌اند.[2]

پس تنها روایت استنابه در بحث تلبیه روایت یاسین ضریر است که به اعتقاد ما سندا و دلالتا مورد مناقشه است.[3]

پس دلیلی بر صحت نیابت در این مسأله نداریم.

مرحوم حکیم در مستمسک تمسک نموده‌اند به قاعده میسور که المیسور لایسقط بالمعسور و إذا أمرتکم بشیء فأتوا منه ما استطعتم. ما در مباحث اصول بررسی کردیم و گفتیم اگر در مواردی دلیل خاص معتبر داشتیم که ناقص جای کامل را می‌گیرد فبها و الا قاعده عمومی تحت عنوان المیسور لایسقط بالمعسور نداریم.

به نظر ما دلیل بر جواز تلبیه ملحون لمن لایتمکن ظهور فحوی است در معتبره سکونی که روایت می‌گوید نوفلی عن السکونی عن أبی عبدالله علیه السلام قال تلبیة الأخرس و تشهده و قرائته القرآن فی الصلاة تحریک لسانه و إشارته بإصبعه. سند روایت را در کتاب الإجراه بررسی کردیم که نوفلی عن السکونی سند موثقه است. این روایت یک مدلول مطابقی دارد و یک فحوی و قیاس اولویت. مدلول مطابقی‌اش این است که أخرس و کسی که نمی‌تواند حرف بزند به اصطلاح فارسی لال است می‌فرمایند تلبیه و تشهد و قرائت قرآنش در نماز به این است که زبانش را حرکت دهد و با انگشت هم اشاره کند، همان حرکات لسان و اشاره انگشتش مجزی است، حرف ما این است که اخرسی که هیچ صوت مفهوم ندارد همان تحریک لسانش در تلبیه و تشهد و قرائت مجزی است لذا شخصی که قرائت ملحون دارد و لایتمکن أن یصلح به طریق أولی همان قرائت ملحونش باید کافی باشد.

فعلیه بنابراین به نظر ما در بحث تلبیه ملحون لمن لایتمکن اظهر این است که تلبیه خودش مجزی است دلیلی بر لزوم استنابه در تلبیه برای او وجود ندارد.[4]

مما ذکرنا ظهر اینکه بعض فقهاء أحوط وجوبی به ترجمه هم کرده‌اند به زبان خودش وجهی ندارد زیرا أدله تلبیه ظهور دارد در گفتن این الفاظ که در صورت لحن بدلیت ترجمه از اینها دلیل می‌خواهد و ما حتی دلیل ضعیف بر بدلیت ترجمه ندارد. پس احتیاط جایی ندارد.[5]


[1]. جلسه 39، مسلسل 747، چهارشنبه، 95.09.24.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

نکته چهارم: تأخیر حج برای اصلاح تلبیه

اگر کسی غلط تلبیه می‌گوید اما اگر تا سال بعد صبر کند می‌تواند آن را تصحیح کند وظیفه اش چیست؟ دو صورت دارد:

صورت اول: خوف فوت الحج است که اگر امسال نرود به جهت پیری یا بیماری یا هر دلیل دیگری نمی‌تواند سال بعد حج انجام دهد. در این صورت باید به حج برود و همان تلبیه غلط را بگوید هر چند احتیاط مستحب این است که استنابه هم در تلبیه داشته باشد.[2]

صورت دوم: خوف فوت حج نیست. اگر سند و دلالت روایت یاسین ضریر مورد قبول باشد ممکن است به اطلاقش تمسک کرد و گفت لازم نیست صبر کند تا سال آینده بلکه حج رود و نائب هم بگیرد، زیرا روایت یاسین ضریر طبق معنایی که مشهور بیان کردند امام علیه السلام فرمودند نائب بگیرد، اطلاق دارد و امام نفرمودند می‌تواند تلبیه را تصحیح کند و سال دیگر به حج بیاید یا نه؟ پس هر چند متمکن از تعلم تلبیه باشد برای سال بعد، لازم نیست تا سال آینده صبر کند. اما اگر سند یا دلالت حدیث یاسین ضریر را دچار خدشه کردیم چنانکه ما در سند و دلالت خدشه داشتیم، گاهی روایت مسعدة بن صدقه را سندا قبول می‌کنیم،[3] ممکن است به این روایت هم کسی تمسک کند و فی الجمله صحت حج بعضی از ملحنین در تلبیه را قبول کند زیرا روایت مسعده میگفت المحرم من العجم لایراد منه ما یراد من العالم الفصیح، کسی که اختلاط با اهل زبان نداشته و تلبیه یا قرائت نماز را غلط تلفظ می‌کند خداوند مانند عالم صحیح از او نخواسته، یعنی هر جور گفت مجزی است سواء قدرت بر تکلم داشته باشد یا نه؟ اگر این روایت را قبول کردیم میگوییم تا سال دیگر صبر نکند و امسال حج را انجام دهد. اما اگر این دو روایت را قبول نکردیم، دست ما از أدله خاصه کوتاه است، لامحاله أدله‌ای که می‌گوید حج واجب است انصراف دارد به أداء حج صحیح. این فرد تمکن از أداء حج صحیح در سال بعد دارد، فرض این است که خوف فوت هم ندارد، ما دلیلی بر اینکه حج ناقص بجای حج صحیح بنشیند و همین امسال واجب باشد برود به حج، نداریم. لذا علی القاعده باید گفت این فرد باید صبر کند تا سال بعد و تعلم تلبیه داشته باشد.[4]

نکته پنجم: تلبیه بدل دارد یا خیر؟

در بعض اقسام حج تعذر تلبیه مشکلی ایجاد نمی‌کند مانند حج قران زیرا تلبیه بدل اختیاری دارد که اشعار و تقلید است. با اینکه اشعار و تقلید مبتلا به نیست اما بعضی فروعات مختلفی بیان کرده‌اند که ما وارد نمی‌شویم. اشعار فی الجمله این است که حاجی در میقات شتری همراهش باشد به قصد محرم شدن زخمی به شتر بزند که مقداری خون بیاید می‌شود محرم. تقلید آن است که شتر یا گاو یا گوسفندی را از میقات همراهش می‌کند و یک علامتی به گردن حیوان می‌اندازد که می‌گویند مقلَّد که شرائط مختلفی دارد.[5]

اینکه اشعار و تقلید بدل تلبیه است را مشهور قبول دارند. سید مرتضی اکشالی دارند که ظاهرا ناشی از عدم حجیت خبر واحد نزد ایشان است که می‌فرمایند از مختصات امامیه است که محرم شدن فقط با تلبیه است و به اشعار و تقلید انسان نمیتواند محرم شود. ابن ادریس هم در سرائر اشکال دارند و میفرمایند: لاینعقد الإحرام الا بالتلبیه بعد میگویند و به اقول. اما روایات مستفیضه داریم. صحیحه عمر بن یزید من اشعر بدنته فقد احرم و ان لم یتکلم بقلیل و لاکثیر.

از ابن حمزه و ابن براج نقل شده اشعار و تقلید بدل اضطراری تلبیه است، و اگر کسی عاجز بود از تلبیه نوبت به اشعار و تقلید می‌رسد. به نظر ما دلیلی بر این ادعا نداریم و اطلاق روایات میگوید بدل اختیاری است می‌فرمایند من اشعر بدنته فقد احرم و مقید به اضطرار نیست.

بعض فقهاء مانند صاحب المرتقی می‌گویند قبول داریم در حج قران با اشعار و تقلید انسان محرم می‌شود وضعاً اما تلبیه را هم تکلیفیا واجب است بگوید به وجوب نفسی تکلیفی. پس با اشعار و تقلید اثر وضعی احرام می‌آید. دو دلیل ممکن است اقامه شود:

دلیل اول: مفاد روایات کثیره این است که تلبیه در میقات واجب است، و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم که حجشان قران بود در بیداء تلبیه گفتند. این روایات اطلاق دارد که چه اشعار یا تقلید باشد یا نه، تلبیه واجب است. از جهت دیگر دلیل می‌گوید با اشعار و تقلید فرد محرم می‌شود اما این دلیل نمی‌گوید تلبیه ساقط می‌شود. پس اطلاق روایات تلبیه می‌گوید هر چند سبب احرام اشعار و تقلید بوده اما اطلاق روایات تلبیه می‌گوید باز هم تلبیه واجب است.

عرض می‌کنیم: بین روایات اشعار و تقلید، روایتی است که می‌گوید اینها به منزله تلبیه هستند. عموم و اطلاق تنزیل مفهم این است که اشعار و تقلید هم در حکم وضعی هم حکم تکلیفی به منزله تلبیه است. اینکه ادعا شود قدر متیقن از تنزیل، تنزیل حکم وضعی است خلاف اطلاق است و در دلیل لفظی قدر متیقن معنا ندارد لذا اطلاق تنزیل می‌گوید تلبیه ساقط است.

دلیل دوم: تمسک به موثقه یونس بن یعقوب است.


[1]. جلسه 40، مسلسل 748، یکشنبه، 95.09.28. دیروز17 ربیع الأول 1438 میلاد با سعادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و تعطیل بود.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

دلیل دوم: تمسک به موثقه یونس بن یعقوب است. باب دوازده ابواب حج حدیث دوم: قلت لأبیعبدالله علیه السلام إنی قد اشتریت بدنة فکیف أصنع بها قال إنطلق حتی تأتی مسجد الشجره ... ثم أنخها مستقبل القبلة ثم ادخل المسجد ثم افرض بعد صلاتک ثم اخرج الیها فأشعرها من الجانب الأیمن من سنامها ثم قل بسم الله ثم انطلق حتی تأتی البیداء فلبّ.

گفته شده در این حدیث بعد از اشعار امر به تلبیه شده و ظهور در وجوب دارد.

مرحوم حکیم در مستمسک می‌فرمایند این روایت دال بر وجوب تلبیه نیست زیرا:

اولا: این امر به تلبیه در سیاق مستحبات ذکر شده، امری که در سیاق مستحبات ذکر شده ظهور در وجوب ندارد.

ثانیا: در روایت دارد که به بیداء برو برای تلبیه در حالی که مسلما رفتن به بیداء راجح است نه واجب.

محقق خوئی در معتمد ج2، ص533 با نگاه به کلام مرحوم حکیم توضیحاتی دارند و می‌فرمایند اینکه یک روایت مشتمل بر مستحبات باشد، باعث نمی‌شود رفع ید کنیم از ظهور صیغه امر در وجوب مگر قرینه‌ای اقامه شود که مولا اراده وجوب نکرده است، در حدیث قرینه بر عدم اراده وجوب نداریم لذا موثقه فی نفسه قصوری در دلالت بر وجوب ندارد.[2]

لکن به نظر ما هر چند این حدیث ظاهر در وجوب است اما مفید برای استدلال نیست. زیرا این حدیث به این گونه که اشاره شد طبق نقل مرحوم کلینی است در کافی اگر این نقل درست بود حدیث ظهور در وجوب تلبیه داشت در حج قران، لکن شیخ صدوق به سند صحیح خودش روایت را به شکلی نقل کرده است که موجب می‌شود موثقه اجنبی از مقام باشد و حدیث ارتباط به حج قران ندارد. می‌فرمایند شیخ صدوق فرموده بإسناده عن ابن فضّال عن یونس بن یعقوب قال خرجت فی عمرة فاشتریت بدنة و أنا بالمدینة فأرسلت الی ابی عبدالله و سألته کیف اصنع بها .... محقق خوئی می‌فرمایند نقل شیخ صدوق به روشنی دلالت دارد بر اینکه حدیث مربوط به عمره است نه حج. در عمره مفرده این فرد از مدینه یک بدنة و شتری خریده و می‌خواهد همراه ببرد، عمره مفرده هم بدون شبهه احرامش با تلبیه منعقد می‌شود، از حدیث استفاده می‌کنیم در عمره مفرده اشعار هم مستحب است لذا حدیث ارتباط به حج قران ندارد.

عرض می‌کنیم این کلام فائده‌ای ندارد اگر در نقل صدوق آمده فی عمرة و نقل کلینی را ظاهر در حج قران می‌دانید بین دو نقل تعارض می‌شود، اگر قائل به تساقط هستید فبها، اما اگر چنانکه یک جا به حق اشاره می‌کنید که کلینی أضبط از صدوق است باید به نقل کلینی اعتماد کنید نه نقل صدوق. به نظر ما از جهت دیگر به این روایت نمی‌شود تمسک کرد زیرا نقل کلینی اگر به تنهایی هم می‌بود روایت مفید برای ما نحن فیه نبود، به این جهت که روایت یک قضیه شخصیه خارجیه را بیان می‌کند که کیفیت عمل در این قضیه خارجیه مجمل است، یونس بن یعقوب می‌گوید قلت لأبی عبدالله علیه السلام إنی قد اشتریت بدنة فکیف أصنع بها؟ این در حج تمتع است که اشعار مستحب است یا در حج افراد است که اشکالی ندارد تلبیه بگوید و بدنه هم ببرد یا در حج قران است که حتما باید با اشعار محرم شود، اجمال دارد و یونس بن یعقوب توضیح نداده است. لذا ممکن است در این روایت یونس که سؤال می‌کند امام توجه دارند که این فرد می‌خواهد حج تمتع انجام دهد و جوابش را هم می‌دهند که فلبّ. ممکن است علی احتمال در عمره مفرده باشد این را هم انکار نمی‌کنیم هر چند طبق نقل صدوق قرینه داریم که در عمره مفرده نیست و طبق نقل صدوق مربوط به عمره تمتع است زیرا ذیل حدیث به نقل صدوق امام فرمودند فأرسل إلیه ما کنتَ تصنع بهذا؟ تو که لازم نیست اشعار کنی چرا بدنه میبری؟ فإنه کان یجزیک أن تشتری من عرفة، تو که عمره و حج تمتع انجام می‌دهی چرا از عرفات تهیه نمیکنی که مستحب است از آنجا خریداری کنی. به نظر ما پاسخهای محقق خوئی مفید نیست و مهم این است که نقل شیخ صدوق که مسلما میگویند روایت مربوط به حج قران نیست چون امام میفرمایند ما کنت تصنع بهذا اگر قران بود که باید اشعار میکرد. طبق نقل کلینی هم که صاحب المرتقی و مرحوم حکیم میگویند دلالت بر حج قران دارد صحیح نیست از کجا چنین برداشتی کرده‌اند.

نتیجه اینکه استناد به این روایت بر اینکه در حج قران غیر از اشعار و تقلید تلبیه هم واجب است به عنوان وجوب نفسی تکلیفی این دلیل ندارد. بله استحباب تلبیه از روایات دیگر استفاده میشود که مستحب است در حج قران تلبیه را بگوید.

نکته ششم: آیا رعایت قواعد تجوید در تلبیه و قرائت نماز لازم است یا نه؟

در نکات سابق گفتیم لحن و غلط در ماده و هیئت از نظر صرفی و نحوی که غلط در قرائت حساب می‌شود موجب بطلان تلبیه و صلاة است، دلیلش هم این بود که تلبیه نام برای این مجموعه است و یک جزء اگر غلط باشد المرکب ینتفی بإنتفاء جزئه گویا تلبیه نگفته است. البته اگر روایت المحرم من العجم که متوقفیم سندش را بپذیریم متفاوت میشود.[3]

مانند ادغام کبیر و صغیر،[4] حروفی که از اصل لسان یا وسط لسان تلفظ میشود حروفی که به تعبیر علماء تجوید حرف الشفة العلیا یا حرف الشفة السفلی یا حرف الشفتین را باید رعایت کند یا نه؟ این باید در کتاب الصلاة بحث شود اما اختصارا میگوییم چنانکه بسیاری از محققین می‌گویند به هیچ وجه رعایت قواعد تجوید در تلبیه یا قرائت نماز لازم نیست. حتی قواعدی مانند وصل به سکون و امثال اینها به هیچ وجه در تلفظ جملات لازم نیست. در جای خودش خواهیم گفت مختصر تفاوتی بین حروف مشترک مانند  ض ذ ظ کافی است و اختلاف لهجه هایی که در لهجه های زبان عربی هست که موجب غلط زبان نمیشود رعایتش لازم نیست.[5]


[1]. جلسه 41، مسلسل749، دوشنبه، 95.09.29.

***********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مطلب چهارم از مطالب رئیسی مربوط به تلبیه این است که از طرفی مکان تلبیه واجب در میقات است زیرا انسان باید در میقات محرم شود و حق ندارد تجاوز کند از میقات بدون احرام و احرام با تلبیه حاصل میشود لذا تلبیه باید در میقات باشد. نسبت به ذوالحلیفه و شجره که میقات اهل مدینه و من یمرّ علیها است بحث است که روایاتی داریم که می‌گوید تأخیر تلبیه از مسجد شجره تا بیداء جایز است یا لازم است، وجود این روایات متهافت باعث یک اختلاف فقهی شده است در مکان تلبیه واجب در ذوالحلیفه و شجره و اقوالی شکل گرفته است:

قول اول: لزوم تأخیر تلبیه از مسجد شجره است به بیداء که کسی محرم می‌شود که در بیداء تلبیه بگوید نه شجره. صاحب حدائق میگوید اگر مخالفت با بعض قدماء نبود من فتوا می‌دادم به این مسأله که باید تلبیه در بیداء باشد اما چون فتوا مخالفت با قدما میشود من احتیاط وجوبی دارم که تلبیه واجب باید در بیداء باشد نه مسجد شجره.[2]

نظریه دوم این است که مخیر است تلبیه واجب را در مسجد شجره و یا بیداء بگوید هر چند بیداء افضل است. این نظریه از عبارات محقق خوئی در معتمد استفاده میشود.

نظریه سوم: اصلا جایز نیست تلبیه واجب را تا بیداء به تأخیر بیندازد باید در مسجد شجره تلبیه بگوید و اگر نگفت باید برگردد شجره و تدارک کند.

دو طائفه روایات داریم که ممکن است با تقسیماتی طوائف بیشتر شود:

طائفه اول: روایاتی که مفادش این است که احرام و تلبیه از مسجد شجره است. یعنی در مسجد شجره میتواند تلبیه بگوید بر خلاف کلام صاحب حدائق که میگویند باید در بیداء باشد.

روایت اول: باب 35 ابواب احرام حدیث دوم صحیحه عبدالله بن سنان إنه سأل أباعبدالله علیه السلام هل یجوز للمتمتع بالعمره الی الحج أن یُظهر التلبیة فی مسجد الشجره قال نعم إنما لبّ النبی فی البیداء لإن الناس لم یعرفوا التلبیه فأحبّ أن یعلّمهم کیف التلبیة.

روایت دو مدلول دارد یکی اینکه حضرت میفرمایند جایز است تلبیه را در شجره بگوید بعد دفع دخل مقدر کردند که تلبیه پیامبر در بیداء به جهت اجتماع مردم در آنجا بود که تلبیه را نمیدانستند و تلبیه تعلیمی برای مردم گفتند.

روایت دوم: صحیحه عمر بن یزید باب 34 ابواب احرام حدیث یکم: عن ابی عبدالله علیه السلام قال إن کنتَ ماشیا فأجهر بإهلالک و تلبیتک من المسجد و إن کنت راکبا فإذا علت راحلتک البیداء.

روایت سوم: موثقه اسحاق بن عمار عن ابی الحسن علیه السلام قال قلت له إذا أحرم الرجل فی دبر المکتوبه أیلبّی حین ینهض به بعیره أو جالسا فی دبر الصلاة قال أی ذلک شاء صنع. راوی سؤال میکند وقتی انسان محرم میشود آیا پشت سر نماز واجبش تلبیه بگوید همینگونه که نشسته یا وقتی رفت سوار شتر شد و شتر حرکت کرد حضرت میفرمایند هر گونه خواست.

طائفه دوم: روایاتی که از تلبیه در مسجد شجره نهی میکند.

روایت اول: باب 34 ابواب احرام حدیث سوم صحیحه معاویة بن وهب قال سألت ابا عبدالله علیه السلام عن التهیئ للإحرام فقال فی مسجد الشجره فقد صلی فیه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و قد تری أناسا یحرمون فلاتفعل حتی تنتهی الی البیداء حیث المیل فتحرمون کما انتم فی محاملکم تقول لبیک اللهم لبیک.

روایت دوم: صحیحه منصور ابن حازم باب 34 ابواب احرام حدیث 4 عن ابی عبدالله علیه السالم إذا صلت عند الشجره فلا تلبّ حتی تأتی البیداء حیث یقول الناس یخسف بالجیش.

روایت سوم: صحیحه عبدالله بن سنان باب 34 حدیث 6 سمعت ابا عبدالله علیه السالم یقول ان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لم یکن یلبی حتی یأتی البیداء.

مشهور فقهاء اینجا دو مشکل دارند:

یکم: روایات کثیره متضافره داریم که پیامبر اکرم مواقیتی را برای اهل آفاق مشخص کردند فرمودند هیچ کسی حق ندارد از این مواقیت بدون احرام عبور کند، باید در میقات محرم شود یعنی تلبیه بگوید. اگر چنین است مشهور میگویند میقات مسجد شجره است چگونه اینجا روایات میگوید در میقات محرم نشوید بلکه بعد از میقات محرم شوید.

دوم: جمع بین این دو طائفه روایت.

برای مشکل اول محقق خوئی توجیه دارند که بعدا اشاره میکنیم. فعلا به وجوه جمع بین دو طائفه اشاره می‌کنیم.

وجه جمع اول: بعض فقهاء بین این دو طائفه متعارض جمع کرده‌اند به این شکل که مراد از تلبیه در بیداء تلبیه مستحب است، که مستحب است إکثار تلبیه داشته باشد بعد از احرام. می‌گویند طائفه‌ای که می‌گوید تلبیه در بیداء بگو یعنی تلبیه مستحب اما تلبیه واجب که لایتحقق الإحرام إلا بها باید در مسجد شجره باشد. لذا در فتاوا خیلی از افراد اینگونه فتوا میدهند.

عرض می‌کنیم: این جمع تبرعی است. بعض روایات طائفه دوم ظهور دارد در اینکه تلبیه نگو در مسجد شجره و برو در بیداء تلبیه بگو ظاهرش تلبیه واجب است. صحیحه معاویة بن وهب که میگوید قد تری أناسا یحرمون فلاتفعل مقصود تلبیه واجب است و نمی‌شود حمل نمود بر تلبیه مستحب.

وجه جمع دوم: بعضی حمل کرده‌اند روایات را بر إخفاء و إجهار و گفته اند تلبیه در مسجد شجره گفته شود اما مخفی و آهسته گفته شود به بیداء که رسید اجهار به تلبیه داشته باشد.

عرض می‌کنیم: این وجه جمع هم عرفی نیست زیرا روایات طائفه اول صریحا این وجه را نفی میکنند. صحیحه عبدالله ابن سنان از طائفه اول که هل یجوز للمتمتع بالعمرة إلی الحج أن یظهر التلبیه فی مسجد الشجره قال نعم. یا صحیحه عمر بن یزید که فأجهر بإحرامک و تلبیتک فی المسجد.

محقق خوئی نگاهشان به هر دو مشکل بوده و خواسته‌اند هر دو مشکل را برطرف کنند در معتمد. اما نسبت به مشکل اول میفرمایند آن روایات که میگوید باید از میقات محرم شوی و حق ندارید بدون احرام از میقات بگذری خوب این روایات عام هستند لسان بعضشان مطلق است ما من عام الا و قد خصّ. این عام تخصیص خورده که باید احرام در میقات باشد نمیشود بعد میقات محرم شد الا در میقات شجره. در میقات شجره میتوان احرام را به بعد میقات موکول کرد بروید بیداء محرم شوید اشکالی هم ندارد. لذا یک جا داریم میشود در میقات محرم نشد.[3]

نسبت به مشکل دوم میفرمایند روایات طائفه دوم را حمل میکنیم بر افضلیت. به عبارت دیگر نهی را در طائفه دوم نهی تنزیهی میدانیم نه تحریمی یعنی لبیک هم در مسجد شجره میتوان گفت هم در بیداء که غیر از میقات است اما استثناء میتوان تلبیه گفت چون تلبیه در بیداء افضل است لذا در این روایات گفته شده در مسجد شجره تلبیه نگویید یعنی بهتر این است که تلبیه نگویید. قرینه بر این حمل روایات مجوزه تلبیه در مسجد شجره است. آن روایات میگوید تلبیه در شجره جایز است این روایات میگوید لاتفعل لذا لاتفعل را حمل بر تنزیه میکنیم. لذا میگویند در خصوص مسجد شجره و ذو الحلیفه مخیر است تلبیه را در مسجد بگوید یا در بیداء اما ذکر تلبیه در بیداء افضل خواهد بود.[4]


[1]. جلسه 42، مسلسل 750، سه شنبه، 95.09.30.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

عرض می‌کنیم: بیان محقق خوئی قابل قبول نیست، زیرا اگر در روایات تصریح به یک یک مواقیت نشده بود ممکن بود کسی رابطه را عام و خاص بگیرد، أکرم العلماء بعد بفرماید لاتکرم زیدا، اما اگر در دلیل سابق تصریح شده بود به مصداق که أکرم زیدا و عمروا و بکرا بعد بفرماید و لاتکرم زیدا این می‌شود تعارض، و تنافی به تباین نه عام و خاص. در ما نحن فیه در أدله مواقیت تصریح می‌شود مواقیت پنج تا است، بعد یکی یکی ذکر می‌شود که یکی ذو الحلیفة است و می‌فرماید لاتتجاوزها إلا محرما. بعد استثناء بخورد الا ذوالحلیفة. با اینکه تصریح به این مصادیق شده است أدله احرام از بیداء نمی‌تواند مخصص باشد. علاوه بر اینکه روایات مواقیت به نظر ما آبی از تخصیص است و روایات متضافره می‌گوید از این پنج میقات بدون احرام عبور نکنید، نمیشود بعد بفرماید از یکی بدون احرام عبور کنید. لذا به نظر ما رفع مشکل اول با آن بیانی بود که در بحث مواقیت به تفصیل ذکر کردیم که از جمع بین روایات استفاده می‌شود که شعاع میقات در ذوالحلیفه از مسجد شجره است تا بیداء، که مصداقا هم تبیین کردیم[2] لذا گفتیم چنانکه در سایر مواقیت، منطقه میقات است نه مسجد، در ذوالحلیفه هم مسجد شجره به تنهایی میقات نیست بلکه میقات منطقه ذوالحلیفه است إلی البیداء. لذا مشکل حل می‌شود و عملا عموم و اطلاق ادله مواقیت باقی میماند که از احرام بدون احرام نگذرید و میقات تا بیداء است که می‌تواند تا بیداء لبیک واجب را بگوید.

اما جمع بین این دو طائفه این است که یک طائفه میگوید در مسجد شجره تلبیه نگو، طائفه دیگر میگوید تلبیه در مسجد شجره جایز است، در جمع بین این دو طائفه کلام محقق خوئی را قبول داریم با بیان قرینه دیگر. میگوییم مفاد این رایات نهی تنزیهی است نه تحریمی، دلالت می‌کند بر افضلیت احرام و تلبیه از بیداء. قرینه بر این حمل و جمع این است که ما از بعض روایات در بحث مواقیت استفاده میکنیم که افضل این است که انسان آنجا که مقدمات احرام را انجام می‌دهد در میقات، تلبیه نگوید بلکه مقداری در میقات برود بعد تلبیه بگوید مثلا صحیحه هشام بن حکم عن أبی عبدالله علیه السلام إن أحرمتَ من غمرة أو من برید البعث، صلیتَ و قُلتَ ما یقول المحرم فی دبر صلاتک و إن شئت لبّیتَ من موضعک و الفضل أن تمشی قلیلا ثم تلبی. در احرام حج هم صحیحه فضلاء عن ابی عبدالله علیه السلام إذا أحللت من مسجد الحرام للحج فإن شئت لبّیت من خلف المقام و أفضل ذلک أن تمضی حتی تأتی الرقطاء (که آخرین نقطه مکه بوده در آن زمان) و تلبی قبل ان تصیر إلی الأبطح (که خارج مکه بوده در آن زمان) در باب 46 ابواب احرام حدیث یکم. دقیقا همین نگاه در ذوالحلیفه است، مسجد شجره که مقدمات احرام را انجام دادی آنجا محرم نشو و برو بیداء و اگر خواستی میتوانی محرم شوی. پس این روایات قرینه میشود که روایاتی که میگوید شجره محرم نشوید و بیداء بروید و روایات دیگر میگوید در شجره محرم شوید و اشکال ندارد حمل میشود بر نهی تنزیهی.

به نظر ما تا اینجا روشن شد که مشکل تجاوز از میقات بدون احرام وجود ندارد، جمع بین روایات هم همین وجه جمع بود که بیان کردیم و دو وجه جمع که دیروز اشاره شد و بعض وجوه جمع دیگر که د رکلمات فقهاء مطرح شده تبرعی است نه عرفی. مثلا در کلمات ظاهرا مرحوم حکیم آمده است که روایات مجوزه را حمل می‌کنیم بر اینکه یک بار تلبیه در شجره بگوید اما اکثار نکند و اکثار در تلبیه را در بیداء انجام دهد. به چه قرینه‌ای چنین جمعی مطرح شود.

مما ذکرنا ظهر به شیخ صدوق و ابن ادریس و علامه حلی نسبت داده شده که تأخیر تلبیه تا بیداء حرام است وجهش این است که روایات می‌گوید تلبیه باید در میقات باشد و میقات هم مسجد شجره است و آن قاعده کلی تخصیص بردار نیست لایتجاوزها إلا محرما، می‌گویند روایات را جمع میکنیم به سرّ و جهر، روایاتی که می‌گوید در میقات تلبیه بگو یعنی سرّا بگو، روایاتی که میگوید در بیداء تلبیه بگو یعنی جهرا بگو. انی هم جمع تبرعی و بدون قرینه است.

نتیجه مطلب چهارم این شد که مکان تلبیه واجب فقط میقات است و لاغیر، میقات در ذوالحلیفه کل منطقه است الی البیداء و أفضل این است که تلبیه را تا بیداء به تأخیر بیاندازد و مقدمات احرام در مسجد شجره و تلبیه در بیداء باشد. و بیداء هم فاصله کمی از مسجد شجره دارد که گذشت.

مسأله نهم تحریر که بحث اشعار و تقلید است.

یک نکته‌اش مهم است که می‌فرمایند: لاینعقد احرام عمرة التمتع و حجه و لااحرام حج الإفراد و لا إحرام العمرة المفردة إلا بالتلبیة. در همه احرام ها تلبیه لازم است این قضایا قیاساتها معها. گفتیم تلبیه سبب وجود این حکم وضعی باشد که احرام است. لذا هر جا گفتند احرام در عملی لازم است معلوم میشود تلبیه در آن عمل لازم است. اما فی حج القران فیتخیر بینها و بین الإشعار و التقلید. این را بحث کردیم. و الإشعار مختص بالبُدن روایات اینها را وارد نشدیم و التقلید مشترک بینها و بین غیرها من انواع الهدی اگر در حج قران خواست تقلید کند مشترک بین شتر و گاو و گوسفند است. و الاولی فی البُدن الجمع بین الإشعار و التقلید. از بعض روایات استفاده کردند وارد نشدیم هر چند این جمع را قبول نداریم و به همان اشعار تنها محقق میشود فینعقد احرام حج القران بأحد هذه الأمور الثلاثة یا با تلبیه یا اشعار یا تقلید. این نکته را توضیح دادیم مناسب بحث خودمان گرفتمی که اگر کسی ملحون است و غلط تلبیه میگوید در بعض جاها این تلبیه بدل دارد مانند حج قران که بدلش در حقیقت اشعار و تقلید است لکن الأحوط مع إختیار الإشعار و التقلید ضم التلبیة أیضا. میفرمایند احوط که معلوم میشود وجوبی است این است که در حج قران هم تلبیه بگوید و الأحوط وجوب التلبیة علی القارن و إن لم یتوقف انعقاد احرامه علیها. هر چند حکم وضعی احرام متوقف بر تلبیه نیست اما تلبیه در حج قران جزء واجبات نفسی است فهی واجبة علیه فی نفسها علی الأحوط. این مستندش روایت شیخ کلینی بود در کافی که ما خدشه کردیم در دلالت گفتیم روایت اجمال دارد و دال بر این معنا نیست. معلوم میشود مرحوم امام دلالت روایت را تام گرفته اند. روایت مربوط به حج قران گرفته اند و در حج قران راوی میگوید بدنه خریدم چه کنم حضرت میفرمایند این کارها را انجام بده بعد فلبّ. البته یک شبهه دارند که احتیاط واجب گفته اند اما به نظر ما جای احتیاط واجب نیست بله الإحتیاط حسن علی کل حال که احتیاط مستحب کند اما احتیاط وجوبی از روایت استفاده نمیشود و روایت اجمال دارد.

پس در این حکم با امام مخالف بودیم.

مسأله دهم:

این مسأله احکامش را قبل بیان کردیم فقط اشاره میکنیم. می‌فرمایند لو نسی التلبیة وجب علیه العود الی المیقات لتدارکها ما گفتیم اگر کسی احرام را فراموش کرد از میقات گذشت باید چه کند. کل فروضش بیان شد باید اگر میتواند برگردد میقات اگر حرم رفت وظیفه اش چیست اگر متمکن نیست چه کند گذشت. و إن لم یتمکن یأتی فیه التفصیل المتقدم فی نسیان الإحرام علی الأحوط لو لم یکن الأقوی. ما که میگوییم علی الأقوی. این وجه احوط و اقوی این است که تحقق احرام را به چه چیز بدانیم اگر گفته شود احرام فقط با نیت است احرام در مسجد شجره محقق شده و تلبیه معلوم نیست در هویت احرام دخالت داشته باشد آیا باید برگردد یا نه میگویند علی الأحوط برگردد یا علی الأقوی به نظر ما علی الأقوی است و دقیقا حکم تلبیه حکم نسیار احرام را دارد علی الأقوی چون هویت احارم به تلبیه است. یعنی قبل تلبیه احرامی نیست. اگر نیت هم کرد تلبیه نگفت و رفت مسجد الحرام فهمید تلبیه نگفته باید برگردد از میقات محرم شود. و لو أتی قبل التلبیة بما یوجب الکفارة للمحرم لم تجب علیه لعدم انعقاده الا بها. روایت میگوید فرد رفته مسجد شجره نیت احرام کرد اما تلبیه نگفت با همسرش مباشرت کرد این اشکال ندارد.

مسأله یازدهم:

مستحب است اکثار تلبیه و موارد اکثار را بیان میکنند. اگر وارد بلندی شدی در مسیر تلبیه را تکرار کن وارد پستی شدی، خوابیدی و بیداری شدی، با یک مسافر دیگر مصادف شدی در مسیر و او هم سواره دارد حرکت میکند تلبیه را تکرار کن. روایات مختلف هم هست.

مسأله دوزادهم و احکام تلبیه را بیان خواهیم کرد.


[1]. جلسه 43، مسلسل 751، چهارشنبه، 95.10.01.

************************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مسأله دوزادهم: احکام تلبیه

حکم اول: جهر و إخفات

حکمی که مرحوم امام اینجا بیان نکرده‌اند که یکی از مقدماتی است که شبهه وجوب دارد. سید صاحب عروة می‌فرماید و یستحب الجهر بها للرجال دون النساء. مرحوم شیخ طوسی در خلاف می‌فرمایند: التلبیة فریضة و رفعُ الصوت بها سنة و لم أجد أحداً ذکر کونها فرضا. مرحوم ابن ادریس در سرائر می‌فرماید و الجهر بها علی الرجال مندوبٌ علی الأظهر من قول اصحابنا و قال بعضهم الجهر بها واجبٌ. جالب است که صاحب جواهر و صاحب حدائق قول به وجوب جهر را به شیخ طوسی در تهذیب نسبت می‌دهند. در تهذیب عبارتی است که مردد است که عبارت شیخ طوسی است یا عبارت شیخ مفید است در مقنعة. عبارت این است که اما الإجهار بالتلبیة فإنه واجب ایضا مع القدرة و الإمکان.

کیف کان صاحب حدائق یا قائل به وجوب جهر است یا مایل است، می‌فرمایند مطلقاتی داریم که می‌گوید تلبیة واجب است و اطلاق دارد چه جهر چه سرّ و إخفات باشد، لکن چند روایت داریم که مقیِّد این مطلقات است که استفاده می‌شود تلبیة باید بلند گفته شود. روایت اول: باب چهل ابواب احرام حدیث دوم صحیحه معاویة بن عمار تقول ذلک فی دبر کل صلاة مکتوبة و نافلة و حین ینهض بها بعیرک و إذا علوت شرفا أو هبطت وادیا او لقیت راکبا او استیقضت من منامک و بالأسحار و أکثر ما استطعت و أجهر بها و لابد من التلبیات الأربع التی کنّ فی اول الکلام. صاحب حدائق می‌فرماید: و أجهر بها أمر است و ظاهر در وجوب.

عرض می‌کنیم: این امر دال بر وجوب نیست به جهت قرینه، وقتی مستحبات را آورده مخصوصا "و أکثر ما استطعت" و به دنبال آن می‌فرمایند و أجهر بها.

روایت دوم: باب سی و هفتم ابواب احرام صحیحه حریز، صاحب جواهر تعبیر می‌کنند به مرفوعة حریز، روایت به نقل مرحوم کلینی مرفوعه است اما به نقل مرحوم شیخ طوسی در تهذیب و شیخ صدوق در من لایحضر سند تمام است و روایت صحیحه است. إن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لمّا أحرم أتاه جبرئیل فقال له مُر أصحابک بالعجّ و الثجّ. عجّ یعنی رفع الصوت بالتلبیة و صجّ یعنی نحر البُدن. صاحب حدائق می‌گوید امر ظهور در وجوب دارد مخصوصا اوامر خداوند.

محقق خوئی می‌فرمایند این حدیث دال بر وجوب نیست به این جهت که حدیث تلبیة بعد از احرام را می‌گوید که اصل چنین تلبیه‌ای واجب نیست چه رسد به إجهار به آن.

عرض می‌کنیم: این بیان پاسخ استدلال صاحب حدائق نیست زیرا از روایات استفاده می‌شود جمعیت کثیری در ذی الحلیفة جمع بودند تا بیداء هم می‌رسیده، پیامب ردر مسجد شجره محرم شدند بعد در منطقه بیداء برای اصحاب تلبیه گفتند و آنها را محرم کردند. چه اشکالی دارد که وقتی اصحاب خواستند محرم شوند حضرت جبرئیل چنان فرموده باشند. نیامده که لما احرم رسول الله و اصحابه جمیعا مرهم بالعجّ.

به نظر ما قرینه دیگری داریم که امر دال بر رجحان و استحباب است. در روایت آمده جبرئیل نازل شد عرض کرد مُر هم بالعجّ و الثجّ. همه اصحاب که حجشان حج قران نبود تا نحر بدنة واجب باشد بلکه بسیاری از افراد حجشان افراد بود که در حج افراد قربانی واجب نیست، حدیث می‌گوید امر کن اصحاب را که تلبیة را بلند بگویند و شتر قربانی کنند. بعضی حجشان قران نبوده و در حج قران هم صرفا ذبح شتر واجب نیست بلکه گاو و گوسفند هم می‌تواند باشد. پس امر به ثجّ و عجّ استحبابی است.

روایت سوم: صحیحه عمر بن یزید عن أبی عبدالله علیه السلام إن کنت ماشیا فاجهر بإهلالک و تلبیتک من المسجد و إن کنتَ راکبا فإن عَلَت بک راحلتک البیداء. صاحب حدائق می‌فرمایند از این روایت استفاده میکنیم جهر به تلبیه مأموربه است.

عرض می‌کنیم: این حدیث ظهور در وجوب جهر ندارد زیرا در این حدیث حضرت در مقام بیان موضع جهر است نه حکم جهر.

نتیجه: احادیث دلالت می‌کند بر استحباب جهر به تلبیة. مخصوصا که لو کان لبان و غیر از صاحب حدائق احدی قائل به وجوب نشده.

جهر به تلبیه چه واجب چه مستحب اختصاص به رجال دارد. روایت صحیحه‌ای داریم باب سی و هشت ابواب احرام حدیث چهار صحیحه ابی بصیر که لیس علی النساء جهرٌ بالتلبیة. این روایت را محقق خوئی در معتمد تعبیر میکنند به صحیحه ابی ایوب خزاز در حالی که صحیحه ابی بصیر است. در بعض نوشته ها میگویند تلبیه برای زنها نیست چون روایات صحیحه دال بر این معنا است در حالی که یک روایت صحیح داریم ما بقی روایات ضعیف و مؤید است.[2]

حکم دوم: حدّ تلبیه مستحب

فردی که محرم می‌شود با تلبیة و مستحب است تلبیه را إکثار کند آیا تلبیة نهایت و أمد و حدّی دارد یا نه و آیا حد وجوبی است یا استحبابی؟[3] چند نکته بیان می‌کنیم:

نکته اول: کسی که عمره تمتع انجام می‌دهد و بطبیعة الحال از مواقیت محرم شده است، فقهاء می‌فرمایند وقت مشاهده بیوت مکه باید تلبیة را قطع کند. اینجا دو مطلب باید مرود بررسی قرار گیرد:

1ـ ایا قطع تلبیه عند مشاهده بیوت مکه واجب است؟ در عبارات بعض فقهاء دارد یجب لمن إعتمر عمرة التمتع قطع التلبیة عند مشاهدة بیوت مکه. مثلا نگاه محقق خوئی وجوب است که در مناسک هم دارند. مرحوم امام در تحریر أحوط وجوبی دارند که و الأحوط أن القطع علی سبیل الوجوب.

2ـ آیا مشاهده بیوت مکه مقصود مکه قدیم است یا مکه جدید را هم شامل می‌شود که تفاوتش چندین کیلومتر است. بعض فقهاء می‌فرمایند ملاک بیوت مکه قدیم است نه مکه جدید و حضرت امام احتیاطی دارند که ظاهرا وجوبی است که و الأحوط قطعها عند مشاهدة بیوتها فی الزمن الذی یعتمر فیه إن وسع البلد. قبلا در احرام برای حج گفتیم ملاک شهر مکه است هر چند مکه جدید فی الجملة. برای احرام گفتیم در محلات جدید هم میتواند محرم شود اما در اینجا نظرمان این است که قطع تلبیه مقصود مکه قدیم است آن هم در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم.


[1]. جلسه 44، مسلسل 752، شنبه، 95.10.04.

************************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

در قطع تلبیه روایاتی است: صحیحه حلبی باب چهل و سوم ابواب احرام حدیث دوم عن ابی عبدالله علیه السلام إذا نظرتَ الی بیوت مکه فاقطع التلبیة. اگر تنها این روایت بود ظاهرش مکه جدیده را هم شامل می‌شد. اما در همین باب صحیحه معاویة بن عمار توضیح می‌دهد که إذا دخلتَ مکة و أنت متمتعٌ فنظرتَ إلی بیوت مکه فاقطع التلبیة و حد بیوت مکة التی کانت قبل الیوم عقبة المدنیین فإن الناس قد أحدثوا بمکة ما لم یکن فاقطع التلبیة و علیک بالتکبیر و التهلیل و التحمید و الثناء علی الله بما استطعت. چون روایت از امام صادق علیه السلام است لذا قبل الیوم یعنی زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم. این روایت که در مقام بیان همین موضوع است به روشنی حضرت حکم شرعی را بیان میکنند هر چند بیان مسأله جغرافیایی وظیفه امام نیست اما چون در حکم دخالت دارد حضرت تبیین می‌کنند مکان را. لذا به اعتقاد ما این حدیث دلالت دارد بر اینکه قطع تلبیه با مشاهده بیوت مکه قدیم است. البته در بحث احرام حج گفتیم بعضی از این روایت خواسته‌اند مطلقا در سایر احکام هم بگویند ملاک مکه قدیم است حتی در احرام حج مانند محقق خوئی که میگویند باید در مکه قدیم محرم شود به دلیل همین روایت. به نظر ما این روایت در خصوص تلبیه است و شامل سایر موارد نمی‌شود.

اما اینکه مرحوم امام در تحریر احتیاط واجب دارند که با رؤیت مکه جدید هم احتیاط واجب این است که تلبیه را قطع کند به نظر ما وجهی ندارد. بله توجیهش این است که چه بسا مرحوم امام این صحیحه معاویة بن عمار را در مقام بیان حد مکه در آن زمان دانسته‌اند مانند اینکه از مرجعی سؤال کنند در پنجاه سال قبل سالاریه جزو قم است یا نه آن موقع جزو قم نبوده مرجع بگوید جزو قم نیست. و این ارتباطی به الآن ندارد. این توجیه قابل خلاف ظاهر روایت است زیرا اگر صرفا فرموده بود و حد بیوت مکه عقبة المدنیین این احتمال درست بود، در مقام بیان محدوده مکه است در آن زمان، اما امام صادق علیه السلام می‌فرمایند حد بیوت مکه قبل امروز عقبة المدنیین است و امروز مردم خانه‌های بیشتری در مکه ساخته‌اند به اینها اعتنا نکن حد بیوت مکه همان عقبة المدنیین است. پس معلوم می‌شود در این حکم مستحدَثات دخالت ندارد و مقصود همان مکه قدیم است.

پس به نظر ما اگر احتیاط واجب مرحوم امام وجه‌اش این باشد که جای ندارد غیر از این هم وجه دیگری ندارد.

بیان چند نکته:

نکته اول: توهم شده که روایتی داریم معارض با این روایت. صحیحه معاویة بن عمار و موثقه زراره عن ابی جعفر علیه السلام قال یقطع التلبیة المعتمر إذا دخل الحرم. معتمر اطلاق دارد چه عمره مفرده و چه عمره تمتع. پس حد قطع تلبیه حرم است نه عقبة المدنیین.

عرض می‌کنیم: خواهیم گفت این روایت انصراف دارد به عمره مفرده لذا تعارضی با این روایات ندارد و بحث ما در عمره تمتع است.

نکته دوم: در بعض روایات مانند صحیحه بزنطی آمده إذا نظر إلی عِراش مکه عقبة ذی طوی. مقصود از عراش مکه عقبه ذی طوی است. در بعض روایات میگوید قطع تلبیه زمانی است که به عقبة المدنیین نگاه کند. محقق خوئی میفرمیاند این جا دو احتمال است: یکی اینکه اسم دو مکان باشند یکی عقبة المدنیین و یکی عقبة ذی طوی. جای این احتمال نیست زیرا مسلم است که این دو متفاوت هستند. شاهد آن صحیحه معاویة بن عمار است که میگوید پیامبر اکرم وقتی حج انجام دادند از منا می‌خواستند وارد مکه شوند دخل من أعلی مکة عقبة المدنیین. وقتی می‌خواستند خارج شوند از مکه خرج من أسفل مکة ذی طوی. معلوم می‌شود ذی طوی و عقبة المدنیین دو حد مکة بوده‌اند در زمان پیامبر از بالا و پایین شهر. جغرافی دانان هم تصریح میکنند که از مدینه که حرکت میکردند از عقبة المدنیین وارد مکه میشدند.

نکته سوم: حرمت تلبیه گفتن در عمره تمتع بعد از دیدن بیوت مکه قدیم مسلم است. نمی‌شود فتوا به استحباب قطع تلبیه داد. روایات ظهور دارد در وجوب قطع تلبیه، اگ ربه عقبة المدنیین رسیدی تلبیه را قطع کن و وجوب قطع تلبیه است، قرینه‌ای بر اینکه این أدله را حمل بر رجحان و استحباب کنیم نداریم، لذا فقیه باید اینگونه فتوا دهد که واجب است قطع تلبیه در عمره تمتع آنگاه که بیوت مکه قدیم را مشاهده کنید.

اما کسی که محرم می‌شود به احرام عمره مفرده وضعیت قطع تلبیه او دو حالت دارد: 1ـ از أدنی الحل مانند تنعیم محرم شده. 2ـ احرام به عمره مفرده من المواقیت است. اما اگر از أدنی الحل محرم شد روایات می‌فرمایند وقتی نگاهش به کعبه یا مسجد الحرام بود تلبیه را قطع کند. صحیحه عمر بن یزید باب چهل و پنج ابواب احرام من خرج من مکة یرید العمرة ثم دخل معتمرا لم یقطع التلبیة حتی ینظر إلی الکعبة. صحیحه معاویه بن عمار در همین باب می‌گوید من اعتمر من التنعیم فلایقطع التلبیة حتی ینظر الی المسجد. هر چند تغایر عنوان است اما ظاهر این است که مسجد الحرام عنوان مشیر به کعبه باشد. در آن زمان مسجد الحرام کوچک بوده و هر کس به مسجد نگاهش می‌افتاد طبیعتا کعبه را هم می‌دید. لذا الآن که مسجد الحرام توسعه یافته است شاید از تنعیم هم بشود مناره‌های مسجد الحرام را دید، مسجد عنوان مشیر به کعبه است لذا از تنعیم محرم می‌شود تا جایی که خانه کعبه را ندیده است میتواند تلبیه بگوید و نگاهش که به خانه افتاد تلبیه را قطع میکند.

اما اگر برای عمره مفرده از مواقیت محرم شد حداقل دو طائفه روایت است:

طائفه اول: مفاد این طائفه این است که اگر وارد حرم شد تلبیه را قطع کند. معتبره مرازم عن ابی عبدالله علیه السلام قال یقطع صاحب العمرة المفرده التلبیة إذا وضعت الإبل أخفافها فی الحرم. وقتی شتر پایش را داخل حرم گذاشت. مؤید این طائفه روایت عمر بن یزید است عن ابی عبدالله علیه السلام من دخل مکه مفرِدا للعمرة فلیقطع التلبیة حتی یضع الإبل أخفافها فی احرم. اینجا هم وجوب است.

طائفه دوم: می‌گوید در عمره مفرده مانند عمره تمتع قطع تلبیه با مشاهده بیوت مکه قدیم است نه ورود به حرم. خواهد آمد.

روایت عمر بن یزید را یکی از تلامدذه محقق خوئی حفظه الله در تعالیق مبسوطه تعبیر میکند به صحیحه عمر بن یزید بررسی کنید صحیحه است یا ضعیف است.


[1]. جلسه 45، مسلسل 753، یکشنبه، 95.10.05.

***********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

صحیحه فضیل بن یسار قال سألت ابا عبدالله علیه السلام قلت دخلت بعمره فاین اقطع التلبیه قال حیال عقبة المدنیین (مقابل عقبة المدنیین یعنی زمانی که به مد بصر دیدی) صحیحه بزنطی که ممکن است مطلق باشد شامل عمره مفرده و عمره تمتع شود قال سألت ابا الحسن الرضا علیه السلام عن الرجل یعتمر عمرة المحرّم من أین یقطع التلبیة قال کان أبوالحسن علیه السلام یقطع التلبیة إذا نظر الی بوت مکه. این روایت مقصود عمره مفرده است و اطلاق هم ندارد چون عمره ماه محرم نمی‌تواند عمره تمتع باشد. در عمره مفرده تلبیه را زمانی قطع کند که چشم به خانه‌های مکه می‌افتد.

باب چهل و پنجم ابواب احرام به تعبیر مرحوم حکیم موثقه یونس بن یعقوب و به تعبیر محقق خوئی روایت یونس بن یعقوب. این را بررسی کنید. سألت اباعبدالله علیه السلام عن الرجل یعتمر عمرة مفردة من أین یقطع التلبیة؟ قال إذا رأیت بیوت مکه ذی طوی فاقطع التلبیة.

عرض می‌کنیم بین این دو طائفه تعارض است. در عمره مفرده تلبیه را قطع کن وقتی وارد حرم می‌شوی و طائفه دوم می‌گوید وقتی به خانه‌های مکه نگاه می‌کنی. عمره مفرده‌ای که از تنعیم و أدنی الحل محرم می‌شود از تحت این ادله خارج شده که وقتی مسجد الحرام را دید قطع کند. برای رفع تعارض وجوهی ذکر شده است که به بعض آنها اشاره می‌کنیم:

وجه اول: محقق خوئی می‌فرمایند از روایات طائفه دوم روایت یونس بن یعقوب که ضعیف است از تعارض خارج است هر چند در این روایت تصریح شده به عمره مفرده اما سندش ضعیف است، صحیحه فضیل هم می‌گوید دخلت بعمرة که حملش می‌کنیم بر عمره تمتع این هم از طرفیت تعارض خارج می‌شود. باقی می‌ماند صحیحه بزنطی که هم صریح است در عمره مفرده که یعتمر عمرة المحرّم. این روایت می‌گوید در عمره مفرده باید وقتی مکه قدیم را رؤیت کردید تلبیه را قطع کنید، می‌فرمایند این روایت را حمل میکنیم بر عمره مفرده‌ای که از أدنی الحل فرد محرم شده که در این صورت وقتی خانه کعبه را دید تلبیه را باید قطع کند، می‌فرمایند این روایت هم که بیوت مکه را دید همان معنا را می‌گوید زیرا کعبه در بلندی واقع شده و خانه‌های مکه در پستی واقع شده و هر کسی که خانه‌های مکه را ببیند کعبه را دیده است لذا صحیحه بزنطی که می‌گوید بیوت مکه را دید تلبیه را قطع کند یعنی خانه کعبه را دید تلبیه را قطع کند یا عنوان مشیر است یا تسامح در تعبیر، لذا با این نگاه میفرمایند تعارض بر طرف شد و نتیجه این است که اگر کسی از أدنی الحل محرم شد به عمره مفرده کعبه را دید باید تلبیه را قطع کند. اگر از میقات محرم شد وقتی خانه‌های مکه قدیم را دید و عقبة المدنیین رسید آنجا تلبیه را قطع کند.

عرض می‌کنیم: لاینقضی تعجبی از محقق خوئی اگر این مطلب از خودشان باشد. عجیب است که اگر هم از خودشان باشد هیچ حاشیه ای مقرر در پاورقی نمی‌زند.[2] دقیقا مسأله به عکس است و من البدء هم عکس وبده نه اینکه الآن چنین باشد. کعبه در إنخفاض است بدون شبهه و پائین درّه واقع شده و بیوت مکه مرتفع است. هیچ ملازمه‌ای نیست کسی بیوت مکه را اگر دید خانه خدا را دیده باشد. و إلا اگر اینگونه بود شما همه روایات رؤیت مکه قدیم را باید حمل کنید بر رؤیت کعبه نه تنها در صحیحه بزنطی. در احرام عمره تمتع هم داریم وقتی بیوت مکه را دید تلبیه را قطع کند اگر بیوت مکه ملازمه با رؤیت کعبه دارد آنجا هم بگویید در عمره تمتع تلبیه را قطع کند وقتی خانه خدا را دید چرا آنجا چنین نمی‌گویید.

مرحوم حکیم در مستمسک میفرمایند صحیحه بزنطی از امام رضا علیه السلام معرَض عنه است عند الأصحاب لذا از حجیت ساقط است. روایت فضیل بن یسار را هم حمل بر عمره تمتع میکنیم و تعارض حل میشود نتیجه این است که در عمره مفرده اگر کسی وارد حرم شد تلبیه را قطع کند و طائفه دوم کأن لم یکن خواهد بود.

عرض می‌کنیم: اولا: اعراض اصحاب از صحیحه بزنطی را به چه دلیل ادعا میکنید. جالب است که شیخ صدوق فتوا به تخییر میدهد و میگوید در عمره مفرده مخیر است خانه های مکه را دید تلبیه را قطع کند یا وارد حرم شد و استنادش به صحیحه بزنطی است. ثانیا: روایت یونس بن یعقوب را سندا قبول دارید با آن چه میکنید که صریح در عمره مفرده است.

صاحب تعالیق مبسوطه بیان مفصلی دارند که فقط نکته محوری اش را اشاره میکنیم سه طائفه روایت تصویر میکنند و نتیجه میگیرند روایات متعارض اند و تساقط میکنند نتیحه این میشود که ما دلیل نداریم بر اعتبار حد خاص در وجوب قطع تلبیه در عمره مفرده. البته انتهای کلامشان یک احوط هم دارند.

عرض میکنیم: علی فرض تعارض که ما هم فی الجمله قبول داریم این بیان ایشان که دلیلی بر اعتبر حد خاص برای تلبیه نداریم عجیب است از ایشان زیرا اولا: روایات من أحرم من أدنی الحل با مشاهده کعبه و مسجد قطع تلبیه کند أخص از این دو طائفه است. نسبت به آنها وضع روشن است و کسی که از أدنی الحل محرم شده است وقتی تلبیه‌اش را قطع می‌کند که خانه خدا را ببینید، من أحرم من المواقیت دو طائفه روایت داریم. آیا تلبیه‌اش را در ورود به حرم قطع کند یا وقتی خانه های مکه قدیم را دید. این دو طائفه قدر متیقن دارند چگونه تساقط میکنند و هیچ مدلولی باقی نمی ماند. یعنی کسی که وارد حرم شده و مقداری پیش آمده و عقبه مدنیین را می‌بیند هم طائفه اول میگوید تلبیه را قطع کند هم دارد عقبة مدنیین را میبیند که طائفه دوم میگوید تلبیه را قطه کند. پس قدر متیقن وجود دارد و لااقل باید فتوا داد اگر خانه های مکه قدیم را میبنید چون مسلما وارد حرم هم شده، تلبیه را باید قطع کند.

به نظر ما این دو طائفه از جهتی با هم متعارض هستند، مفهوم صحیحه بزنطی با منطوق معتبره مرازم تعارض می‌کنند، صحیحه بزنطی مفهومش این است که هر چند انسان در حرم باشد اگر خانه های مکه را ندیده است لازم نیست قطع تلبیه کند، منطوق معتبره مرازم میگوید چون وارد حرم شده است قطع تلبیه لازم است هر چند خانه های مکه قدیم را نبیند. در این معنا تعارض و تساقط میکنند لذا ورود به حرم در عمره مفرده ملاک قطع تلبیه باشد دلیل نداریم لکن منطوق روایت بزنطی به حال خود باقی است و معارض ندارد. اگر خانه های مکه قدیم را دید در عمره مفرده باید تلبیه را قطع کند این منطوق معارض ندارد و باید به آن عمل نمود و نتیجه میگیریم در عمره مفرده‌ای که از مواقیت محرم شده نه از أدنی الحل اگر خانه‌های مکه قدیم را دید باید تلبیه را قطع کند. نتیجه دیگر هم میگیریم و یک قاعده کلی به دست میآید که هر کسی در مواقیت محرم شود یا محاذی مواقیت چه عمره مفرده و چه تمتع به نظر ما تلبیه اش را قطع میکند وقتی خانه های مکه قدیم را دید. در عمره مفرده از ادنی الحل وقتی تلبیه را قطع میکند که خانه خدا را ببیند.


[1]. جلسه 46، مسلسل 754، دوشنبه، 95.10.06.

*********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

قطع تلبیه نسبت به عمره مفرده و عمره تمتع را بررسی کردیم. نسبت به تلبیه در حج تمتع، قران و افراد روایات متفق است که قطع تلبیه ظهر عرفه است. باب چهل و چهارم ابواب احرام صحیحه محمد بن مسلم عن ابی جعفر علیه السالم انه قال الحاج یقطع التلبیة یوم عرفه زوال الشمس، یا صحیحه معاویظ بن عمار عن ابی عبدالله علیه السلام قطع رسول الله التلبیة حین زاغت الشمس یوم عرفه.

سید صاحب عروه میفرماید قد یقال بالإستحباب اما مشهور قائل‌اند به وجوب قطع تلبیة در زوال یوم عرفه، بعض فقهاء مانند سید صاحب عروة أحوط وجوبی دارند، به نظر ما وجوب صحیح است. زیرا یا بگوییم امر شده‌ایم به قطع تلبیه و الأمر ظاهر فی الوجوب یا بگوییم پس از وجود امر به استحباب تلبیه نهی شده‌ایم از تلبیه در ظهر عرفه، ممکن است بگوییم نهی بعد از امر برای زوال استحباب است یعنی می‌خواهد بگوید دیگر از ظهر عرفه به بعد امر استحبابی به گفتن تلبیه نیست، و تلبیه از تعبدیات و توقیفی است لذا احتیاج به دلیل دارد اگر استحباب گفتن تلبیه در یک زمانی نفی شد تا دلیل بر مشروعیت نداشته باشیم نمی‌توان تلبیه گفت. لذا گفته می‌شود که گفتن تلبیه در حج در زوال عرفه مشروع نیست.[2]

مسأله سیزدهم:

در تحریر میفرمایند: الظاهر أنه لا یلزم فی تکرار التلبیة أن یکون بالصورة المعتبرة فی انعقاد الإحرام، بل یکفی أن یقول: «لبّیک اللّٰهمّ لبّیک» بل لا یبعد کفایة لفظة «لبّیک».

اینکه گفته شد اکثار تلبیه مستحب است لازم نیست به همان شکل معتبر در تلبیات أربع باشد بلکه بعید نیست که لفظ لبیک را بگوید. این کلام صحیح است. وجه آن اولا اطلاق بعض روایات تلبیه است که کیفیت را بیان نمیکند. ثانیا: صحیحه معاویة بن عمار تصریح دارد که و إن ترکت بعض التلبیة فلایضرک غیر أن تمامها افضل.

مسأله چهاردهم:

بحث از شک در اتیان تلبیه یا صحت تلبیه است که صوری دارد: بعد اتیان تلبیه شک می‌کند در صحت آن.[3] یا شک در اصل تلبیه گفتن دارد و گاهی از میقات خارج شده شک می‌کند در تلبیه گفتن این هم دو صورت دارد گاهی بعد ورود به اعمال بعدی شک پیدا شده و گاهی قبل ورود به اعمال بعد. ترتیب منطقی این بود که اول به شک در اصل تلبیه را توضیح دهیم بعد شک در صحت را بررسی کنیم اما مرحوم امام عکس عمل کرده‌اند و ما هم تبعیت میکنیم:

صورت اول: شک دارد تلبیه را صحیح أداء کرده یا نه؟

مرحوم امام می‌فرمایند بنا بگزارد بر صحت تلبیه. این فرع را فی الجمله قبول داریم لذا نکاتی را بیان می‌کنیم.

نکته اول: صاحب تفصیل الشریعة می‌فرمایند دلیل بر اینکه بناء را بر صحت می‌گذارد اصالة الصحه است که در هر عملی که بعد از فراغ انسان شک کرد در صحت آن أصالة الصحة جاری می‌کند و میگوید ان شاء الله عمل صحیح است.

عرض می‌کنیم: تعبیر علمی‌تر این است که بگوییم مدرک این فرع قاعده فراغ است. چون أصالة الصحة در کلمات فقهاء معمولا انصراف دارد به جریان أصالة الصحة فی فعل الغیر. در صحت فعل نفس اگر شک کرد محل جریان قاعده فراغ است، هر چند بعض نصوص قاعده فراغ در باب طهارت و باب صلاة است الا اینکه بعض نصوص آن تعمیم دارد مانند موثقه محمد بن مسلم که کلّما شککتَ فیه ممّا قد مضی فامضه کما هو. هکذا تعلیل صحیحه بکیر بن أعین که می‌گوید هو حین یتوضأ أذکر منه حینما یشک. از این تعلیل استفاده می‌شود که فرقی بین وضو و غیر آن نیست، انسان در حین عمل توجهش به عمل بیشتر است تا بعد عمل.

پس اگر در خیلی از صور بنا را بر صحت بگذاریم دلیلش قاعده فراغ است.

نکته دوم: در همین فروع خواهیم گفت در قاعده تجاوز بعض فقهاء فرموده‌اند ملاک جریان قاعده تجاوز دخول در جزء دیگر است. مشغول خواندن سوره است در فاتحة الکتاب شک می‌کند که می‌وشد قاعده تجاوز. البته این را بررسی میکنیم که دخول به مقدمه فعل دیگر هم صحیح است یا نه؟ اما اینجا بحث این است که آیا در قاعده فراغ هم شرط است ورود به فعل بعدی تا قاعده فراغ جاری شود یا صرف فراغ از عمل هر چند وارد عمل بعدث نشده قاعده فراغ جاری است.[4]

أدله قاعده فراغ به نظر ما اطلاق دارد و شرطش ورود به عمل بعدی نیست. موثقه محمد بن مسلم می‌گوید کلما شککت فیه مما قد مضی فامضه کما هو، مما قد مضی سواء دخلت فی فعل الغیر أم لم تدخل.

محقق نائینی در تمسک به اطلاق این روایت یک اشکالی را مطرح کرده‌اند. برای کلامشان مقدمه‌ای دارند که می‌فرمایند بعض کلمات ظهورشان در مصادیق و افرادشان علی حد سواء است، چنین نیست که نسبت به بعض مصادیق ظهور داشته باشد نسبت به بعض مصادیق خفاء داشته باشد. مثلا کلمه ماء که دلیل می‌گوید الماء طاهرٌ. اینکه ماء شامل آب حاصل از برف، باران، دریا، چشمه و چاه را علی حد سواء شامل می‌شود و به اطلاقش تمسک میکنیم در همه مصادیق. اما بعض عناوین و طبایع هر چند بالوضع شامل بعض مصادیقش می‌شود اما ظهور ندارد در بعض المصادیق مثلا کلمه حیوان یعنی موجود زنده و وضعا و لغتا شامل انسان هم میشود اما صدق حیوان بر انسان خفاء دارد لذا می‌فرمایند به یک انسان بگوییم ای حیوان لتزجّر. یا روایت داریم در شعر حیوان مالایؤکل نماز نخوان. می‌فرمایند این حیوان وضعا شامل انسان هم می‌شود اما این دلیل شامل انسان نمی‌شود زیرا شمول بعض عناوین و طبایع نسبت به بعض مصادیقشان خفاء دارد و ظهور ندارد، لذا این عنوان نسبت به این فرد مخفی ظهور نخواهد داشت.

ایشان این مقدمه را بر ما نحن فیه تطبیق می‌دهند که به اطلاق کلما شککت فیه مما قد مضی تمسک کردید و گفتید ممّا قد مضی دو مصداق دارد، چه وارد غیر شده باشد یا نه. محقق نائینی می‌فرمایند عنوان مما قد مضی نسبت به آنجا که ورود به عمل جدید پیدا کرده‌اید صدقش به نحو ظهور است اما مما قد مضی نسبت به عملی که گذشته است وارد غیر نشده‌ای خفاء دارد. لذا شامل این مورد نمی‌شود پس دلیل اطلاق ندارد و فقط شامل عملی می‌شود که قد مضی و دخلت فی الغیر.

عرض می‌کنیم: کبرای کلی را فی الجمله با بیان دیگری قبول داریم که اگر طبیعتی ظهور پیدا کرد در بعض الأفراد و نسبت به بعض دیگر خفاء داشت قاعده انصراف می‌گوید این طبیعت از مورد خفیّ انصراف دارد، این صحیح اما تطبیقش بر ما نحن فیه صحیح نیست. کجا عنوان مما قد مضی انصراف دارد به موردی که عمل گذشته و وارد غیر شده است.[5]

پس شرط قاعده فراغ ورود به عمل دیگر نیتس و صرف فراغ از عمل سبب جریان این قا


[1]. جلسه 47، مسلسل 755، سه شنبه، 95.10.07.

*************************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

نکته سوم: شک در صحت تلبیه دو صورت دارد: 1ـ الآن که شک می‌کند شک دارد حین العمل غفلت کرد یا حین العمل یادش بود و رعایت کرد لذا نمی‌داند صحیح گفته یا نه. 2ـ الآن علم دارد حین العمل غافل بود، توجه به تطبیق قواعد نداشت آیا با علم به غفلت حین العمل باز هم قاعده فراغ جاری است یا نه با علم به غفلت قاعده فراغ جاری نیست.

محقق نائینی و محقق خوئی در بعضی از مباحث فقهی‌شان حداقل تا کتاب الصلاة قائل بودند که قاعده فراغ در هر دو حالت جاری است، چه شک داشته باشد در غفلت حین العمل چه علم داشته باشد حین العمل غافل بوده است. دلیلشان اطلاق أدله قاعده فراغ است که می‌گویند روایت کلما شککت فیه مما قد مضی اطلاق دارد چه شک در غفلت حین العمل باشد چه علم به غفلت حین العمل باشد. در مصباح الأصول ج3، ص306 محقق خوئی از این مبنا برگشته‌اند و فرموده‌اند قاعده فراغ در صورت علم به غفلت حین العمل جاری نمی‌شود زیرا هر چند بعض این روایات ظاهرش اطلاق یا عموم دارد کلما شککت فیه سواء علم به غفلت باشد یا شک در غفلت، لکن دو قرینه لبّیه و لفظیه داریم که مفادشان تفیید مطلقات است و میگوید اگر علم به غفلت داشت قاعده فراغ جاری نیست.

قرینه اول: قرینه لبیّه این است که قاعده فراغ و تجاوز مانند رفع ما لایعلمون قاعده تعبدی نیست بلکه از قواعد ارتکازی عقلایی است و سیره عقلا قائم است که بعد از وقوع عمل به شکشان اعتنا نمیکنند و این سیره عقلا ملاک دارد زیرا سیر عقلا تعبدی نیست. ملاک این است که عقلا میگویند چون انسان حین العمل توجه دارد لذا سعی میکند اصول آن عمل را رعایت کند پس مبنای قاعده فراغ اصالة عدم الغفلة است حین الإشتغال بالعمل. اگر قاعده فراغ یک قاعده عقلایی باشد، اگر کسی خودش میداند حین العمل غافل بوده و وضعیتی پیش آمد برایش که هیج توجهی به رعایت اصول نداشت دیگر عقلا میگویند چون غافل بودی برگرد. پس این قرینه لبیه اطلاق آن روایات را تقیید میزند.

قرینه دوم: قرینه لفظیه این است که در بعض نصوص قاعده فراغ یک تعلیل ذکر شده است و العلة تعمم و تخصص، آن علت مقیِّد مطلقات است که میگوید هو حین یتوضأ أذکر منه حین یشک. این تعلیل میگوید اگر کسی میداند حین العمل ذُکر نداشته جای قاعده فراغ نیست.

عرض می‌کنیم به نظر ما نگاه محقق خوئی در مصباح الأصول صحیح است. یعنی جمله هو حین یتوضأ أذکر منه حین یشک در مقام تعلیل است و العلة تعمم و تخصص. البته کسانی که می‌گویند قاعده فراغ اطلاق دارد مانند محقق نائینی و بعض فقهاء دو دلیل بر این مدعایشان اقامه میکنند.

ما قرینه لبیه را نمیپذیریم و قاعده فراغ را اوسع میدانیم از سیره عقلا

دلیل اول: جمله هو حین العمل أذکر به چه دلیل می‌گویید علت حکم است شاید حکمت حکم باشد، و اگر حکمت بود حکم دائر مدائر آن نیست. در روایات گفته میشود زن عدة نگاه دارد حکمتش این است که اختلاط میاه پیش نیاید، لذا اگر زنی یقینا بچه‌دار هم نمی‌شود و مطمئن است اختلاط میاه پیش نمی‌آید باز هم باید عده نگه دارد. حکمت جعل قاعده فراغ أذکریت حین العمل است. پس اگر حین العمل أذکر هم نبود قاعده فراغ جاری است.

محقق خوئی می‌فرمایند اینکه جمله‌ای حکمت است یا علت به نظر عرف بازمی‌گردد که عرف این جمله را علت می‌داند.

عرض می‌کنیم: این کلام محقق خوئی به این اندازه جواب اشکال محقق نائینی نیست. باید در جای خودش بحث کرد که یک بحث ظهوری هم هست از جهتی که کدام کلیشه‌ها در جملات ممکن است حمل بر تعلیل بشود و کدام حمل بر حکمت؟ فقط به این نکته اشاره می‌کنیم که مسلما از مواردی که تعلیل است نه حکمت آنجا است که گوینده به جای بیان حکم تعلیل را ذکر کند و اصلا اشاره به حکم نمیکند و فقط علت را می‌آورد اینجا جمله به روشنی تعلیل است. راوی از امام سؤال می‌کند قلت له الرجل یشک بعدما یتوضأ امام نمی‌فرمایند وضویش صحیح است و هو حین یتوضأ اذکر منه حین یشک، اگر حکم بیان میشد و بعد جمله‌ای بدون أداة تعلیل می‌گفتند احتمال داشت حمل بر حکمت کنیم اما اگر جمله قائم مقام بیان حکم باشد قطعا علت است و حکمت نمیتواند بجای حکم بنشیند چون حکمت تساوق با حکم ندارد. راوی میگوید شک دارد بعد از وضو حضرت میفرمایند هو حین یتوضأ اذکر منه حین یشک. یعنی وضویش صحیح است به این علت. نتیجه این است که قبول نداریم این جمله حکمت باشد بلکه علت است.

دلیل دوم: بعض متقدمان و متأخران استدلال کرده‌اند که موثقه حسین بن أبی العلاء دلالت می‌کند انسان هر چند حین العمل علم به غفلت داشته باشد مع ذلک قاعده فراغ جاری است. باب وضو و غسل سألت أبا جعفر علیه السلام عن الخاتم إذا اغتسلتُ قال حوّله من مکانه و قال فی الوضوء تدیره فإن نسیت حتی تقوم فی الصلاة فلاآمرک أن تعید الصلاة. راوی توجه دارد در غسل و وضو آب باید به بشره برسد، انگشتر ممکن است مانع باشد، از امام باقر علیه السلام سؤال می‌کند از انگشتر در غسل، حضرت فرمودند از جایش درآور، جایش را عوض کن،[2] بعد میفرمایند اگر فراموش کردی در حال وضو و غسل این کار را انجام دهی، فلا آمرک ان تعید الصلاة. مستدل می‌گوید با اینکه تحویل خاتم لازم است و الآن یقین دارد حین العمل این کار را نکرد، مع ذلک حضرت می‌فرمایند بعد عمل نمازت صحیح است یعنی وضو و غسل صحیح است. پس با علم به نسیان یا غفلت امام قاعده فراغ جاری کردند.[3]

محقق خوئی جواب میدهد مراجعه کنید ببینید صحیح است یا نه؟ اگر قاعده فراغ باشد.


[1]. جلسه 48، مسلسل 756، چهارشنبه، 95.10.08.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

محقق خوئی در مصباح الأصول به دلیل دوم اشکال می‌کنند و می‌فرمایند این روایت ارتباطی به قاعده فراغ و شک در وصول ماء به بشره ندارد و اصلا روایت چیز دیگری می‌گوید. سائل می‌پرسد عن الخاتم إذا اغتسلت، معلوم می‌شود در خصوص غسل و وضو خاتم و انگشتر حکم مخصوص دارد و ارتباطی به وصول آب ندارد بلکه حکم استحبابی نفسی است در غسل مستحب است انگشتر را جابجا کند، در وضو مستحب نفسی است که انگشتر را بچرخاند و نامی از وصول ماء به بشره برده نشده در روایت. لذا سؤال سائل از این است که آیا در غسل و وضوء یکی از اعمالش به انگشتر ارتباط دارد یا نه حضرت می‌فرمایند بله در غسل حوّله من مکانه و در وضو تدیره، برای اینکه راوی گمان نکند این عمل واجب است می‌فرمایند اگر فراموش کردی نمازت صحیح است. پس این روایت مربوط به قاعده فراغ نیست و این قاعده با علم به غفلت جاری نیست. شاهد بر اینکه روایت مربوط به شک در وصول الماء إلی البشره نیست یک استحبابی را در وضو و غسل میرساند که اختلاف در تعبیر است. در غسل می‌فرمایند حوّله من مکانه در وضو میفرمایند تدیره، اگر مقصود وصول آب به بشره بود در هر دو جا یک عبارت باید می‌آمد. لذا در فقه فتوا می‌دهند: یستحب تحویل الخاتم فی الغسل و یستحب إدارة الخاتم فی الوضو.

عرض می‌کنیم: به نظر ما روشن است که سؤال عنوان مشیر است. سألته عن الخاتم إذا اغتسلت معهود بوده و روایت دیگر داریم که یکی از مستحبات در باب وضو ارتباط به انگشتر داشته لذا راوی سؤال میکند آن حکم چیست.

معتبره علی بن جعفر عن اخیه موسی بن جعفر علیهما السلام قال سألته عن المرأة علیها السوار و الدُملُج (النگو و بازوبند طلا) فی بعض ذراعها لاتدری یجری الماء تحته أم لا کیف تصنع إذا توضأ أو اغتسلت، قال تحرکه حتی یدخل الماء تحته أو تنزعه و عن الخاتم الضیق لایدری هل یجری الماء إذا توضأ أم لا، کیف یصنع قال ان علم الماء لایدخله فلیخرجه إذا توضأ. روشن است که عن الخاتم إذا اغتسلت و إذا توضأت عنوان مشیر به همین موضوع است.

اما اختلاف در تعبیر هم راوی میگوید در غسل امام اینگونه فرمودند و در وضوء تعبیر دیگر معلوم میشود در صحیحه حسین بن ابی العلاء دو سؤال و مورد بوده چون آمده قال فی الوضوء که معلوم میشود در وعده دیگر در مورد وضوء چنین فرموده‌اند.[2]

لذا به نظر ما روایت مربوط به محل بحث است یعنی شک در وصول آب به بدن و در خصوص انی مورد با احتمال مائعیت و علم به غفلت در صورت نسیان وجوب اعاده نیست لعل برای اینکه این شرط، شرط ذُکری است. خیلی موارد داریم که برخی از شرایط شرطیت دارند برای عمل در حالت ذکر نه نسیان، البته نمی‌خواهیم طبق این روایت فتوا دهیم زیرا معارض دارد اما آنچه هست این است که حمل این روایت بر استحباب نفسی خلاف ظاهر است. حتی مانند بعض الأعلام هم نمیتوانیم قرینه و دلیل بگیریم که مطلقا در قاعده فراغ با علم به غفلت هم قاعده فراغ جاری است ممکن است این روایت دلالت کند شرط ذکری است.

حداقل این روایت اجمال دارد و قابل تمسک نیست بر اینکه با علم به غفلت قاعده فراغ جاری است.

به نظر ما این که مرحوم امام و جمعی از اعلام حتی محقق خوئی اینجا علی الإطلاق فرموده‌اند لو شک بعد التلبیة أنه أتی بها صحیحة أم لا بنی علی الصحة. ما علی الإطلاق این نظر مرحوم امام را قبول نداریم بلکه باید قید بخورد که بنی علی الصحة إذا لم یعلم بالغفله حال التلبیة، أما فإذا علم أنه کان غافلا حال التلبیة یعید.[3]

فرع دوم: شک در اصل اتیان تلبیه

می‌داند نیت کرده و دو جامه را پوشیده و شک دارد آیا تلبیه گفته است یا نه؟ مرحوم امام در تحریر می‌فرمایند بنی علی العدم مادام فی المیقات. اما در شک بعد خروج از میقات مرحوم امام میفرمیاند بنارا بر اتیان بگذارد مخصوصا اگر وارد طواف شده است.

اینجا اقوال مختلفی است، بعضی می‌گویند با خروج از میقات مطلقا بنارا می‌گذارد بر اتیان تلبیه، بعضی می‌گویند با ورود به طواف بناء را بگذارد بر اتیان، اما در شک قبل از طواف باید بازگردد به میقات و تلبیه بگوید مانند محقق خوئی.

بعضی می‌گویند اگر وارد تلبیات مستحب شده بنا بر اتیان بگذارد و اگر وارد تلبیات مستحب یا طواف نشده بنا بر عدم بگذارد.

برخی از فقهاء در نماز این قاعده را تطبیق می‌کنند که اگر در رکوع شک در قرائت کرد بنابر اتیان بگذارد و در صلاة قاعده تجاوز را جاری میدانند اما در حج نه، حتی بعد طواف هم اگر شک کرد در اتیان تلبیه باید بازگردد به میقات.

ابتدا وجه این اختلافات را بررسی می‌کنیم. قبل از آن مقدمه‌ای بیان میکنیم:

مقدمه فقهی: قاعده تجاوز

در مبحث قاعده تجاوز مباحث مهمی است که مختصرا دو بحث را اشاره می‌کنیم:

بحث اول: آیا قاعده تجاوز که خلاصه معنایش این است که اگر از جزئی به جزء بعدی وارد شد و شک کرد در جزء قبل قاعده تجاوز می‌گوید چون از محل جزء قبل تجاوز کردی بگو انشاء الله اتیان کرده‌ام. حال بحث است که این قاعده عام است در کل ابواب عبادات و حتی معاملات یا اختصاص دارد به باب صلاة.

بعضی می‌گویند روایات قاعده تجاوز دو طائفه است یک طائفه در خصوص صلاة است و هیچ احتمال تعمیم در آنها نیست. طائفه دوم روایاتی است که سؤالات سائل موردش از صلاة است مانند صحیحه زراره که شک کرده در اذان وارد اقامه شده یا شک در اذان و اقامه کرده وارد تکبیر شده همه مثالها از نماز است و در پایان امام می‌فرمایند یا زرارة إذا خرجت من شیء و دخلت فی شیء و شککتَ فشکّک لیس بشیء. آقایان می‌گویند این ذیل تعمیم و اطلاق ندارد که شامل غیر صلاة هم بشود. قدر متیقن در مقام تخاطب میگوید ذیل مربوط به صلاة است زیرا همه گفتگو در باب نماز است. چند سؤال پرسیده است زراره حضرت برای اینکه دیگر سؤالات تکرار نشود حضرت می‌فرمایند در هر جزئی از نماز شک کردی همین نکته جاری است. لذا قدر متیقن در مقام تخاطب مانع تعمیم است و این روایات هم مانند طائفه اول اختصاص به باب صلاة دارد.

کلمات محقق نائینی در قاعده تجاوز را مراجعه کنید.


[1]. جلسه 49، مسلسل 757، شنبه، 95.10.11.

[2]. مقرر: هم شاهد محقق خوئی و هم جواب حضرت استاد محل تأمل است و با صرف اختلاف در تعبیر بدون اختلاف در دلالت و محتوا، آن هم نسبت به یک شیء (خاتم) نمی‌توان اختلاف در حکم را حتی به عنوان شاهد و مؤید استفاده نمود. نسبت به جواب استاد هم اینکه دو جمله مستقل در مورد دو موضوع غسل و وضوء در روایت آمده نمیتواند صرفا دال یا شاهد بر دو قضیه بودن باشد. مخصوصا که از نظر حکم طهارت و مانعیت انگشتر در غَسل هم مشترک هستند. اصل جواب استاد کفایت می‌کند در نقد کلام محقق خوئی.

***********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

عرض می‌کنیم: بیان مذکور صحیح نیست. زیرا اولا: در مباحث اصول در مطلق و مقید خواهد آمد که قدر متیقن در مقام تخاطب مانع اطلاق نیست. ثانیا: اگر هم مانعیت را بپذیریم اینجا عموم است نه اطلاق، کل شیء جاوزه و دخل فی غیره، کسی هم قدر متیقن در مقام تخاطب را مانع عموم نمی‌داند. پس ادعای اختصاص قاعده تجاوز به باب صلاة صحیح نیست. کل شیء جاوزه و دخل فی غیره فشکه لیس بشیء سواء فی الصلاة أم غیرها.

بحث دوم: در این روایات آمده کل شیء جاوزه و دخل فی غیره، هر جزئی را که از آن گذشت و وارد در غیرش شد آیا تجاوز عن الشیء و دخول فی الغیر دو عنوان است و هر دو در حکم دخیل است چنانکه ظاهر تعبیر همین است، یعنی قاعده تجاوز اگر شک کرد جزئی را آورده یا نه بگوید إن شاء الله آورده‌ام وقتی است که از محل این جزء مشکوک گذشته و وارد غیر شده است. این ورود به غیر دخالت دارد در این قاعده یا قید غالب است و دخالت ندارد. معنای غیر هم باید روشن شود که آیا جزء واجب است به حسب أدله شرعیه مثل اینکه وارد رکوع شده و نسبت به قرائت دخل فی غیره است، یا مقصود مطلق جزء است چه واجب باشد چه مستحب پس اگر وارد قنوت شد شک در قرائت کرد دخل فی غیره است، یا حتی بالاتر، اگر از جزء مشکوک گذشته و وارد مقدمات جزء بعد شده، مثلا هویّ إلی السجود دارد و شک در رکوع کرد، آیا باز هم دخول در غیر صدق می‌کند؟ در همه اینها اختلاف است که به دو مبنا اشاره می‌کنیم:

مبنای اول: مرحوم امام که قاعده فراغ و تجاوز را یکی میدانند در رساله استصحاب می‌فرمایند اصلا دخول در غیر برای قاعده تجاوز موضوعیت ندارد، دخول در غیر قید توضیحی است نه احترازی. تنها ملاک برای قاعده تجاوز گذشتن از محل جزء مشکوک است، وارد غیر شده باشد یا نه؟ با این توضیح که می‌فرمایند ملاک قاعده تجاوز أذکریّت است بنابراین به این جهت که حین العمل أذکر است نباید به شک اعتنا کند دخول در غیر شده باشد یا نشده باشد لذا اینکه در روایات ذکر شده دخل فی غیره قید احترازی نیست بلکه قید غالب است لذا فقط ملاک قاعده تجاوز، تجاوز از محل جزء مشکوک است چه به ورود به غیر چه بدون ورود به غیر.

مبنای دوم: محقق خوئی برای دخول فی الغیر موضوعیت قائل‌اند و می‌فرمایند ظاهر روایات این است که موضوع، کل شیء جاوزه و دخل فی غیره است، ظاهر هر قیدی که در موضوع أخذ میشود دخالت آن قید است در حکم، لذا ملاک قاعده تجاوز دو رکن است: تجاوز از محل و دخول فی الغیر. نسبت به معنای غیر هم سه مورد را بررسی می‌کنند:

مورد اول: اجزاء واجبه بعد از جزء مشکوک مسلما غیر شمرده می‌شود. جزء مستقلی که به حسب أدله شرعیه واجب است غیر شمرده می‌شود. مثلا رکوع نسبت به قرائت غیر است، حتی سوره نسبت به فاتحة الکتاب غیر است زیرا هر چند بر فاتحة الکتاب و سوره با هم قرائت اطلاق می‌شود اما در أدله وجوب حمد دلیل مستقل از وجوب سوره دارد.

مورد دوم: أجزاء مستحب نسبت به جزء واجب دخول فی الغیر محسوب نمی‌شود. لذا اگر در قنوت شک کرد قرائت را خوانده یا نه قاعده تجاوز جاری نیست. وجهش یک مبنای خاصی است که در أجزاء مستحب محقق خوئی دارند که می‌فرمایند در واجبات ما جزء مستحب نداریم، جزئیت با استحباب تناقض دارد. مستحباتی که ضمن واجبات هستند یک مستحبات نفسی هستند که ظرف آنها صلاة است. اگر در نماز انجام دهد ثوابش بیشتر است و الا در غیر نماز هم میتواند قنوت انجام دهد. بنابر این مبنا کسی که در قنوت است دخول فی الغیر که انصراف دارد به اجزاء بر او صادق نیست و هنوز وارد جزء بعدی نشده زیرا قنوت که جزء نیست و جزء بعدی هم نیامده پس در محل است. لذا اجزاء مستحبه را دخول فی الغیر نمی‌دانند و به شک باید اعتنا کرد.

مورد سوم: بر مقدمات أجزاء واجب دخول در غیر صدق نمیکند. کسی که هویّ إلی السجود دارد شک در رکوع کرد قاعده تجاوز جاری نیست. زیرا دخول فی الغیر در مرکب یعنی دخول در سایر أجزاء و آنها که امر ضمنی دارند. مقدمات أجزاء لابدیت عقلیه دارد و به هیچ وجه امر ضمنی ندارد، امر ضمنی داشتن مقدمات أجزاء لغو است اگر مولا امر به رکوع کرده هویّ إلی الرکوع لابدیت عقلی دارد، طفره که ممکن نیست و نمی‌تواند بدون مقدمه به رکوع رود لذا لابدیت عقلیه دارد. پس دخول در غیر یعنی دخول در سایر اجزاء پس بر مقدمات اجزاء دخول در غیر صادق نیست لذا اگر کسی در حال نهوض إلی القیام شک در تشهد کرد می‌فرمایند تجاوز از محل نیست و باید تشهد بخواند.

نتیجه: به نظر محقق خوئی دخول فی الغیر موضوعیت دارد و معنایش دخول در سایر أجزاء واجب یک مرکب نه مستحبات و نه مقدمه واجبات.

مبنای سوم: حق این است که دخول در غیر موضوعیت دارد و کلام مرحوم امام صحیح نیست و غیر هم اطلاق دارد هم شامل اجزاء واجب میشود و هم شامل اجزاء مستحب میشود هم مقدمات لذا کلام محقق خوئی هم صحیح نیست.

بعد مقدمه

فتاوای فقهاء را در بحث تلبیه بر این مقدمه تطبیق کنید. مرحوم امام صریحا فتوا می‌دهند اگر کسی در میقات شک داشت در اینکه تلبیه را گفته یا نه، در محل است و باید دوباره بگوید، اگر خروج از میقات داشت چه مقدمات طواف را انجام داده چه وارد طواف شده یا نه می‌فرمایند بعد خروج از میقات اگر شک کرد تلبیه را گفته یا نه بنابگذارد بر اتیان زیرا ملاک در قاعده تجاوز را فقط تجاوز از محل میدانند و با خروج از میقات تجاوز از محل صادق است و دخول در غیر هم لازم نیست. محقق خوئی می‌فرمایند اگر شک در تلبیه بعد ورود به طواف باشد بنابر اتیان تلبیه بگذارد، اما قبل از شروع طواف چه مقدمات طواف را انجام داده یا نه یا مستحبات تلبیه را انجام داده یا نه در میقات است یا نه باید دوباره تلبیه را انجام دهد زیرا قاعده تجاوز با ورود در جزء دیگر واجب است.


[1]. جلسه 50، مسلسل 758، یکشنبه، 95.10.12.

***********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

اگر در میقات بود و ورود به مستحبات بعد از تلبیه واجب نداشت شک کرد تلبیه گفته یا نه باید به شکش اعتنا کند اما اگر در میقات وارد شده بود به تلبیات مستحب که محل اینها بعد تلبیه واجب است لبیک ذی المعارج لبیک، لبیک داعیا الی دار السلام لبیک. به نظر ما اعتنا به شکش نکند زیرا تجاوز از محل و ورود به غیر صادق است. بله اگر شک کرد در تلبیه در حالی که در مسجد شجره است و مشغول قرآن خواندن است، قرائت قرآن هرچند مستحب نفسی است اما مستحب بعد تلبیه واجب نیست لذا دخل فی الغیر صادق نیست و باید تلبیه را إعادة کند.[2] همچنین اگر شک کند در تلبیه زمانی که در حال سیر الی مکه است هر چند مشغول تلبیه مستحب نباشد، رفتن به مکه و مسجد الحرام مانند هویّ الی السجود و نهوض الی القیام از مقدمات اجزاء واجب است که طواف باشد اینجا هم صدق دخول فی الغیر و تجاوز از محل میکند و حکم میکند به گفتن تلبیه، و اگر شک او بعد از ورود به طواف باشد که بدون شبهه طبق همه مبانی قاعده تجاوز صادق است.

مما ذکرنا ظهر اینکه سید صاحب عروه هم که در موارد دیگر دخول فی الغیر را معنا میکنند و میگویند هم شامل جزء مستحب است هم مقدمات اجزاء لاحقه مصداق دخول فی الغیر است اینجا باید همین نظری که گفتیم را داشته باشند.[3]

محقق خوئی فی الجمله در تحلیلشان از قاعده تجاوز ممکن است یک اختلافی در بیانات ایشان وجود داشته باشد هر چند قابل توجیه است. از مصباح الأصول بحث استصحاب که به تفصیل قاعده فراغ را ذکر میکنند ظاهر میشود که تجاوز از محل ملاکش دخول فی الغیر است. در بعض مباحث فقهی شان هم تصریح به همین معنا دارند و من هنا یعتبر الدخول فی الغیر فی جریان قاعده التجاوز کما نطقت به الصحیحه. در بعض مطالب ایشان ممکن است استفاده شود که ایشان دخول در غیر را همه جا ملاک تجاوز نمی‌دانند. مثلا در همین بحث ما در گفتن تلبیه در یکی از دو تقریر ایشان این عبارت آمده در مستند کتاب الحج ج2، ص573 لو خرج عن المیقات المقدر فیه التلبیة و الإحرام و انتقل الی مکان آخر یصح عرفا إسناد المضیّ و التجاوز عن محل التلبیة المشکوک فیها فلا مانع حینئذ من البناء علی الإتیان استنادا الی قاعده التجاوز فعلیه فلاحاجة الی إعادة التلبیة. اینجا بر خلاف مبنای مصباح الأصول میگویند تجاوز از محل یک امر عرفی است، تعریف شرعی ندارد و دخول فی الغیر ملاک نیست لذا عرفا از میقات که بیرون رفت صدق میکند تجاوز از محل و لاحاجة الی اعادة التلبیه هر چند مشغول طواف نشده و مکه نرسیده.[4]

نتیجه: مسأله چهاردهم تحریر الوسیله قسمت دومش هم باید تحشیه شود یعنی اطلاق کلام مرحوم امام مورد قبول نیست. میفرمایند لو أتی بالنیة و لبس الثوبین و شک فی إتیان التلبیة بنی علی العدم مادام فی المیقات. باید گفت اذا لم یشتغل بالتلبیات المسحب و الا فیصدق التجاوز و لایلزم اعادة التلبیة الواجبة.

میفرمایند اما بعد الخروج فالظاهر هو البناء علی الإتیان. به نظر ما ملاک تجاوز صرف خروج عن المیقات نیست، اگر خروج از میقات با اشتغال به مقدمات طواف بود یا همراه تلبیه مستحب بود تجاوز صادق است. ازمیقات بیرون آمده و به سمت مکه حرکت میکند دخول فی الغیر است و تجاوز صادق است اما اگر بعد از میقات برمیگردد هتل وسیله اش را که فراموش کرده بوده بردارد اینجا طبق کلام مرحوم امام تجاوز صادق است اما ما میگوییم باید گفت تجاوز و دخل فی الغیر و حرکت به سمت مدینه دیگر مقدمه نیست.

مسأله پانزدهم: إذا أتی بما یوجب الکفارة

آخرین فرع در تلبیه این است که مکلف یکی از موجبات کفاره را انجام داده است مانند اینکه گوشت صید خورده است، شک دارد ارتکاب این حرام بعد از تلبیه بوده یا قبل تلبیه، مرحوم امام می‌فرمایند در این صورت هیچ چیزی بر این فرد واجب نیست نه کفاره نه توبه و إن شاء الله حرامی مرتکب نشده و تلبیه را هم گفته صحیح است بدون تفاوت در اینکه تاریخ هر دو مجهول باشد یا أحدهما مجهول التاریخ باشد و دیگری معلوم التاریخ باشد، در تمام صور هیچ مشکلی برای این فرد به وجود نمی‌آید.

وجهش این است که می‌فرمایند در کل صور که سه صورت است هر دو مجهول التاریخ یا کفاره مجهول التاریخ یا معلوم التاریخ، برائت از ارتکاب حرام جاری میکند. فقط یک نکته هست که تأمل کنید و پاسخ دهید که آیا استصحاب موضوعی اینجا فرض می‌شود که حاکم بر أصالة البرائة باشد؟

نتیجه: در این فرع سوم با مرحوم امام موافقیم که اگر شک کرد که موجب کفاره را بعد التلبیة یا قبل التلبیة انجام داده است اگر بعد تلبیه باشد باید کفاره دهد و اگر قبل تلبیه بوده کفاره لازم نیست به نظر ما اصل موضوعی و استصحاب مشکل دارد نوبت به اصل حکمی میرسد شک دارد کفاره بر او لازم است یا نه اصل عدم وجوب کفاره است و کفاره لازم نیست.

مباحث تلبیه تمام شد

واجب سوم از واجبات احرام یا حج لبس الثوبین است که خواهد آمد.


[1]. جلسه 51، مسلسل 759، دوشنبه، 95.10.13.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۷
سید روح الله ذاکری

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

بیان چند نکته:

نکته اول: بدون شبهه از روایات باب استفاده می‌شود که انسان قبل از گفتن تلبیه، هر مقدار از مقدمات احرام را انجام دهد محرمات احرام بر او حرام نیست. صحیحه عبدالرحمن ابن حجاج، فی الرجل یقع علی أهله بعد ما یعقد الإحرام و لم یلب قال لیس علیه شیء.[2]

این معنا دلالت دارد بر اینکه صرف قصد هر چند قصد توطین نفس بر ترک محرمات احرام نیست، احرام که اثر لاینفک آن حرمت بعض افعال و اشیاء است، به مجرد توطین نفس محقق نمیشود.

اشکال: ممکن است گفته شود این احتمال هم در روایات داده میشود که با عزم و قصد ترک محرمات احرام پیدا می‌شود لکن تا تلبیه نگفته است می‌تواند این احرام را به هم بزند، استدامه این احرام و لزوم استدامه بعد تلبیه است. پس تلبیه در ماهیت احرام تأثیر ندارد بلکه تلبیه در لزوم استدامه به این حالت مؤثر است، دیروز مثال زدیم به اینکه در باب بیع آمده البیّعان بالخیار ما لم‌یفترقا. در مجلس عقد که هستند بیع و إنشاء ملکیت محقق شده است و مبادله انجام شده اما تا از مجلس عقد متفرق نشده‌اند می‌توانند آن را فسخ کنند. پس مانند شیخ طوسی بگوییم با عزم بر ترک محرمات احرام محقق شده اما قبل از تلبیه لزوم استدامه نیست.

عرض می‌کنیم: این تفیسر ثبوتا ممکن است که نقش تلبیه در احرام لزوم استدامه احرام است و در ماهیت احرام نقش ندارد، اما مخالف است با روایاتی که صریحا دلالت می‌کند که هویت و وجود احرام بستگی به تلبیه دارد. باب دوازدهم ابواب اقسام حج صحیحه معاویة بن عمار یوجب الإحرام ثلاثة أشیاء[3] التلبیة و الإشعار و التقلید فإذا فعل شیئا من هذه الثلاثه فقد أحرم. مفهوم تحدید و شرط میگوید موجب احرام تلبیه است یا اشعار و تقلید در حج قران که قائم مقام تلبیه است. فقط اگر یکی از این سه را انجام داد محرم شده و الا احرامی نیست. صحیحه عمر بن یزید من أشعر بدنته فقد أحرم. ظاهر این روایات این است که تلبیه موجب احرام است  نه اینکه تلبیه موجب لزوم استدامه باشد.

مراجعه کنید به معتبره ابن سنان که ابن ادریس از کتاب مشیخه حسن بن محبوب نقل میکند، سألت أباعبدالله علیه السلام عن الإهلال بالحج و عُقدته قال هو التلبیة إذا لبّی و هو متوجّه فقد یجب علیه ما یجب علی المحرم. تلبیه با توجه یعنی با نیت.

نتیجه: قصد تنها موجب تحقق احرام نیست و به قرینه این روایات یکی دو روایت که قبل از تلبیه گفته شده فقد احرم به قرینه عول و مشارفت است یعنی تهیؤ للإحرام یعنی قصد الإحرام.

نکته دوم: با نیت و تلبیه مسلما از روایات استفاده می‌شود یک حالتی برای انسان اعتبار می‌شود که به آن حالت محرم بودن گفته می‌شود و استدامه دارد تا وقتی انسان حلق یا تقصیر انجام نداده است. انبوه روایات در این مورد در باب محرمات احرام داریم. رجل اشتری لرجل محرم کذا یا سألته عن المحرم غش امرأته و هی محرمه، الرجل إذا حلف یثلاثة ایمان و هو محرم، کفارة الفسوق یُتصدق إذا فعله و هو محرم. این روایات دلالت دارد بعد نیت و تلبیه یا با نیت تنها حالتی را شار برای فرد اعتبار می‌کندبا نام محرم بودن که این حالت استدامه دارد تا وقتی که حلق یا تقصیر کند.[4] مانند حالت طهارتی که بعد از وضو پیدا میشود و استدامه دارد تا ناقض نیامده باشد، و این حالت طهارت آثاری دارد. اینجا هم چنین است که با نیت و تلبیه یک حالت و حکم وضعی جعل میشود که محرم بودن معتمر و حاجی است و این حالت ثابت است تا ناقض بیاید که حلق و تقصیر است.

نتیجه: از جمع روایات استفاده می‌شود احرام یک اعتبار وضعی شرعی است که با عزم و تلبیه حاصل می‌شود.

واجبات احرام

بعد تبیین هویت احرام باید واجبات آن را بررسی نمود.

مطلب اول: قصد و نیت

اینکه نیت و قصد و توجه در ماهیت احرام دخیل است شکی نیست بلکه کلام در متعلق این قصد و توجه است که سه قول است:

قول اول: قصد یعنی قصد ترک محرمات. قول دوم: قصد یعنی قصد احرام. همان که مرحوم امام می‌گویند ممکن نیست.

قول سوم: قصد و نیت یعنی قصد انجام مناسکی که می‌خواهد انجام دهد عمره یا حج. طبق این قول ماهیت احرام این است که انسان قسد نسُک داشته باشد سپس تلبیه بگوید. اگر قصد مناسک داشت و به دنبال آن تلبیه گفت اعتبار وضعی شرعی محقق می‌شود.


[1]. جلسه 23، مسلسل 731، چهارشنبه، 95.08.12.

*************************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

نسبت به اینکه احرام قبل تلبیه محقق است یا نه میتوان گفت دو طائفه روایات داریم.

طائفه اول مضمونش این است که موجب و سبب احرام تلبیه است. و قبل از تلبیه احرام محقق نمی‌شود، روایات این باب را اشاره کردیم صحیحه معاویة بن عمار یا روایات دیگری که موجبات احرام سه چیز است: تلبیه، اشعار و تقلید، فإذا فعل شیئا من هذه الثلاثة فقد أحرم. یا صحیحه معاویة بن وهب سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ التَّهَیُّؤِ لِلْإِحْرَامِ- فَقَالَ فِی مَسْجِدِ الشَّجَرَةِ- فَقَدْ صَلَّى فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ ص- وَ قَدْ تَرَى أُنَاساً یُحْرِمُونَ- فَلَا تَفْعَلْ حَتَّى تَنْتَهِیَ إِلَى الْبَیْدَاءِ حَیْثُ الْمِیلُ- فَتُحْرِمُونَ کَمَا أَنْتُمْ فِی مَحَامِلِکُمْ- تَقُولُ لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ الْحَدِیثَ. یا صحیحه عبد الرحمن ابن حجاج فی الرجل وقع علی اهله قبل أن یلبی قال لیس علیه شیء. یا صحیحه حریز دارد فإذا أشعرها و قلدها وجب علیه الإحرام و هو بمنزله التلبیه. یا صحیحه ای که ابن ادریس از مشیخه نقل کرد مُحَمَّدُ بْنُ إِدْرِیسَ فِی آخِرِ السَّرَائِرِ نَقْلًا مِنْ کِتَابِ الْمَشِیخَةِ لِلْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ قَالَ: قَالَ ابْنُ سِنَانٍ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ الْإِهْلَالِ بِالْحَجِّ وَ عُقْدَتِهِ- قَالَ هُوَ التَّلْبِیَةُ إِذَا لَبَّى وَ هُوَ‌ مُتَوَجِّهٌ- فَقَدْ وَجَبَ عَلَیْهِ مَا یَجِبُ عَلَى الْمُحْرِمِ.

طائفه دوم روایاتی است که مفادشان این است که قبل تلبیه احرام محقق است، مانند مرسله نضر بن سوید کتبت الی ابی ابراهیم علیه السلام رجل دخل مسجد الشجره فصلّی و أحرم و خرج من المسجد فبدا له قبل أن یلبّی أن ینقض ذلک بمواقعة النساء أله ذلک فکتب نعم. ظاهر این است که با همان نیت احرام محقق شده و تلبیه نگفته بوده البته در سؤال راوی است نه در جواب امام اما این ایهام را بوجود می‌آورد.

روایت دوم: صحیحه حفص بن بُختُری در سؤال آمده عقد الإحرام فی مسجد الشجره ثم وقع علی أهله قبل أن یلبی.

روایت سوم صحیحه معاویة بن عمار عن ابی عبدالله علیه السلام لایکون الإحرام إلا فی دبر صلاة مکتوبه أو نافلة فإن کانت مکتوبة أحرم فی دبرها بعد التسلیم ثم قم فامش هنیّة فإذا استوت بک الأرض فلبّ. حضرت می‌فرمایند بعد نماز واجب محرم شو، چند قدم راه برو بعد تلبیه بگو. ظهور این روایت این است که احرام قبل تلبیه محقق شده است لذا بگوییم آنانی هم که مانند شیخ طوسی علی ما یستفاد من کلامه میگویند احرام صرف نیت است اصلا تمسکشان به همین طائفه دوم روایات است، محرم شو سپس تلبیه بگو.[2]

 دو طائفه روایت داریم که با هم معارض هستند، صحیحه معاویه بن عمار عن أبی عبدالله علیه السلام صَلِّ الْمَکْتُوبَةَ ثُمَّ أَحْرِمْ بِالْحَجِّ أَوْ بِالْمُتْعَةِ- وَ اخْرُجْ بِغَیْرِ تَلْبِیَةٍ- حَتَّى تَصْعَدَ إِلَى أَوَّلِ الْبَیْدَاءِ إِلَى أَوَّلِ مِیلٍ عَنْ یَسَارِکَ فَإِذَا اسْتَوَتْ بِکَ الْأَرْضُ- رَاکِباً کُنْتَ أَوْ مَاشِیاً فَلَبِّ الْحَدِیثَ.

این دو طائفه تعارض میکنند طائفه اول میگوید موجب احرام تلبیه است و قبل آن محرم نیست. طائفه دوم احرام را فرض میکند قبل از تلبیه.

به نظر ما جمع بین این دو طائفه به جمع عرفی کاملا قابل تصویر است. اولا: روایاتی که میگوید أحرم قبل التبیة صیغه امر است ظهور دارد در احرام قبل تلبیه، لکن روایاتی که میگوید احرام فقط با تلبیه است نص در این معنا است فإذا فعل شیئا من هذه الثلاثه فقد أحرم. إحرام با انجام تلبیه است و لاغیر. هم مفهوم تحدید است هم مفهوم شرط است که احرام فقط با تلبیه است. لذا با این نگاه ما روایات أحرم بالحج را قبل از تلبیه حمل میکنیم بر تهیؤ برای احرام. ما میگوییم روایات احرم بالحج واخرج بغیر تلبیه یعنی تهیؤ للإحرام. شاهد بر این حمل صحیحه حریز است که فی الرجل اذا تهیؤ للإحرام فله أن یأتی النساء ما لم یعقد التلبیة؟ این صحیحه بهترین شاهد است بر اینکه قبل از تلبیة تهیؤ للإحرام است لذا جمع بین الطائفتین می‌شود. یک طائفه میگوید اگر مقدمات احرام را مهیا کردید، تلبیه نگفتید میتوانید نقض کنید و محرمات را مرتکب شوید. طائفه دوم تصریح میکند حصول احارم با تلبیه است فإذا فعل شیئا من هذه الثلاثة فقد احرم. و هکذا روایت دومی داریم مانند صحیحه حریز که قرینه بر این وجه جمع است، معتبره زیاد بن مروان، قلت لأبی الحسن علیه السلام ما تقول فی رجل تهیأ للإحرام و فرغ من کل شیء الصلاة و جمیع الشروط إلا أنه لم یلب أله أن ینقض ذلک بمواقعة النساء قال نعم. به وضوح دلالت دارد که قبل از تلبیه که نماز را خواند تهیؤ للإحرام است بنابراین نگاه به این روایات هم با این بیانی که داشتیم کاملا دلالت میکند بر اینکه قبل از تلبیه احرام محقق نمی‌شود.[3]

بعد اینکه[4] نتیجه گرفتیم در بحث گذشته که احرام القصد و التوجه مع التلبیه است یعنی احرام با این دو محقق میشود چند مطلب باید بررسی شود.

مطلب اول: این توجه و قصد که واجب است به چه معنا است متعلقش چیست؟ اشاره کردیم سه احتمال یا سه قول متصور است:

قول اول: گفته شود این قصد یعنی العزم علی ترک المحرمات. واجب و لازم است انسان قصد کند ترک محرمات را ثم تلبیه بگوید قبلا در بحث ماهیت احرام بررسی کردیم دلیل معتبری که این عزم و قصد واجب باشد نداریم به چه دلیل قصد بر ترک محرمات واجب و لازم است؟ گفتیم عده ای مانند فاضل هندی در کشف اللثام گویا قیاسی کرده‌اند بین صوم و احرام و گفته‌اند چنانکه صوم کف النفس عن المفطرات است عزم و قصد بر ترک مفطرات هویت صوم است همچنین هویت احرام عزم و قصد بر ترک محرمات است لذا گفته‌اند اگر کسی در آغاز مرحله حج قصد دارد مرد استظلال کند، بعد احرام سوار ماشین سرپوشیده شود، اینجا چون عزم بر ترک این حرام ندارد احرامش باطل است بلکه گاهی میگویند لو تردد فی محرّم سبب بطلان احرام میشود. این قائلین که قیاس احرام را به صوم کرده‌اند دچار چالش شده‌اند. از جهتی در صوم این آقایان میگویند روشن است استدامه این نیت لازم است، لذا میگویند اگر کسی بین روز قصد کرد غذا بخورد در صوم با همین قصد روزه‌اش باطل میشود[5] لذا اگر قصد فعل یکی از مفطرات صوم داشت روزه باطل است اما میبینند در باب احرام نه تنها در استدامه قصد محرمات مبطل نیست بلکه فعل محرمات هم مبطل نیست، همه بالإتفاق قبول دارند که با انجام صید یا سایر محرمات غیر مباشرت با زن فعلش هم مبطل نیست و لذا فقط کفاره دارد. این آقایان میبینند از طرفی فرق بین صوم و احرام است در صوم فعل مفطرات صد در صد و قصد مفطر هم علی الظاهر میگویند موجب بطلان صوم است، در احرام اگر قصد ترک محرمات لازم است چگونه در اسدامه قصد مبطل نیست بلکه فعلش هم مبطل نیست اینجا توجیه کرده اند. از جمله کسانی که توجیه کرده اند مرحوم سید صاحب عروه است. ایشان از جهتی قصد بر ترک محرمات را در احرام لازم می‌دانند از این طرف با این چالش مواجه هستند که در ادامه اگر کسی این قصد را نداشت اشکال ندارد. پس چگونه در احرام واجب است قصد بر ترک محرمات میگویند حدوثا لازم است نه استدامة.


[1]. جلسه 24، مسلسل 732، شنبه، 95.08.15.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

عرض می‌کنیم: در جواب مرحوم سید صاحب عروه میگوییم

اولا: چنانکه گفتیم دلیل نداریم بر اینکه قصد عزم بر ترک محرمات حدوثا در احرام معتبر باشد. ثانیا: از روایات استفاده میشود از احکام احرام وجوب ترک بعض اشیاء است، پس وجوب ترک اینها از احکام مترتب بر احرام است و دلیلی نداریم این احکام مترتبه را باید قصد کند.

سید صاحب عروه تعلیلی را هم ذکر می‌کنند که خود بخود اشکال بر نظریه‌شان است. چرا عزم بر استمرار ترک محرمات لازم نیست، مرحوم سید می‌فرمایند به این جهت که اینها محرمات تکلیفی هستند و اثر وضعی ندارند، یعنی در صحت احرام دخیل نیستند.

عرض می‌کنیم: محرماتی که شما می‌گویید در صحت احرام دخیل نیستند چگونه در هویت احرام دخالت دارند، این دو ادعا قابل جمع نیست.

محقق خوئی می‌فرمایند عزم بر ترک محرمات در آغاز حج و عمره واجب نیست مگر در دو مورد: یکی جماع و دیگری استمناء.

به این دلیل که سایر محرمات، محرمات تکلیفی هستند و به صحت احرام خلل وارد نمی‌کنند، اما دو تا از محرمات احرام اثر وضعی دارند، اگر کسی اینها را مرتکب شد احرامش باطل می‌شود، لذا در این دو مورد عزم بر ترک مستمرا واجب است. لذا اگر لحظه اول در میقات قصد یا تردید دارد بین اعمال مباشرت کند، می‌فرمایند احرامش باطل است. مانند اینکه اگر کسی اول صلاة عملی که در هویت نماز دخیل است را قصد کند انجام ندهد. یا از اول قصد داشته باشد مبطل انجام دهد میگویند نماز باطل است. بگوید چهار رکعت نماز می‌خوانم بدون رکوع قربة إلی الله، این نماز باطل است.[2]

عرض می‌کنیم: این نظریه ایشان هم با مبانی خودشان سازگار نیست هم این تصویر که بعضی از محرمات، محرمات وضعی هستند در باب احرام به عنوان کبرای قضیه، صحیح نیست. ایشان از کدام دلیل استفاده می‌فرمایند مباشرت و استمناء مبطل حج است، میفرمایند روایاتی داریم که اگر زن و مرد بعد اعمالی مباشرت داشتند حج را ادامه دهند و علیهما الحج من قابل، پس این حج فاسد است و باید حج دوم انجام دهد و مباشرت در حال احرام موجب فساد حج و احرام است. لذا نباید چنین قصدی داشته باشد. صحیحه زراره در باب سوم ابواب کفارات استمتاع حدیث نهم، نکته این است که راوی از امام سؤال می‌کند این دو حجی که این زن و مرد باید انجام دهند فأی الحجتین لهما قال الأولی التی أحدثا فیها ما أحدثا و الأخری علیهما عقوبة. وظیفه همان حج اول است اما یک کفاره دارند که بدنة است و یک عقوبت که تکرار حج است. در آن بحث محقق خوئی تصریح می‌کنند حج اول فاسد نیست و حجة الإسلام اینان همان حج اول است و حج دوم عقوبت است، معنایش این است که حتی جماع هم اثر وضعی ندارد و موجب فساد حج و احرام نمی‌شود. ایشان تصریح دارند به این معنا در مقابل قول کسانی که حج اول را فاسد می‌دانند.

پس عزم بر ترک محرمات چه مباشرت یا غیر آن در هویت احرام دخیل نیست و این قصد هم لازم نیست.

احتمال دوم: مقصود از این قصد که در آغاز حج و عمره لازم است در میقات قصد احرام است و باید قصد کند احارم را در حج تمتع. مرحوم امام در حاشیه عروه می‌فرمایند این قصد لازم نیست بلکه ممکن نیست، وجه عدم لزوم روشن است چون آنچه لازم است قصد نُسُک است. روایات میگوید عزَم الحج، لذا قصد الإحرام لازم نیست، اما می‌فرمایند بلکه ممکن نیست. اینکه چرا قصد احرام ممکن نیست، آنچه می‌شود تصریح کرد لغویت قصد احرام را ما قبول داریم اما استحاله‌اش به نظر ما وجهی ندارد.

پس از اینکه قبلا توضیح دادیم که احرام یک حکم وضعی شرعی است که موجد و معتبِر آن شارع است، پس از قصد نسک و تلبیه گفتن، لذا احرام فعل غیر است و اعتبار شرعی است، من قصد کنم ایجاد فعل غیر را این لغو است و معنا ندارد،[3] اگر غیر معقول برای نیت احرام در کلام مرحوم امام به هیمن معنا است که گفتیم یعنی لغو است و من فعل غیر را نیت کنم بلااثر است و لایعقل یعنی لغو است صحیح است اما اگر این معنا را به استحاله تفسیر کنیم چنانکه ظاهر مناسک فارسی است وجهی برای این استحاله موجود نیست. تفصیل الشریعة ذیل این کلام امام را مراجعه کنید. [4]


[1]. جلسه 25، مسلسل 733، یکشنبه، 95.08.16.

***********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

بعد از نقد دو قول در متعلق قصد، می‌گوییم قصد نسک از حج یا عمره لاشبهة فی لزومه به دو دلیل:

دلیل اول: العمل بلا نیة و قصدٍ باطل است، لذا عملی را که می‌خواهد انجام دهد باید توجه و قصد به آن عمل داشته باشد، قضیةٌ قیاساتها معها.

ثانیا: روایات معتبره این باب می‌گوید فردی که می‌خواهد حج را آغاز کند إهلال به حج این است که توجه و اراده و قصد این نسُک را داشته باشد، چه این قصد را به زبان بیاورد یا در نیت داشته باشد. البته شاید در خصوص حج اظهار افضل باشد بر خلاف سایر اعمال که خواهد آمد. باب هفدهم ابواب احرام حدیث یکم معتبره و صحیحه حماد بن عثمان عن ابی عبدالله علیه السلام قال قلت له إنی أرید أن أتمتع بالعمرة إلی الحج فکیف أقول، قال علیه السلام تقول إنی أرید أن أتمتع بالعمرة إلی الحج علی کتابک و سنة نبیک و إن شئت أضمرتَ الذی ترید. یا صحیحه یعقوب بن شعیب روایت سوم همین باب قال سألت أبا عبدالله علیه السلام فقلت کیف تری أن أُهلّ، فقال إن شئت سمیتَ و إن شئت لم تسمّ شیئا فقلت له تیک تصنع أنت قال اجمعهما فأقول بحجة و عمرة معا.[2] روایت دیگر: عَنْ حَنَانِ بْنِ سَدِیرٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام یَقُولُ إِذَا أَتَیْتَ مَسْجِدَ الشَّجَرَةِ فَافْرِضْ قُلْتُ - وَ أَیُّ شَیْ‌ءٍ الْفَرْضُ قَالَ تُصَلِّی رَکْعَتَیْنِ ثُمَّ تَقُولُ- اللَّهُمَّ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أَتَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ- فَإِنْ أَصَابَنِی قَدَرُکَ (فَحُلَّنِی حَیْثُ حَبَسْتَنِی بِقَدَرِکَ) - فَإِذَا أَتَیْتَ الْمِیلَ فَلَبِّهْ.[3]

پس روایات هم دلالت می‌کند قصد نسک در آغاز حج و عمره لازم است و غیر از آن از قصد احرام یا قصد ترک محرمات احرام یا توطین نفس و عزم بر ترک محرمات دلیل ندارد.

مطلب دوم که مرحوم امام ذکر میکنند هر چند ترتیب منطقی را رعایت نکردند فرمودند یعتبر فی النیة القربة و الخلوص کما فی سائر العبادات فمع فقدهما أو فقد أحدهما یبطل إحرامه. پس در امور عبادی هم قصد قربت لازم است هم إخلاص. قصد قربت یعنی عمل انتساب به الله داشته باشد، قصد اخلاص یعنی لایشارک شخصا أو جهةً مع الله. لذا اگر عمل را بدون قصد توجه الی الله انجام دهد یا غیر الله را شریک کند با خداوند در این عمل، بدون شک عمل باطل است.[4]

مطلب سوم: آیا در إهلال به حج و عمره تعیین خصوصیات منویّ لازم است؟

عمره یا حج یک جنس است که فصول مختلف دارد، عمره مفرده یا تمتع حج إفراد یا قران یا تمتع، حج لنفسه یا لغیره، حجة الإسلام یا حج نذری یا ندبی یا عقوبتی، آیا تعیین خصوصیت لازم است؟ دو نظریه است:

نظریه اول: بعض فقهاء مانند مرحوم شیخ در مبسوط و علامه در تذکره می‌فرمایند نیت احرام به تنهایی کافی است لازم نیست حج یا عمره را در آغاز معین کند لذا و لو نوی الإحرام مطلقا و لم یذکر حجا و لاعمرة إنعقد إحرامه و کان له صرفه إلی أیهما شاء.

مقصود این است که فرد می‌تواند در میقات احرام را نیت کند مطلقا یعنی قصد خصوصیت نکند. اینکه پس از احرام می‌تواند تعیین کند طبق این نظریه تا چه زمانی است؟ دو مبنا است:

مبنای اول: تا آغاز اعمال حج پس از احرام که طواف باشد وقت دارد.

مبنای دوم: کلام مرحوم شیخ در مبسوط این است که تا زمانی که می‌خواهد محلّ شود وقت دارد مثلا طواف کند و سعی کند اما نیت حج یا عمره نکند و لحظه تقصیر خصوصیت را تعیین کند.[5]

ابتدا باید این نظریه را تحلیل کنیم که نیت حج و عمره در آغاز لازم نیست. دو دیدگاه وجود دارد:

دیدگاه اول: بحثی است که آیا احرام از اجزاء حج است یا شرائط حج؟ از بعض کلمات از جمله عبارات فاضل هندی در کشف اللثام استفاده میشود احرام شرط الحج است نه جزء الحج، درست مانند طهارت که شرط الصلاة است نه جزء الصلاة. طهارت که شرط الصلاة است در حال ایجاد شرط لازم نیست مشروط را معینا نیت کند. فرد وضو میگیرد و طهارت در نفس او را شارع اعتبار میکند. وضو میگیرد بعد فکر میکند که قرآن بخواند یا نماز بخواند وقت تحقق شرط هم لازم نیست مشروط را نیت کند.

اگر احرام را شرط حج بدانیم نه جزء الحج فی الجمله نظر اول تمام می‌شود که احرام شرط حج إفراد، قران، تمتع و عمره مفرده است. احرام را ایجاد کند بعد تا قبل انجام طواف وقت دارد فکر کند که چه مشروطی را می‌خواهد بیاورد که طبق این دیدگاه اولین عمل طواف خواهد بود.[6]

عرض میکنیم درست است که احرام مشترک بین همه حج ها و عمره ها است اما معنایش این نیست که شرط اینها است. به وضوح از روایات استفاده میشود که احرام جزء اعمال حج و عمره و إهلال و آغاز حج و عمره با احرام است. به عبارت دیگر احرام یا اسباب احرام باید با تکبیرة الإحرام قیاس شود نه با وضو. پس اگر احرام جزء اعمال حج است در لحظه ورود به این جزء که آغاز اعمال حج و عمره است باید نیت کند پیکره نسُک و حج یا عمره را.


[1]. جلسه 26،مسلسل 734، سه شنبه، 95.08.18. دیروز هفتم صفر 1438 شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام بود.

*************************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مرحوم شیخ طوسی در مبسوط دلیلی بر مبنایشان که مبنای دوم بود ارائه نکرده‌اند. لکن ممکن است یکی از دو وجه باشد:

وجه اول: کما سیجیء مفصلا ما روایاتی داریم که در بعض موارد حاج می‌تواند تغییر نیت بدهد نسبت به عملی که انجام داده است. قصد کرده حج إفراد را، محرم شده طواف و نماز و سعی را تمام کرده، می‌تواند نیت را از إفراد به تمتع تغییر دهد و با تقصیر از احرام خارج شود و بعد محرم شود برای حج تمتع. ایشان با نگاه به روایات این‌گونه استنباط نموده‌اند که وقتی تغییر در نیت جایز است اشکالی ندارد ابهام در نیت هم جایز باشد، این اعمال را انجام دهد بعد نیت کند که حج افراد است یا تمتع البته قران نمیتواند باشد چون باید سوق الهدی باشد، اگر این روایات مستند مرحوم شیخ باشد بطلان استدلال روشن است. فرض کنید در موردی نص خاص باشد مبنی بر جواز تغییر در نیت، چنین نصی که اطلاق هم ندارد نمی‌تواند دلالت کند بر اینکه ابهام در نیت هم حین العمل جایز باشد.

وجه دوم: بعضی از اهل سنت چنانکه صاحب جواهر هم اشاره دارند در کتب اهل سنت هم آمده، تصریح می‌کنند به اینکه تعیین منوی‌عنه لازم نیست، استدلال کرده‌اند به روایاتی که در مصادر آنها آمده است که نبی گرامی اسلام صلی الله علیه و آله از مدینه بیرون رفتند و محرم شدند نه اسم حج را بردند نه عمره را، منتظر قضاء الهی شدند. طاواف و نماز و سعی را هم انجام دادند منتظر قضاء الهی بودند، در صفا و مروه حضرت جبرئیل نازل شد که الآن نیت حج تمتع کنید، أدله تأسی به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دلالت می‌کند که ما هم می‌توانیم ابهام در نیت داشته باشیم.[2] اگر این روایات مورد نظر باشد فعلا کاری به مسند یا مرسل بودن نداریم، اما در مجامیع شیعه و روایات اهل بیت چنین مطلبی نیست. این روایات اشاره‌شان به حجة الوداع است و روایات معتبره اهل بیت به روشنی دلالت دارد که نبی گرامی اسلام محرم شدند به حج قران و ساق الهدی معه، که قبلا هم اشاره کرده‌ایم، اصحاب دو گروه شدند بعضی حج قران انجام دادند و جمع کثیری هم حج افراد انجام دادند چون قربانی نمی‌خواست و خرج نداشت، در سعی بین صفا و مروه جبرئیل نازل شد و حج تمتع تشریع شد و کسانی که حج‌شان إفراد بود تبدیل کردند به تمتع نه شخص نبی گرامی اسلام، ایشان و جمعی از صحابه و حضرت امیر علیه السلام حج‌شان تا آخر قران بود. لذا نبی گرامی اسلام ابهام در تعیین نداشتند در حجة الوداع تا تأسیا بالنبی ابهام را در نیت جایز بدانیم.

نتیجه: هیچ دلیلی بر اینکه قصد تعیین لازم نیست در حج و نسک نداریم. لذا قول أصح این است که قصد تعیین نسک واجب و لازم است و دلیلش هم این است که اعمالی که مانند حج و صلاة از عناوین قصدیه هستند مانند طهارت لباس و بدن از نجاست نیست که به صرف عمل خارجی طهارت حاصل شود هر چند بدون قصد، صلاة، حج، زکات و خمس از عناوین قصدیه هستند و در تحقق این عناوین قصد لازم است لذا لو نوی الصلاة أو الحج أو إعطاء المال مبهما باطل است.

مما ذکرنا ظهر مرحوم فاضل هندی در کشف اللثام می‌فرمایند اگر نوبت به اصول عملیه رسید اصالة عدم لزوم التعیین می‌گوید تعیین در نیت لازم نیست. بررسی کنید اگر نوبت به اصول عملیه رسید جای جریان چه اصلی است. یقین دارد حجی بر او واجب است نمیداند اگر بدون تعیین انجام داد تکلیف ساقط است شک در سقوط دارد و جای أصالة الإشتغال است.

سه نکته را ذیل این مطلب بیان می‌کنیم:

نکته اول: محقق خوئی در این مبحث همانند سید صاحب عوره و کثیری از علما می‌فرمایند قصد تعیین لازم است و تصریح دارند که باید معین کند حجة الإسلام است یا حج نذری یا استیجاری و به طریق اولی باید معین کند تمتع است یا افراد یا قران. دلیلشان این است که اوامر متعدده است اگر امر معینی را قصد نکند واقع نمیشود و لایتعین إلا بالقصد. ایشان در مستند ج1، ص137 ذیل این کلام سید صاحب عروه که لو حج ندبا باعتقاد أنه غیر مستطیع فبان مستطیعا، سید صاحب عروه قائل به تفصیل بودند که قصد استحباب گاهی در نیت به عنوان قید ذکر شده است و اگر گفته است این حج را به قید استحباب انجام می‌دهم مجزی از حجة الإسلام نیست. اما اگر وظیفه فعلیه را قصد کرده بود اما اشتباه در تطبیق داشت که همه این شقوق را بررسی کرده‌ایم گویا نیت او دو رکن داشت که وظیفه فعلیه را انجام میدهم که استحباب است بعد معلوم شد وظیفه فعلیه حج واجب بوده است، اگر وظیفه فعلیه را قصد کرده و تطبیق بر استحباب داده سید صاحب عروه فرمودند این عمل مجزی است. محقق خوئی ذیل این کلام فرمودند نباید تفصیل دهید زیرا عمل این فرد علی کل وجوه صحیح است و حجة الإسلام محسوب می‌شود و مجزی از حج واجب است، زیرا کیس که مستطیع است وظیفه او حجة الإسلام است و حجة الإسلام از عناوین قصدیه نیست بلکه حجی که از مستطیع صادر شد می‌شود حجة الإسلام، هر قصدی که داشتف اصلا عنوان قصدی نیست، بعد تشبیه کردند مانند صوم ماه رمضان که اگر کسی اشتباها فکر کرد ماه رمضان نیست نیمه رمضان بیدار شد فکر کرد نیمه شعبان است و قصد نیمه شعبان کرد برای روزه، محقق خوئی می‌فرمایند این صوم رمضان محسوب می‌شود و قضا ندارد، حجة الإلام هم از عناونی قصدیه نیست و مستطیع حجی را که انجام می‌دهد همان حجة الإسلام‌اش هست چه قصد کند یا نه و چه قصد دیگر داشته باشد.

عرض می‌کنیم: این تناقض در مبنای شما است. بالأخره حجة الإسلام عنوان قصدی است یا نه؟ اگر نیست چنانکه آنجا فرموده‌اید چرا اینجا می‌گویید قصد تعیین لازم است.[3]


[1]. جلسه 27، مسلسل 735، چهارشنبه، 95.08.19.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

نکته دوم: مرحوم سید صاحب عروة بعد از اینکه می‌گویند در منوی عنه تعیین لازم است، می‌فرمایند أقوی این است که تعیین اجمالی هم کفایت می‌کند، مثل اینکه کسی در کلاسهای حج وظائفش را در یک برگه یادداشت می‌کند، که مستطیع است و حجش تمتع است و استیجاری نیست، در وقت احرام بگوید قصد می‌کنم آنچه در برگه نوشته‌ام را. بعد به عنوان یک مصداق برای تعیین که محقق خوئی هم این را قبول می‌کنند می‌فرمایند حتی بأن ینوی الإحرام بما سنعینه من حج أو عمرة فإنه نوع تعیینٍ.

عرض می‌کنیم: تعیین در روایات و ظهور عرفی معنای روشنی دارد، یعنی در حال اقدام باید بداند چه می‌کند، و شامل این مورد نمی‌شود. جالب است که هم سید صاحب عروه و هم محقق خوئی برای نیت سه قسم درست می‌کنند، میگوید یک قسم نیت نمی‌کند و یک قسم تعیین می‌کند و یک قسم تردید دارد، سؤال این است که چنین تعیینی با تردید چه تفاوتی دارد. لذا محققین معمولا به این مصداق از تعیین اجمالی که در کلام سید صاحب عروه آمده است اشکال کرده‌اند. محقق نائینی در تعلیقه می‌فرمایند لیس هذا الا کالإحرام لصلاة سنعینها أو البسملة لسورة کذلک و لیس مجدیا فی التعیین فی شیء منهما. مرحوم بروجردی هم می‌فرمانید الأقوی عدم کفایته و لا فرق بینه و بین النیة المرددة. مرحوم امام هم در تحریر میفرمایند فلو نوی من غیر تعیینٍ و أوکله إلی ما بعد ذلک بطل.

نکته سوم: آیا تلفظ به نیت لازم است یا نه؟

هیچ دلیل در هیچ عبادتی بر لزوم تلفظ به نیت نداریم بلکه در سایر عبادات اضمار و عدم تلفظ ممکن است بر اساس أدله‌ای أولی باشد. در خصوص حج دو طائفه روایات است، یک طائفه می‌گوید می‌خواهی اضمار کن قصد نسک را یا اظهار کن، طائفه دوم می‌گوید اظهار افضل است در باب حج، لذا بر اساس این روایات استحباب اظهار نیت در نسک حج امر مفروغ‌عنه‌ای است اما لزوم تلفظ به نیت خیر.[2]

لذا مرحوم امام در تحریر می‌فرمایند: و لا یعتبر التلفظ بالنیة و لا الإخطار بالبال.

مطلب سوم: در بحث نیت

اگر کسی فراموش کرد نیت و قصد نسکی را که برای آن قصد محرم شده است، وظیفه‌اش چیست؟[3]

عرض می‌کنیم: مسأله در ابتدا دو صورت رئیسه دارد و صورت دوم هم منشعب به چند صورت است. صورت اول: تردید بین صحیح و باطل است، ماه رمضان از مسجد شجره محرم شده و الآن شک دارد آیا احرام برای عمره مفرده بوده پس احرامش صحیح است، یا احرام برای عمره تمتع بوده که احرام برای عمره تمتع باید در اشهر حج باشد و در ماه رمضان احرام برای عمره تمتع باطل است.

بعض فقهاء فرموده‌اند با تمسک به أصالة الصحه در عملی که واقع شده و شک دارد صحیح است یا فاسد اصالة الصحة فی عمل النفس جاری می‌کند مانند اصالة الصحة فی عمل الغیر میگوید محرم شدم به احرام صحیح که همان عمره مفرده باشد.

تمسک به اصالة الصحة صحیح نیست زیرا اصالة الصحة آنجا است که عنوان عمل معلوم و محرز است، شک دارد عملش واجد شرائط و اجزاء بوده تا صحیح باشد، یا واجد اجزاء و شرائط نبوده؟ مسلما بیع انجام داده است، امرش دائر است بین بیع صحیح یا بیع فاسد أصالة الصحة میگوید بیع درست است. اما اگر در اصل عنوان شک داشته باشد مورد اصالة الصحة نیست، شک دارد آیا عمل صادره از او بیع بوده یا قمار دیگر اصالة الصحة جاری نمی‌وشد حتی در فعل غیر. ما نحن فیه چنین است که نمی‌داند قصد عمره مفرده از او صادر شده تا عملش صحیح باشد یا عنوان عمره تمتع از او صادر شده که باطل است، شک در صدور عنوان صحیح یا باطل محط أصالة الصحة نیست. لذا با عدم جریان أصالة الصحة اینجا راه و حکم لزوم تجدید احرام است. اینجا وظیفه این است که احرام را تجدید کند زیرا اگر عمره تمتع نیت کرده بود احرام باطل است و خود به خود تجدید لازم است و اگر عمره مفرده نیت کرده بود تجدید قادح نیست و کضم الحجر فی جنب الإحرام است و محرم است به عمره مفرده. پس تجدید احرام لازم است.



[1]. جلسه 28، مسلسل 736، شنبه، 95.08.22.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

صورت دوم: دوران امر بین دو احرام صحیح است. در ماه‌های حج است و از میقات محرماً به مکه رفته، نمی‌داند آیا عمره مفرده نیت کرده، یا عمره تمتع نیت کرده، هر کدام باشد احرام برای آن صحیح است. اینجا گاهی عدول من أحدهما إلی الآخر صحیح است و گاهی صحیح نیست؛ اگر عدول صحیح است در این صورت با عدول علم تفصیلی پیدا می‌کند به صحت عمل. مثال: بحث فقهی است خواهد آمد جمعی ار فقهاء قائل‌اند عدول از حج إفراد به تمتع یا از عمره مفرده به عمره تمتع را صحیح می‌دانند. حال شک دارد برای عمره مفرده محرم شده یا عمره تمتع؟ آنانکه می‌گویند عدول از عمره مفرده به عمره تمتع جایز است، اینجا نیت می‌کند عدول به عمره تمتع را و تفصیلا می‌داند وظیفه را انجام داده زیرا اگر در واقع نیت تمتع کرده بود، این عدول ضم الحجر إلی جنب الإنسان است، نیتش تمتع بوده الآن هم ادامه می‌دهد؛ و اگر در واقع نیت عمره مفرده کرده بود عدول هم جایز بوده لذا وظیفه عمره تمتع را انجام می‌دهد.

صورت سوم: دوران امر نیت بین دو عمل صحیح است. فرض کنید دوران امر بین نیت عمره مفرده و عمره تمتع است و مبناءً معتقد شدیم عدول از عمره مفرده به تمتع جایز نیست؛ در این صورت چند نظریه در کلام فقها است و یا از اطلاق کلامشان استفاده میشود: نظریه اول: گفته شده احرام باطل است و باید به میقات بازگردد.

عرض می‌کنیم: این ادعا باطل است. نیت درست بوده تلبیه هم گفته اما الآن نمیداند چه بوده است.

نظریه دوم: بعضی گفته‌اند مخیر است در انتخاب یکی از دو مورد.

عرض می‌کنیم تخییر یا شرعی است یا عقلی، بر تخییر شرعی نص خاص نداریم، تخییر عقلی هم در دوران امر بین محذورین و عدم امکان احتیاط است، لذا باید بررسی شود دوران بین محذورین هست یا نه، لکن علم اجمالی داریم به یکی از این دو، یا وظیفه فرد استدامه عمره مفرده است یا استدامه عمره تمتع است. باید ملاحظه شود احتیاط ممکن است یا خیر؟ در خصوص این مثال احتیاط ممکن است، فرد می‌تواند جمع کند بین وظائف عمره مفرده و عمره تمتع، مثلا بعد از تقصیر طواف نساء انجام دهد، از جهت دیگر از مکه بیرون نرود طبق نظر مشهور که البته ما قید زدیم که اگر خوف نرسیدن به حج تمتع باشد نباید خارج شود. پس احتیاط در اطراف علم اجمالی ممکن است و نوبت به تخییر عقلی نمی‌رسد. لااقل می‌تواند طواف نساء را به نیت ما فی الذمه و وظیفه فعلیه انجام دهد.

صورت چهارم: نیت را فراموش کرده و دوران امر است بین دو عمل صحیح، احتیاط ممکن نیست و عدول از یکی به دیگری هم جایز نیست، کما إذا دار الأمر بین حج إفراد و عمره تمتع و قلنا عدول از حج إفراد به تمتع جایز نیست. در این صورت اگر وظیفه او عمره تمتع باشد قبل از رفتن به عرفات باید تقصیر کند؛ و اگر وظیفه او حج افراد است حق ندارد تقصیر کند، پس بنابراین دوران امر است بین اینکه تقصیر بر او حرام است اگر حج إفراد باشد یا واجب است اگر عمره تمتع باشد، دوران بین محذورین است و احتیاط ممکن نیست محل جریان تخییر عقلی است و نوبت به امتثال احتمالی می‌رسد.

ما در این صور چون نص خاص نداشتیم در حقیقت قواعد اصولیه را در اطراف علم اجمالی تطبیق کردیم، مطلب خاصی نیست جز تطبیق قواعد علم اجمالی بر ما نحن فیه.

به عبارت دیگر اگر علم اجمالی داشت به یکی از دو وظیفه، گاهی تبدیل علم اجمالی به علم تفصیلی ممکن است اینجا مشکل نیست مانند صورت اول و دوم از این صور اربعه که عدول جایز بود، فرد وقتی عدول کرد علم تفصیلی دارد وظیفه واقعی را انجام داده است، لذا اگر در کلمات بعض قدما میبینید مطلقا باطل است این معنا ندارد در صورت عدول هم باطل باشد زیرا علم تفصیلی دارم. گاهی علم اجمالی است چون عدول جایز نیست نمی‌تواند علم تفصیلی پیدا کند اما احتیاط ممکن است، در اطراف علم اجمالی هم اگر احتیاط ممکن است موافقت قطعیه هم با احتیاط باشد، موافقت قطعیه واجب است؛ فرد جمع می‌کند بین وظیفه عمره مفرده و عمره تمتع، هم طواف نساء انجام می‌دهد هم از مکه بیرون نمی‌رود این موافقت قطعیه با اطراف علم اجمالی است که به حکم عقل لازم است.[2] در آخرین صورت هم گفتیم تصویر این است که دوران امر بین دو عمل صحیح است و عدول جایز نیست، احتیاط هم ممکن نیست، در اطراف علم اجمالی اگر موافقت قطعیه ممکن نیست مانند دوران امر بین محذورین نوبت می‌رسد به موافقت احتمالی و تخییر عقلی، لذا اگر در کلمات بعض فقهاء مانند محقق در شرایع گفته شده یتخیر، نمی‌توانیم این تخییر را مطلق بگیریم در کل صور، بلکه باید بگوییم تخییر عقلی است و مقصود در همین صورت اخیر است. وقتی نه امتثال تفصیلی در اطراف علم اجمالی ممکن است و نه امتثال اجمالی نوبت به امتثال احتمالی میرسد. عقل میگوید میداند یکی را نیت کرده و رها کردن و از سر گرفتن احرام صحیح هم مجاز نیست و احتیاط هم ممکن نیست لذا مخیر هستی، می‌توانی اختیار کنی عمره تمتع را و تقصیر کنی بعد طواف و سعی و بعد اعمال حج تمتع را انجام دهی و می‌تواند انتخاب کند حج افراد را و عملا تقصیر نکند و اعمال موقفین و رمی را انجام دهد بعد تقصیر کند. فقط مشکلی که در واقع پیش میآید این است که اگر تمتع را انتخاب کرد در واقع نیتش حج افراد بوده است، خللی که واقع شده فقط تقصیر است قبل وقوفین که تقصیر در تمتع مشکلش این بود که در حالت ذُکر عقوبت و کفاره داشت اما الآن مجوز عقلی برای ارتکاب دارد لذا نه عقوبت و نه کفاره برای او ثابت نیست.


[1]. جلسه 29، مسلسل 737، یکشنبه، 95.08.23.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم [1]

مطلب چهارم:

در مباحث نیت مطلب چهارم مسأله ای است که مرحوم امام به عنوان مسأله چهارم اشاره می‌کنند که لو نوی کحجّ فلان فإن علم أن حجه لماذا صحّ و إلا فالأوجه البطلان. مسأله صوری دارد:

صورت اول: می‌داند حج فلانی چه حجی است، اینجا چنانکه صاحب جواهر هم می‌فرمایند نیت صحیح است زیرا نیت موجود است و تعیین هم هست، مانعی هم نیست.

صورت دوم: نیت کرده کحج فلان و بعد معلوم شود اصلا فلانی محرم نشده، مشهور قائل‌اند این نیت مبهم است مخصوصا مشهور متأخرین و نیت و احرامش باطل است. مع ذلک از بعض کلمات شیخ طوسی استفاده می‌شود که نیت و احرامش صحیح و مخیر است بین حج و عمره. وجه این کلامشان را چند جلسه قبل تحلیل و نقد کردیم.

صورت سوم: نیت می‌کند کحج فلان و نمی‌داند قصد غیر چه بوده، بعد احرام کشف می‌کند وضعیت احرام او را، ابتدا علی القاعده و سپس نص را بررسی می‌کنیم. علی القاعده این نحو تعیین در روایاتی که میگفت تعیین منوی عنه لازم است، این نحوه تعیین منوی عنه نیست، زیرا در روایات اشاره کردیم، زیرا آمده بود أضمر فی نفسک الحج أو العمره، متعلق اضمار حج و عمره بود که باید مشخص شود. اشاره کردیم ملاک هم به حیث لو سأل أجاب این می‌شود تعیین در مقابل احرام. لذا کإحرام فلان با اینکه نمی‌داند فلانی چه می‌کد عرفا ابهام دارد. لذا علی القاعده این قصد، تعیین عرفی نیست، طبق قواعد این ابهام در تعیین است و صحیح نیست.

گفته شده نص خاص در مسأله داریم که نیت به این گونه که ناوی می‌گوید کإحرام فلان و احرام او هم برای ناوی مبهم است همین مقدار صحیح است. نص خاص روایاتی است که در مورد حج مولایمان امیر مؤمنان علی علیه الصلوة و السلام در حجة الوداع. قَدِمَ عَلِیٌّ علیه السلام مِنَ الْیَمَنِ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله وَ هُوَ بِمَکَّةَ فَدَخَلَ عَلَى فَاطِمَةَ ع وَ هِیَ قَدْ أَحَلَّتْ فَوَجَدَ رِیحاً طَیِّبَةً وَ وَجَدَ عَلَیْهَا ثِیَاباً مَصْبُوغَةً فَقَالَ مَا هَذَا یَا فَاطِمَةُ فَقَالَتْ أَمَرَنَا رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله فَخَرَجَ عَلِیٌّ علیه السلام إِلَى رَسُولِ اللَّهِ مُسْتَفْتِیاً وَ مُحَرِّشاً عَلَى فَاطِمَةَ علیها السلام فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی رَأَیْتُ فَاطِمَةَ قَدْ أَحَلَّتْ عَلَیْهَا ثِیَابٌ مَصْبُوغَةٌ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ  أَنَا أَمَرْتُ النَّاسَ بِذَلِکَ وَ أَنْتَ یَا عَلِیُّ بِمَا أَهْلَلْتَ قَالَ قُلْتُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ إِهْلَالًا کَإِهْلَالِ النَّبِیِّ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ کُنْ عَلَى إِحْرَامِکَ مِثْلِی وَ أَنْتَ شَرِیکِی فِی هَدْیِی أو هدیّتی علی اختلاف نسخ الروایة. اینجا گویا دو دلیل است که هم فعل حضرت امیر علیه السلام است هم تقریر پیامبر صلی الله علیه و آله.

ادامه بحث ان شاء الله بعد تعطیلات دهه آخر صفر روز چهارم ربیع الأول


[1]. جلسه 30، مسلسل 738، دوشنبه، 95.08.24.

**********************

بسم الله الرحمن الرحیم[1]

بحث در این بود که "لو نوی کإحرام فلان" صحیح است یا نه؟ مسأله صوری داشت و صورت سوم و مهمترین صورت این بود که غیر محرم شده اما نیت کننده نمی‌داند که احرام او چگونه بوده است، جمعی از علما قائل شده‌اند این نیت صحیح است، دلیلشان کما أشرنا إلیه سابقا روایات حجة الوداع و نیت أمیر مؤمنان علی علیه الصلوة و السلام بود. گفته شده این روایات حاکی از فعل حضرت امیر و تقریر نبی علیهما الصلوة و السلام دلیل هستند بر صحت چنین احرامی. لذا جمعی مانند سید صاحب عروه فتوا به صحت می‌دهند.

باید دلالت روایات احرام حضرت امیر صلوات الله و سلامه علیه بررسی شود. چند نظر است:

نظریه اول: محقق خوئی[2] می‌فرمایند این احرام علی القاعده صحیح است زیرا خودش تعیین است که البته ما قبلا نقد کردیم، روایات احرام حضرت امیر علیه السلام در حجة الوداع ارتباطی به این مورد ندارد و احرام حضرت امیر احرام معین بوده است و اجنبی از اجمال در نیت است. می‌فرمایند در سال دهم هجری و حجة الوداع حج تمتع که هنوز به مردم ابلاغ نشده بود لذا حج آن زمان یا حج قران یا إفراد بوده است. نیت امیر مؤمنان علیه السلام همان حجی بوده است که سایر مسلمانان نیت کرده بودند و تعبیرشان این بود کحج النبی یعنی مانند حج مسلمانان نیت می‌کنم. لذا حضرت امیر نیت حجشان اصلا إفراد بوده پس اجمالی در نیت حضرت امیر نبوده است.

عرض می‌کنیم: به نظر ما قویا مقرر نتوانسته مطالب محقق خوئی را بنویسد با اینکه روش محقق خوئی هم آهسته گویی در مطالب بوده است.[3] اولا: ما قبول داریم حج تمتع تشریع نشده بود اما معنای عدم تشریع حج تمتع این نیست که پس نیت‌ها مجمل نبوده یا روشن بوده و مسلمانان یک نیت داشته‌اند آن هم حج إفراد، اگر حج ماهیت واحده بوده است پس سؤال پیامبر صلی الله علیه و آله برای چه بوده است؟ و این سؤال لغو می‌شود.

ثانیا: اگر حج حضرت امیر حج إفراد بوده است چرا عدول نکردند به تمتع با اینکه خود پیامبر فرمودند هر کسی سوق هدی نکرده است حجش را تبدیل به تمتع کند و من هم اگر هدی با خودم نیاورده بودم حجم تبدیل می‌شد به حج تمتع و اگر در آینده زنده باشم حتما این کار را انجام می‌دهم. پس روشن می‌شود که من کان حجه حج الإفراد باید تبدیل می‌کردند نیتشان را به تمتع، بعد محقق خوئی می‌گویند بگوییم این از مختصات[4] حضرت امیر است.[5]

نظریه دوم: مرحوم حکیم در مستمسک العروة[6] که ظاهرا محقق خوئی هم قسمتی از کلامشان را از ایشان گرفته‌اند این است که می‌فرمایند: در آن زمان که حج تمتع تشریع نشده بود لذا یک حج داشتیم با یک نیت و اصلا دو حج نداشتیم، نهایتا یک فعل خارجی سبب می‌شد این دو حج متغیر شوند، هر که هدی داشته نیت حج می‌کرد می‌شد قران، و هر کسی هدی نداشت نیت حج می‌کرد اما در خارج ‌حجش می‌شد إفراد. پس حضرت امیر هم مانند سایر مسلمانان که یک نیت داشتند حضرت هم همان نیت را داشت، حال اگر هدی می‌آورند میشد قران و اگر نیاورده بودند می‌شد إفراد. لذا یک حج بیشتر نبوده است. به یک سؤال پاسخ می‌دهند:

سؤال: اگر از نظر نیت حج واحد است چرا پیامبر از حضرت امیر سؤال کردند بمَ أهللتَ؟

جواب: می‌فرمایند شاید حضرت امیر که جواب دادند إهلالا کإهلال النبی و معلوم می‌شود نیت‌ها دو تا بوده در حقیقت حضرت امیر خواسته‌اند به نبی گرامی اسلام بفرمایند من نیت کرده‌ام مثل حج شما یعنی حجی که مسلمانان انجام می‌دهند و حجی که در اسلام تشریع شده نه حج در زمان جاهلیت.[7]

عرض میکنیم: این کلام قابل تفوّه نیست. آیا پیامبر گرامی اسلام تردید داشتند که ممکن است 23 سال بعد بعثت آن هم شخصی مانند حضرت امیر نیت حج جاهلی کند که پیامبر بپرسند بمَ أهللت و بعد حضرت امیر هم اطمینان دهند که من حج جاهلی نیت نکرده‌ام بلکه مثل مسلمانان نیت کرده‌ام. وقتی به وضوح دو حج بوده افراد و قران چرا چنین مطالبی مطرح شود و صورت مسأله را پاک کنیم چه ثمره‌ای دارد.

نظریه سوم: به نظر ما روایات باب دو طائفه است و اجمال دارد، زیرا دو احتمال در مضمون آنها است:

از طرفی از سؤال پیامبر و سایر قرائن به روشنی استفاده می‌شود که حجة الإسلام تا سال دهم هجری دو حج بوده است.[8]

نکته دوم این است که این کلمه إهلالا کإهلال النبی دو احتمال دارد هر کدام هم قرائنی دارد که به نظر ما مجمل خواهد شد.

احتمال اول: شیخ طوسی[9] و جمعی از فقهاء می‌فرمایند حضرت امیر در نیت یک حج را تفصیلا تعیین نکردند، قران یا إفراد، بلکه فرمودند حج من مانند حج پیامبر باشد، لذا طبق این تفسیر بگوییم این ابهام در نیت صحیح است و تمسکمان به فعل حضرت امیر و تقریر نبی باشد.[10]

عرض می‌کنیم: مضعِّف این احتمال این است که در حج قران سوق الهدی لازم است در لحظه احرام، لحظه‌ای که محرم میشود باید قربانی بیاورد و حربه ای به قربانی بزند که اشعار و تقلید هم خواهد آمد، اگر چنین است از بعض روایات استفاده میشود که حضرت امیر قربانی با خودشان نیاورده بودند، لذا با اینکه قربانی نیاورده بودند چگونه می‌شود پیامبر بفرمایند نیت شما صحیح است حج شما قران است.[11] در هر صورت این احتمال هست.

احتمال دوم: جواب حضرت امیر علیه السلام کإهلال النبی ابهام و اجمال نیست بلکه حضرت امیر می‌فرمایند یا رسول الله من هم مانند شما حج قران نیت کرده‌ام و إهلالا کإهلال النبی یعنی من هم لحظه احرام هدی داشته‌ام لذا سؤال پیامبر این است که چگونه نیت کردید اصلا ابهامی ندارد، مؤید این احتمال این است که بعض روایات معتبره در باب دلالت می‌کند که حضرت امیر با خودشان سوق الهدی کرده بودند، از جمله صحیحه معاویة بن عمار در باب دوم ابواب اقسام حج صحیحه مبسوطی است[12] در آنجا آمده پیامبر از مدینه که حرکت کردند 66 بدنه همراه کردند یا 64 تا[13] روایت میگوید امیر مؤمنان جاء بأربعة و ثلاثین أو ست و ثلاثین این روایت به روشنی دلالت دارد که حضرت امیر هم سوق الهدی داشته‌اند و حجشان قران بوده و یؤیده مرحوم طبرسی در إعلام الوری بأعلام الهدی[14] وقتی گزارشگری میکند حجة الوداع را تصریح می‌کند و ساق معه یعنی علی علیه السلام اربع و ثلاثین بدنه و کان حجه قرانا، این احتمال میگوید اصلا ابهام و تردید در نیت نبوده است و حضرت امیر سوق هدی کرده‌اند دیدند صدیقه طاهره و دیگران محلّ شده اند سؤال کردند چرا محل شده اید گفتند پیامبر فرموده اند.

فعلیه به نظر ما این جمله در روایات إهلالا کإهلال النبی دو احتمال دارد و نمیتوانیم احتمال اول را ترجیح دهیم و بگوییم که مقصود ابهام در نیت بوده است و بعد فتوا دهیم ابهام در نیت جایز است. لذا این روایات که از گردونه استدلال خارج شد باید برگردیم علی القاعده ببینیم لو نوی کإحرام فلان آیا صحیح است یا نه؟ ما قبلا گفتیم عرف این معنا را تعیین در نیت نمی‌داند لذا اگر از او بپرسند بالأخره چه نیت کردی تا آن فرد را پیدا نکند و سؤال نکند ابهامش برطرف نمیشود. مرحوم امام هم در تحریر ظاهرا همین نگاه را دارند در مسأله 5 تحریر میفرمایند لو نوی کحج فلان فإن علم أن حجه لماذا صحّ و الا فالأرجح البطلان.[15]

اما محقق خوئی با اینکه روایات اهلالا کإهلال فلان را از محل بحث خارج میدانند و میگویند حضرت امیر حج إفراد نیت کردند اما میگویند علی القاعده اهلالا کإهلال فلان نوعی تعیین در نیت است و صحیح است.

دو مسأله دیگر در تحریر راجع به نیت احرام هست مسأله ششم تحریر الوسیله در کیفیت احرام و مسأله هفتم این دو مسأله را دوستان کار کنند.

بعض دوستان میگفتند بعض مسائل را ما کار کنیم ارائه دهیم مسأله 7 چیزی ندارد اما مسأله 6 چهار فرع دارد که قبلا هم اشاره ای شده هر وقت آمادگی بود در کلاس یا جلسه پنج شنبه ارائه دهند از فردا وارد تلبیه میشویم


[1]. جلسه 31، مسلسل 739، یکشنبه، 95.09.14، چهارم ربیع الأول 1438، بعد از تعطیلات دهه آخر صفر.

[2]. معتمد العروة الوثقی، ج2، ص504؛ موسوعه ج27، ص398: فمراده (علیه السلام) (و الله العالم) انی نویت الحج کحج النبی (صلى الله علیه و آله) و سائر المسلمین و لم یکن حج التمتع حینذاک مشروعا و انما شرع بعد وصول رسول الله (صلى الله علیه و آله) إلى مکة و بعد السعی قبل وصول أمیر المؤمنین (علیه السلام) الى مکة فما نواه أمیر المؤمنین (ع) انما هو حج الافراد فلا إجمال فی نیته أصلا.

[4]. معتمد العروة الوثقی، ج2، ص54؛ موسوعه ج27، ص399: ثمّ إنّ المصنف ذکر فی آخر المسألة أنه قد یقال: یتمتّع فی صورة الاشتباه و عدم انکشاف الحال إلى الآخر، و لکن لا دلیل علیه إلّا فی مورد یصح له العدول إلى التمتّع کما فعله المسلمون بأمر النبیّ (صلّى اللّٰه علیه و آله و سلم)، و فیما إذا لم یکن متعیّناً علیه‌ نوع خاص فحینئذٍ یجوز له قلب الإفراد إلى التمتّع، و أمّا فی غیر ذلک فلا دلیل على الانقلاب.

تفصیل الشریعة، ج3، ص168: یتولد من ذلک اشکال و هو ان حج القران لا بد و ان یکون إحرامه مقرونا بسیاق الهدی و الروایات ظاهرة فی عدم الاقتران و ان سوق هدیه- ح- کان من مکة بعد اشراک الرسول إیاه فی هدیه.

و الجواب عن هذا الإشکال امّا بان یقال ان هذا من خصائصه- علیه السلام- کما ان جواز التشریک فی الهدى بعد سوقه لعلّه کان من خصائص النبی- ص.

[6]. ج11، ص374: المقصود، من قوله (ع): «کإهلاک» أنه إهلال بالحج. و لعله فی مقابلة إهلال الجاهلیة، فالاستدلال بالنصوص على ما نحن فیه غیر ظاهر.

[9]. المبسوط فی فقه الإمامیة، ج‌1، ص: 316: إن أحرم و قال: إحراما کإحرام فلان. فإن علم بما ذا أحرم فلان من حج أو عمرة قران أو إفراد أو تمتع عمل علیه و إن لم یعلم ذلک بأن یهلک فلان فلیتمتع احتیاط للحج و العمرة، و إنما قلنا: بجواز ذلک لإحرام أمیر المؤمنین علیه السلام حین جاء من الیمن و قال: إهلالا کإهلال نبیک، و أجازه النبی صلى الله علیه و آله و إن بان له أن فلانا ما أحرم أصلا کان إحرامه موقوفا إن شاء حج و إن شاء اعتمر.

[14]. ج1، ص 259

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۳
سید روح الله ذاکری

اجتهاد زود هنگام و مجتهدان نوجوان

نسبت به چگونگی وصول زود هنگام بعض عالمان به درجه اجتهاد لااقل در فقه و اصول، چند محور باید مورد نظر باشد:

1ـ انگیزه. 2ـ خانواده. 3ـ محیط اجتماعی. 4ـ استاد. 5ـ استعداد. 6ـ نبوغ. 7ـ همت. 8ـ مسائل معنوی

رکن رکین اجتهاد، انگیزه قوی برای وصول به هدف است. وجود و عدم یا ضعف و قوت انگیزه، تمام ابعاد دیگر مانند استعداد، نبوغ، و همت را تحت الشعاع قرار می‌دهد.

ابتدا به بیان چند نمونه اندک از ابعاد مختلف می‌پردازیم:

روی ادامه مطلب کلیک کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۲۳
سید روح الله ذاکری

سیر تطور کتب درسی حوزه های علمیه شیعه از صدر تا کنون

اهمیت توجه به بنیانهای کتب و مباحث فقهی اصولی و عدم انقطاع از منابع مرجع در این دو علم و تعلیم و تعلّم صحیح آنها، دغدغه همیشگی بزرگان و شرط ارتکازی در تألیف کتب بوده است. توجه به منهج فقهی اصولی در تعلّم تا به آنجا است که مرحوم شیخ محمد حسن نجفی صاحب کتاب گرانسنگ جواهر الکلام در موارد متعدد در مقام نقد استدلال عالمانی همچون محقق اردبیلی متوفی993، شاگرد ایشان محمد بن علی عاملی صاحب مدارک متوفی 1009، محمد محسن فیض کاشانی متوفی 1091 و محدث بحرانی متوفی 1186 می‌فرمایند: فما یظهر من بعض متأخری المتأخرین ... إنما نشأ من اختلال الطریقة، لعدم المبالاة بکلام الأصحاب حجج الله فی أرضه و أمنائه على‌ حلاله و حرامه فی جنب الخبر الصحیح، و کیف لا و لو أراد الإنسان أن یلفق له فقها من غیر نظر إلى کلام الأصحاب بل من محض الأخبار لظهر له فقه خارج عن ربقة جمیع المسلمین بل سائر...

روی ادامه مطلب کلیک کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۸:۰۱
سید روح الله ذاکری

بسم الله الرحمن الرحیم

ما احتمال اتحاد مسعدة بن صدقه و مسعدة بن زیاد را میدهیم اما قرائن مطمئنه‌ای که بتوانیم نتیجه بگیریم اتحاد این دو را چنانکه آقای زنجانی و مرحوم بروجردی فرمودند، نداریم. قرائنی که اقای زنجانی یا آقازاده شان آورده اند قابل پذیرش نیست. ما اشاره میکنیم مختصر به این قرائنی و نقد آنها. قبلا گفتیم سه طریق عمده برای وثاقت مسعدة میتوانیم داشته باشیم که اگر طریق دیگری هم دوستان دارند معتنا به بعد بیان کنند. یک بحث که نظریه‌ای است که آقای تبریزی ارائه می‌دهند که من المعاریف و لم یرد فی حقه تضعیفٌ پس ثقه است. هر چند تهافت در کلام ایشان هم هست یعنی یک جا تضعیف میکنند مسعده را و جای دیگر تقویتش میکنند. ولی ظاهرا علی ما سمعنا از بعض تلامذه شان نظریه اخیر مرحوم تبریزی توثیق بوده است. این را باید بحث کرد که در جای خودش ان شاء الله بخث میکنیم من المعاریف و لم یرد فی حقه تضعیف دال بر وثاقت است یا نه که ما قبول نداریم.

نکته دوم: ورود نامش در تفسیر علی بن ابراهیم است. صغری و کبری مورد تأمل است. اما اینکه وجود در تفسیر علی بن ابراهیم علامت وثاقت باشد کسی هم که قبول دارد یک قید می‌زند میگوید چون علی بن ابراهیم گفته هر که از اصحاب و مشایخ ما است ثقه است پس اولا باید احراز شود راوی وارد در تفسیر علی بن ابراهیم امامی است اگر امامی بود ورودش علامت وثاقت است، مسعدة بن صدقه تصریح رجالیون است که من البتریه أو من العامة پس من اصحابنا نیست. در تفسیر علی بن ابراهیم هم وارد شده باشد علامت وثاقت نخواهد بود. به نظر ما مقدمه این تفسیر هم معلوم نیست از علی بن ابراهیم باشد که در مقدمه چنان گفته باشد. محقق خوئی هم قید من اصحابنا بودن را قبول دارند. و محقق خوئی علی ما ببالی در بحث شهادت عدل واحد که آیا معتبر است در موضوعات یا نه روایتی از مسعدة داریم تضعیف میکنند به جهت مسعده.

باز این نکته که بعضی گفته اند نجاشی نسبت به هر کسی که سکوت کند و مذهب او را نیاورد علامت این است که شیعه اثنی عشری است. این را بعضی فراوان دارند و استناد میکنند. میگویند رجال نجاشی ناظر بر کتب شیخ نوشته شده است و مرحوم شیخ میگوید مسعدة بن صدقه من العامه است اما نجاشی سکوت میکند و این سکوت علامت این است که پس این فرد من الإمامیة است. این را هم ما قبول نداریم. سکوت نجاشی نسبت به راوی معلوم نیست علامت این باشد که آن راوی حتما امامی هست، و الشاهد علیه نجاشی نسبت به حفص بن غیاث ساکت است در حالی که او شیعه امامی نیست قطعا راجع به وهب بن وهب نجاشی ساکت است با اینکه قطعا من الشیعه نیست. پس سکوت نجاشی نسبت به راوی علامت این نیست که آن راوی شیعه باشد. جالب است که ذهبی و ابن حجر وقتی نقل میکنند از مسعده بن صدقه اشاره‌ای به تشیع او نمیکنند با اینکه مقیدند این دو نفر کسانی را که اندک محبتی از اهل بیت دارند یا احتمال میدهند شیعه باشند کلمه فی تشیعٌ را بیاورند. نسبت به مسعدة نه ابن حجر و نه ذهبی حتی رمی به تشیع هم نمیکنند.

دلیل سوم اتحاد مسعدة بن صدقه با مسعدة بن زیاد است که دو راه دارند برای اتحاد یکی طریق مرحوم بروجردی است یکی هم طریق آقای زنجانی. نوشته‌های مرحوم محقق داماد را نگاه کنید علی ما ببالی محقق داماد مسعدة بن صدقه را توثیق میکند. خیلی از نگاههای رجالی حضرت آقای زنجانی حفظه الله برگرفته از لمحات افکار محقق داماد است که یک نکته محقق داماد میگوید آقای زنجانی آن را تکثیر و بزرگ میکنند و استفاده میکنند. علی ما ببالی مرحوم محقق داماد مسعدظ بن صدقة را توثیق میکند. احتمالا اتحاد هم داشته باشد الآن دقیق یادم نیست. مراجعه کنید مظانش را ببینید چنین استفاده ای میشود یا نه که بگوییم از محقق داماد استادشان گرفته اند.

کلام مرحوم بروجردی که نقل شد عمده اتکاء ایشان آن روایت کافی است که اشاره کردیم در کافی آمده هارون بن مسلم عن مسعدة بن صدقه عن زیاد عن ابی عبدالله علیه السلام. ایشان میفرمایند مسعدة بن صدقه همه روایاتش از امام صادق بلاواسطه است یک روایت مسعدة بن صدقه عن مسعدة بن زیاد عن الصادق علیه السلام نقل کند بعید است پس باید بگوییم بن بوده تبدیل به عن شده عن مسعدة بن صدقه بن زیاد. آن وقت مسعدة گاهی به جدش نسبت داده میشود گاهی به پدرش. پس یکی هستند هر دو مسعدة.

عرض می‌کنیم این برداشت مرحوم بروجردی نباید صحیح باشد و الشاهد علیه محاسن برقی را مراجعه کنید ج2، ص509 همین روایت را از مسعدة بن زیاد نقل میکند اصلا مسعدة بن صدقه نیست یعنی معلوم میشود آن ابن صدقه اضافه است. و جالب است در بعض نسخ مخطوط کافی هم همین است یعنی بعض نسخ خطی کافی این بن صدقه را ندارد فقط مسعدظ بن زیاد است. جالب است صاحب وسائل هم در یک جا روایت را عن مسعدة بن زیاد میآورد معلوم میشود نسخه ای از کافی هم که نزد صاحب وسائل بوده عن مصعدة بن زیاد بوده پس اطمینان داریم صدقه اینجا اضافه است. لذا اینکه بگویید این دلیل میشود عن مسعدة بن صدقة ابن زیاد است قرائن آن را در هم میریزد. پس کلام مرحوم بروجردی را نمیتوان اعتماد کرد.

اما قرائن سته ای که آقای زنجانی یا آقازاده شان اقامه کرده اند و خود آقای زنجانی هم استناد کرده اند به این رساله به نظر ما اینها اطمینان نمیآورد: اما قرینه اول: میفرمایند در جمله‌ای از روایات داریم گاهی از مسعدة بن صدقه است و گاهی عن مسعدة بن زیاد است هفت روایت میآورند که در بعض کتب مسعدة بن زیاد نقل میکند و در بعض کتب مسعدظ بن صدقه نقل میکند پس معلوم میشود اتحاد دارند. ما خدمت ایشان عرض میکنیم شما اگر حساب احتمالات را هم بخواهید بررسی کنید حساب احتمالات باید اطمینان فی الجمله بیاورد سیصد روایت مسعدة بن صدقه دارد و صد روایت مسعدة بن زیاد دارد در هفت روایت فقط مشترک باشند علامت اشتراک دو راوی نمیشود. ما میگوییم شما روایات سکونی را با مسعدظ بن صدقه مقارنه کنید، هشت روایت داریم که همان نصوص را مسعدة بن صدقه نقل کرده و همان نصوص را سکونی نقل کرده آیا میتوانیم بگوییم اینها متحدند. أئمه روایات را تکرار میکردند برای مردم یک روایت را برای یک نفر نمیخواندند در مجالس مختلف تکرار میکردند عیبی ندارد اگر فی مجلس واحد مسعدة بن زیاد هم باشد مسعدة بن صدقه هم باشند هفت روایت را بشوند یا در دو مجلس یا پنج مجلس باشند. الآن روایاتی که اینجا هست الصلاة میزانٌ من وفی استوفی این روایت را هم سکونی از امام صادق نقل میکند هم مسعدة بن صدقه. من کان یؤمن بالله و الیوم الآخر فلایترک عانته. هر دو دارند، صاحب السلعة أحق بالسوم. نوم الصائم عبادة و نفسه تسبیح. الغنیمة الباردة الصوم فی الشتاء. الحیف فی الوصیة من الکبائر. طهروا اولادکم یوم السابع. لاتقطع رحکم و إن قطعک اینها را هر دو نقل میکنند. در بین سیصد روایتی که یکی دارد و صد روایتی که دیگری دارد فقط هفت روایت مشترک است این علامت اتحاد نیست.

اما وحدت اسلوب خیلی برای من عجیب است. اگر مقصود تقطیع در روایت باشد این را وحدت اسلوب نمیگویند بلکه باید بگویند یک روایت است که تقطیع شده علامت این است که یک روایت بوده اولا أنّی لنا بإثبات ذلک، بله اگر مجموعه اینها را در نقل دیگر بیاورید یک راوی دیگر مجموعه اینا را از حضرت امیر نقل کرده خطبة من خطب امیر المؤمنین که ایاک عن کذا ایاک عن کذا ایاک کذا بعد یک قسمت را مسعدة بن زیاد و یک قسمت را مسعدة بن صدقه نقل کرده باشد فی الجمله قرینیت بر اتحاد بگویید دارد که همینجا هم ندارد چه اشکالی دارد یک قمت از خطبه را فردی و قسمت دیگر را فرد دیگر نقل کند. اگر مقصود از وحدت اسلوب کلمه ایاک باشد که خیلی خنده دارد است مگر هر چه ایاک داشت روایت واحده است. صدها مورد از پیامبر یا حضرت امیر داریم ایاک اینها که نمیشود وحدت اسلوب.

قرینه سومشان مهم است که گفته اند اشتراک اسم و راوی واحد و اشتراک در خود، علامت اتحاد است. ما عرض میکنیم آقا ما اشتراک از این بالاتر در بین روایت داریم و یکی نیستند چگونه شما این را علامت وثاقت میدانید. مسعدة ها پدرانشان دو تا است اما ما سه راوی داریم اسم خودش و اسم پدرشان یکی است و راوی از یک نفر هستند و در یک طبقه هم هستند وحدت ندارند. نمونه: معاویة بن وهب، ابن بجلّة. معاویة بن وهب ابن فضّال. معاویة بن وهب المیثمی. همه شان روایات میکند از عبیدالله ابن احمد بن نهیک و این علامت اتحاد نیست.

قرینه چهارم ایشان این است که انهما یرویان کثیرا عن ابی عبدالله تا میرسند به پیامبر. اشکال این است که اگر دو مسعدة باشند که هر دو همین کلیشه را نقل کنند و هر دو هم از اهل سنت باشند و روایت را به پیامبر انتساب دهند ضمن اینکه رواتی که مسلما شیعه هستند موارد انبوهی بوده که وقتی در مقابل خصم بودند به روایت پیامبر تمسک میکردند. اینها هر دو سنی هستند بله اگر یک قرینه ای اقامه میشد به نحوی که بالأخره یک جوری تقارب مذهبی اولا پیدا میکرد بعد قرینیتی میآورد فی الجمله بله اما شما میگویید چون هر دو به این کلیشه نقل میکنند این قرینه است هر دو سنی هستند. این قرینه بر وحدت نمیشود.

قرینه پنجم ایشان این است که متحدان فی اللقب هستند. میگوییم کدام گزارشگری گفته در لقب متحدند. آنچه هست این است که مسعدة بن زیاد ملقب به رِبعی است در رساله ابی غالب زراری و در رجال نجاشی و در روایات امالی طوسی و در محاسبة النفس سید ابن طاووس و در اربعین شهید اول مسعدة بن زیاد را گفته اند رِبعی اما تلقّب این زیاد به عبدی از کجا است؟ مسعدة بن زیاد به عبدی ملقّب است از کجا میگویید یک روایت در امالی طوسی است اما لی طوسی نسخش به شدت مغلوط است و هیچ اعتماد نمیشود به امالی طوسی کرد نسخ به شدت مغلوط است و جالب است که در بعض نسخ همانجا مسعدة نیست بلکه سعد است. چگونه میگویید مسعدة بن زیاد هم به عبدی لقب گرفته است. حالا ذیل اتحاد لقب نکات دیگری هم هست که وارد نمیشویم. مسعدة  الرِبعی در فضائل اشهر ثلاثه آمده اولا قرینه اطمینانیه داریم که این مسعدة الربعی مسعدة بن صدقه است قرینه این است که مسعدة بن صدقه کتاب خطب حضرت امیر دارد و مسعدة بن زیاد کتاب الحلال و الحرام دارد. مسعدة بن صدقه کتاب خطب حضرت امیر دارد و این روایت خطبه حضرت امیر است در اول رمضان برای ما قرینه است که مسعدة بن صدقه رِبعی است. اما اینکه گفتند مسعدة الربعی چون قید پدر نیاورده پس علامت این است که دو مسعدة داریم یکی ابن زیاد یکی ابن صدقه و هر دو هم ربعی هستند پس یکی هستند خیر ما مسعده دیگر هم داریم که مسعدظ بن فرَج هم داریم که نصّ علی ذلک الشیخ و نجاشی. مسعدة بن فرج ربعی کتاب هم دارد و از مشایخ هارون بن مسلم هم هست. احتمال ندارد مسعدة الربعی مسعدة بن فرج ربعی باشد پس این هم اتحاد را نمیرساند.

ما واقعا احتمال میدهیم یعنی پنجاه پنجاه برای ما هست اما با این نگاه اطمینان پیدا کنیم مسعدة بن زیاد همان مسعدة بن صدقه است و با این قرینه بیاییم سیصد روایت مسعدة بن صدقه را توثیق کنیم این قرائن به نظر ما اثبات این مطلب نمیکند. ایشان هم به نظر من یک کم تزلزل دارد در رساله که یک جا میگویند أقوی این است. اما پدرشان در مقام فتوا میگویند یکی است و استناد میکنند. مع ذلک جا برای تحقیق هست. عمل اصحاب هم به روایات مسعده نیست که دلیل باشد. اهل سنت هم دو لقب به مسعده نمیدهند.

دانلود صوت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۳:۵۴
سید روح الله ذاکری